۱۳۹۳ فروردین ۲, شنبه

علی، پری، عمو




همیشه به پشت در که می‌رسیدی
صد رحمت به مسجد، بگو ماشا...
قطار کفش بود
کفش‌های اولادا و عروس‌ها و دامادها و نوها
امروز برای نوعیدی رفتیم منزل خاله جان، احترام
دلم گرفت
خاله، مچاله، یه گوله نخی سرگردون
در ناکجای حیرت
سفره‌ی هفت سینش قصه‌ها می‌گفت
با سه قاب عکس
پسر کوچیک خانواده ، علی که سه سال پیش درگذشت، سال بعدش همسر پسر بزرگ و چند ماه پیش هم آقای شوهر خاله
که از خوشرویی و مهربانی در خاطرم همیشگی خواهد بود
وقت برگشت دم در چشمم افتاد به جای خالی کفش‌ها
بچه‌هاش همگی دیروز آمده بودن و امروز یکی‌شون اومده بود
اونم لابد از سر رودروایسی با مردم؟
نمی‌دونم. 
شاید هم اشتباه می‌کنم 
ولی قلب پلاستیکی من هضم نمی‌کنه چه‌طور می‌شه چنین زن تکیده‌ای را در یک خونه‌ی ویلایی تنها گذاشت؟
ما هر روز مامان رو چک می‌کنیم، ساعت می‌زنیم در همین ساختمانه بین واحدهای ما در منزل پدری
باز این‌طور خیال‌مون راحت نیست که بانو اون زیر تنهاست 
بعد همین قوم مادر سی و اندی سال هر بار ما رو دیدن
به سیخ کشیدن که
نه‌که کم گذاشته باشید برای مادرتون
خواهرمون
ما که الحق حضرتش رو روی تخم چشم جابه‌جا می‌کنیم و باز اینیم
بعضی چه‌طور شب می‌خوابند؟

 

درخت لوله



تهرون امروز بی‌شباهت به تهرون بچگی‌ها نبود
فقط از باب خلوتی
گرنه
که گاهی که بعد از مدتی به منطقه‌ای می‌رم که کلی خطوط سنگین و سخت و سرد عظیم درش سربرآورده
و اتومبیل‌های بسیاری که هم‌چون ستاره‌های رنگی از این خطوط بالا می‌رند
احساس کسی رو پیدا می‌کنم که از سی ساله پیش آمده به آینده
هاج و واج  به تغییرات نگاه می‌کنم
نه که مثل صمد
اما
دیر به دیر که ببینی هر بار متحیر می‌شی از این همه راه‌های
پیچ در پیچ که از بالای سرت می‌گذره
یه وقتی عاشق اتوبان صدر بودم
حالا دورش می‌زنم از مسیر دور تر به مقصد برسم
اما از آیت ... شدر رد نشم
خدا منو ببخشه
وای از ازدحام ماشین‌های خودخواه
همونا که متوقعند تو عالیجنابان را بشناسی و راه باز کنی
همه‌اش  نگرانم می‌کنه
دلم می‌خواد زودی برگردم به محله‌ی خوب و قدیمی و صمیمی که 
حتا با آجرهای محله نسبت خویشی دارم
بنا نیست همه کریستف کلمب باشیم
بنا نیست همه مدام به عالم مکاشفه باشیم
بنا نیست هر دم جهان را بدریم
شناسایی کنیم
 از این بهشت
این تکه جا ما را بس
غروب وسط بزرگراه رسالت هاج بودم که خدایا از کجاش باید برم؟
فکر کن
منی که زیر سایه‌ی درختچه‌های محله‌های نارمک به بلوغ رسیدم
وحشتزده دنبال راه فرار بودم
برخی از ما فقط در ده و روستا خوشبختیم
از جمله من

سیزده نود و سه




این‌هم از                 سیزده نود و سه


جابه‌جایی

به محض باز شدن چشمام اولین جمله این بود: 
غلط کردی. باید پاشی امروز بری عید دیدنی و میزبان اون‌هایی باشی که آدم حسابت کردن و دیروز نیامدن چون فهمیدن بیماری
بدون اجازه به جولون ذهن از تخت کندم و رفتم به قصد چای احمد
ولی خب
ای 
هم‌چین هنوز جمع نبودم
در فاصله دم کشیدن چای، به ایوان رسیدم و سر بالا کردم
همین کافی بود 
دیدن انرژی پاک و درخشنده‌ی خورشید
سر به آسمان گرفتن و نظاره‌ی پهنه‌ی بیکرانش و خورشید کبیر
یعنی امکان نداره امواج خورشید در جابه‌جایی از حال بد به خوب، تو رو مایوس کنه
مگه، چله‌ی تابستون که دلت نخواد گرما را تشدید کنی

گیاه، شانتال، و حتا اگر ماهی باشه
ما در برابر هر موجود زنده که به خونه می‌آریم،‌مسئولیم. بیش‌تر از خود
هر یک ممکن بود دست آدم بهتری باشند که بیشترین رسیدگی رو به اون‌ها می‌کنند
وقتی ما می‌آرییم اون‌ها از حق حضور یکی دیگه محروم و زندگی‌شون به دست ما قرار می‌گیره
سی همین دیگه ماهی نمی‌خرم
من‌که نمی‌تونم با معجزه جلوی مرگ ماهیانی که هیچ پیدا نیست در چه شرایطی بودن تا به این‌جا برسن رو بگیرم
اما گیاهی که زنده به این‌جا رسیده، مسئولش منم
و در هر شرایط ممکن نیست وا بدم و همین موجب می‌شه 
بیشتر مواقع از حال بد به خوب بچرخم
گاهی بیدار می‌شم و حوصله ندارم، کج و کوله‌ام .... یا هر چی ولی به زور وجدان باید گل‌ها رو آب بدم
همین کشیدن شلنگ و لمس آب و آفتاب و انرژی صورتی نباتات اجازه نمی‌ده در احوال کج و کوله بمونیم
خلاصه که انواع تراپی رو موجود کردم 
چون خودم را شناختم
با این حساب کی جز من می‌تونه حال منو خوب کنه؟
یا حال تو رو
چه فرقی داره؟



من می‌تونم



خدا به آدم هچ نده، اما مبارز به‌وجودش بیاره،‌ کافی‌ست تا مالک هر آن‌چه نداره و می‌خواد بشه
و وای به اون روزی که ما این خواست به ادامه را از دست بدیم و دست از نبرد برداریم
 نبردی نیست مگر با باید نباید هایی که عمری در گوش‌مان خواندند
من نمی‌تونم، می‌دونم
با 
من می‌تونم، می‌دونم
فاصله‌اش از زندگی در دهلیزی مخوف و هولناکه تا زیست در بهشت
همان تعبیر جهنم و بهشت
و این لحظات در گذر
ثانیه‌هاش
 تصاویرش و هر آن‌چه که هست و نداری
 همه حق ماست

سهم کسی‌ست که برای رسیدن تلاش می‌کنه
برای برداشتن، داشتن، یا حتا گذاشتن و رفتن
اگر خوشبخت نیستیم از کم کاری ماست
اگر بد بیاری می‌اریم، از باورهای ذهنی‌ماست
جهان آینه‌ای برابر است که دعوتش می‌کنیم یا به قهر می‌گریزیم
گذشت هنگامه‌ی کودکی و بهشت مادری و لقمه‌های آماده
از در بزرگی که گذشتی هیچ‌کس مسئول نیست جز ما
می‌رم یه خروار شادی بردارم از دومین روز فروردین که دیروز از کفم رفت

۱۳۹۳ فروردین ۱, جمعه

پس از قرن‌ها



نمی‌دونم چه‌طور دوباره خوابم برد؟
 صبح زده بود و هنوز آفتاب خودش را به این‌ور نکشیده بود و
هنوز همون‌جا نشسته بود
انگار قرن‌هاست که همان‌جا نشسته
به‌قدری تنم درد می‌کرد و تب داشتم و دارم هنوز که نمی‌تونستم به چیزی جز درد
حتا ترس، قکر کنم
به این‌که
بابا ایی یارو کیه؟
این‌جا چی‌ می‌خواد؟
  چراغ و روشن کن
هیچی در حال مرگ بودم،
 فقط تونستم دست دراز کنم و یک کلداکس بندازم بالا و دوباره بیهوش بشم
هر بار چشم باز کردم هنوز همون‌جا بود
حتا فکر کردم منتظره جونم رو بگیره و عزرائیل باشه
منتظر زل زده بود به دیوار روبرو و تکان نمی‌خورد
حتا نگاهم نمی‌کرد
شاید داشت بیدار رویا بینی می‌کرد؟
فقط خداوند می‌دونه چه حال بدی دارم

زیر طور



وای که فقط خدا به‌خیر کنه این سالی که نکوست و از بهارش پیدا بود
چشم همگی بد نبینه که چه‌طور آغاز شد این سال نویی
تازه با اون همه قصد مکش مرگ ما
اصلن از اولش بگم
دیشب بعد از دو روز بدو بدو بالاخره تونستم سینه خیز خودم رو به  خاکریز بستر برسونم و کاش به همین‌جا ختم می‌شد
از قدیم گفتن: هر چی سنگه مال پای لنگه
نمی‌‌دونم چه ساعتی بود که نه صبح و نه شب بود هنوز
بین تاریک روشن؛ از خواب پریدم
تو گویی زیر کوه طور گیر کرده بودم
در لحظه‌ای که خداوند به لعن بنی‌اسرائیل،  کوه طور را بر فراز آسمان و تا هنگامه‌ی
 مابین دو زمانی بالا برد
انگار مثل کرم از توی خاک بیرون زده بودم
همه جونم درد می‌کرد
بی‌شک تمام شب در حال حفر حفره‌ای بودم 
سعی کردم بلند شم که ... 
حصور دیگری غیر از خودم رو خوب می‌فهمیدم
شاید حتا صدای بم نفس‌های خسته‌اش


انگار ضمیرناخودآگاهم همیشه منتظرش بود چون بلافاصله
 ضعف کرد  و از حال رفتم


این توهم خوفناک




بالاخره نزدیکای ساعت ده می‌شه گفت برای چندمین بار بیدار شدم
آفتاب از پشت پرده پیدا بود
گلوم درد می‌کرد، لرز داشتم و به‌یاد کابوس دی‌شب افتادم
بلافاصله چرخیدم به پشت سر و 
هنوز همان‌جا بود نیم‌خیز شدم که
خنده‌ام گرفت
می‌خواستم هم نمی‌تونستم از جا بلند بشم
تقصیر خودم هم بود
دیدی این چند روز چه‌طور خودم رو خفه کردم برای عیدی فرخ
اما ر به ر گفتم:
عید برای من تا همین سال تحویل و منزل خانم والده است
بعدش می‌رم توی کارگاه تا تهش
خطا در استفاده از کلمات و جمله بندی
  باور دارم کلمات ما صوت و صوت انرژی و پسش قصد روح و .... در نتیجه به شدت در مهندسی گفتارم
تلاش می‌کنم
یعنی وقتی قراره هر چی به زبون می‌آریم وارد تجربه‌مون بشه
چه دردیه؟
اصلن بریم شعر بگیم شاید دنیا گلستان شد
همین‌طوری خرافه متولد شد
تاریکی
ترس
جهل
سکون
ما رو گرفتار خرافه‌های بسیار کرد
این جناب سایه، عزیز‌ترین رختی‌ست که دارم
 اورکتی‌ست که برای یادگار، اقتدار هر اسمی دلت خواست روش بذار هنوز دارمش و خیلی هم می‌پوشمش
این کت وقت تصادف تنم بود
باهاش یه‌جورایی حس خویشی دارم. با من بود و دید چه بر من رفت
تمام مدت داشتم از کت عزیزم می‌ترسیدم
کافی بود چراغی روشن کنم
یا به سمتش برم و اون‌همه این توهم خوفناک رو با خودم حمل نکنم
منی که این‌همه مراقبم این یه چوکه انرژی‌م پرت نره
کلی حرام کردم
فقط با جهل 

 

۱۳۹۲ اسفند ۲۹, پنجشنبه

السلام علیک یا 1393

 
مجموعه‌ي كارهايي كه با آگاهي در جهت استقبال از حال خوب،  سال خوب انجام مي‌ديم
همان ساحري‌ست
 مهندسي،  قصد
اسمش برای گوش، ایجاد التهاب می‌کنه
اما در عمل تک تک ما در حال انجامش هستیم
این‌که تو یک لیوان آب رو هر روز در راس ساعتی مشخص از پنجره بریزی بیرون
با باور این‌که، این عمل موجب رسیدن تو به خواسته‌است می‌شه
من ضامن
که رد خور نداره جواب می‌ده
اصولن از جایی که ما از اراده‌ی خالقیم، جنس اراده‌ی ما از توجه اوست
ما هم کافیه چیزی رو باور کنیم
می‌خواد سوسکی نشسته بر دیوار
یا دخیلی بر شاخه‌ی درخت
داستان جنس باور ماست که کار می‌کنه
مذهبی‌یون بهش می‌گن ایمان
اما ایمان سپردن همه چیز بر عهده‌ی او و به راه خود رفتنه که باوری سخت عظیم می‌خواد
اما قصد مجموعه‌ی رفتاری‌ می‌شه که ما با نیتی مشخص، نظام مند و قوی
ان‌قدر انجام می‌دیم تا راه رو مثل مته باز می‌کنه
مثل کارهای این چند روزه‌ی من
با آگاهی به این‌که
ذهن من ، جانم، تک تک سلول‌هام به این سنن خو گرفته و غیابش موجب دردسر می‌شه
که نه از سر باور من 
که از باب جبر 
چرا عاقل کند کاری اصلن؟

 


از امروز بسیار بسیار خوشنود و رضایتمندم
امیدوارم سالم هم همین‌طور پایکوبان و رقص‌کنان به پیش بره
بسیار سال تحویل دل‌چسب و مطبوعی بود
و چیزی که حس نکردم تنهایی‌م بود
از هر آجر و هر خونه صدای عید بود و نور و رنگ و سرور
حسی که هیچ کجای دنیا نیست
پارسال فهمیدم
عید یعنی این‌جا بودن
به دست بوس خانم والده دویدن و عیدی گرفتن
با خانواده گفتن و خندیدن
عید یعنی دیدن فامیل، حتا اگر سالی یک‌بار
این جابه‌جایی پیوندگاه این عید دیدنی‌ها که گاه مسخره هم می‌شه
تو نرفته اون می‌آد
باعث حرکت کانون ادراک در زمان می‌شه و خاطرات قدیمی و .... 
باور کن همه‌اش خوبه


 
خدایا سال‌مان را به
مال‌مان را بیش
احوال‌مان را خوش
لب‌های پر خنده
خواب پر آرامش
راه‌های بس فراخ
نورانی و هموار
همراه امسال‌مان کن













آسمان فیروزه‌ای تهران که مدتی نایاب بود رسید










اصلن فکرش هم نکن که عطر این شبد، گشنیز یا اسفناج کوچکترین شباهتی به چیزی که شما از مغازه می‌خرید داشته باشه
گشنیز یعنی جاری شدن لذت در ریه
یا طعم دزدانه‌ی شبد
خلاصه که نمی‌تونم باغچه داشته باشم
اما در همین ایوان طبقه‌ی چند،‌ مزرعه دارم حالش رو می‌برم
من با همین شادی های کوچک دل خوش می‌شوم
با یک بغل امین‌الدوله به عشق می‌رسم
به ظهرهای تابستان و خلاصی از درس
دوچرخه سواری بین میدان های کوچک نارمک

 



و بالاخره این هم سفره‌ی ساحری امسال


                             







در ضمن
من‌که اینم ، می‌شم مایه‌ی امیدواری برخی از شما که 
می‌شه در سن حواهم،  به فردا دل خوش بود

سیل کن سفره‌ی هفت سین خانم والده که از همه‌ی ما تنها تر و 
همیشه بزرگترین سفره‌ی اهل بیت در خانه‌اش کسترده شده
این چیزها ربطی به سن و سال نداره
این‌که قدر هر آن‌چه که هستی را بدونی




ای سال نو بغل باز کن که من اومدم

با تشکر از مرگ



یک تشکر ویژه هم برای آخر سال از حضرت مرگ دارم
تنها  یار غارم ، تنها رفیق گرمابه و گلستان که تابستان گذشته درس بزرگی بهم داد
یعنی دروغ چرا
در کل عمر استادی به جز ایشان نداشتم
همیشه از رفتن‌ها لرزیدم به خود پیچیدم و به چرایی‌ها نظر کردم
این شد که از سن پایین در مکتب کمالش کارآموز شدم
شهریور در همان نیمه شب مرموز که باور کردم دارم می‌میرم
تا صبح آن‌چه به من گذشت جز حسرت و درد نبود
اول که به این فکر بودم، الان به کی زنگ بزنم و بگم دارم می‌میرم به دادم برس؟
هیچکی. کی اون‌جا بود که به دادم برسه
بعد از اون سناریو برگشت به نقطه‌ای که من چرا تنهام؟
چه کردم در این سال‌ها جز راه رفتن دنبال ترس دخترها از ازدواج دوباره‌ام
جز دادن تاوانی دوباره به جای مردی که هم عمر من و هم زندگی دخترها را تباه کرد
پای بساط منقل؟
این همه سال رفت و به خیالم که آزادم، نمی‌خوام، حوصله ندارم، اینا کی‌اند دیگه؟ اون یارو دنبال خونه است؟ این یکی به فکر ......... تمام ترس‌های پشت سر برابرم ایستاد و از پشت دخترها تکون نخوردم
به میمنت و مبارکی اون‌ها رو هم در بهمن گذشته سه تلاق کردم
یعنی زمانی هست برای آن‌چه که خواستم و نکردم؟
برای این‌که باقی عمر را به شکل خودم نقش بزنم؟
سی ایی که تهش یقه خودم رو نگیرم که:
من از تو حقم، سهم، انسان بودم، زنانگی‌ام و ..... طلبکارم؟
من اونی نیستم که بندازم گردن محمد یا پریا یا پریسا
بی‌شک برمی‌گرده به کوتاهی و ضعف خودم و در همین نقطه‌ به مرگ وا خواهم داد
باور کن در سه تجربه‌من این چنین بوده
همیشه خواستی قوی تر از رفتن برم گردونده
و باور ندارم تا ما نخواهیم و وا ندیم مرگ به ما پیروز بشه 

بزن زنگ رو


ده سال عادت کرده بودم به همه سرویس بدم جز خودم، چون از دهان قوم شوهر این‌طور شنیده بودم که
دختر تا وقتی خانومی می‌کنه که خونه‌ی پدر و مادره
وقتی اومد خونه‌ی شوهر برای خودش چیزی نمی‌خواد
هر چه هست برای بچه و همسرش می‌خواد
البته قبل از همه چیز منظور مادیات بود
کمااین‌که پریسا به خودش حق می‌ده از من سین جیم کنه فلان چیز چی شد و یادآوری این‌که
این‌ها دیگه مال اون‌هاست و من ..... وای همه‌اش بمونه در امسال 
مام بعد از متارکه موندیم با یه خونه که البت همه‌ی اسبابش به تاراج رفته بود
من خالی، خونه‌ی خالی
وسیله برگشت دوباره، به‌قول قدما پول چرک دسته
اما من نه
تا رفتن پریا من هنوز اون بیرون در بودم و تکرار می‌کردم
من که چیزی برای خودم نمی‌خوام
دستش درد نکنه که یه‌وقتی رفت که مام فرصت کنیم به خودمون برگردیم
البت بعد از هزار سال
و همه‌ی این برو بیا، بزن بکوب .... همه‌اش سی شهرزادیه که تا دی سال غایب بود
ها
سی اینه که خودم رو به آب و آتیش می‌زنم. بعد از سیصد‌سال میزبان خودم هستم
باور کن همین خوده‌ است که وقت مرگ خفتت می‌کنه:
تو برای خودت در طول عمر چه کردی؟
 

روز آخر اسفند







ديدنيه از فردا
بعد از ديدار بزرگان كه امسال نو عيد هم دارندژمن مي‌مونم و اين خونه‌ي خالي با يك كارگاه كه بناست
كل عيد درش رنگ روي رنگ بذارم و بچگي كنم
در امنه خانه‌ي پدري پناه بگيرم و از غير برهم
كله‌ي سحر خواب آلود جستم در مطبخ
بايد خميرهاي ديروز مي‌رفت اندرون فر
مي‌فهميدم خوابم هنوز ولي نمي‌دونستم از چي اين همه هراسونم؟
ما هميشه پنهان كاري مي‌كنيم\ حتا از خودمون 
مگر اين‌كه دو تا باشيم يكي در درون و ديگري بر سطح كه اين دو با هم سياه بازي دارند؟

ديگه دقايق زيادي‌ست با خودم درگيرم كه:
آخه مگه پارسال چي بود؟ چي شد كه اين همه هولي امسال مانند دي سال نشه؟
بد هم نبود
تنهایی که مواد اولیه‌ی عمرم بوده همیشه تا کنون،‌ اهل دید و بازدید هم نیستم که بگم
نرفته بودم حالم رفته توی پیت
پس چی این‌قدر منو ترسونده کا چند روزه موتور هزار بستم به خودم
که امسال ، پارسال نشه
الله اکبر
چه می‌کنه این عادات با آدم
باور کن اگه هنوز در جناح شیخ خوان سینه می‌زدم
منم الان یکی از اون هزاران خودرویی بودم که در ترافیک کندوان گیر کردن
می‌گفتم: اه،‌پس شما هنوز عاداتی هم داری که بریم سر سراغ خلافش؟
جمع کن بریم چلک که امسال عید هم باید اون‌جا باشی
نه اصلن هر سال دیگه باید بری اون‌جا
خب این شد زندگی که تو فقط با خود و به‌طور مداوم دست به گریبان باشی؟
مگه شکنجه‌گر ساواکی؟
 
تو اومدی که خودت باشی 
 دوستش داشته باشی 
شنا سایی‌ش کنی
بهش احترام بذاری و .... هرآن‌چه که از غیر همیشه انتظار داشتی
خودت براش بکنی
ها والا
اصولن از جایی خود کفا شدم که دیدم هی می‌شینم منتظر یکی که بیرون از منه و
پیداش نیست

۱۳۹۲ اسفند ۲۸, چهارشنبه

کمی فروتنانه



پای تی‌وی پلکم سنگین شده بود
چنان سنگین که حتا تصور رسیدن به بستر از محالات می‌نمود
با هزار ترفند و فریب واداشتمش به کندن
وای که بعضی خواب‌های کوتاه و چرت گون،‌به ده ساعت خواب بی‌حساب می‌ارزه
رفتم به سمت مطبخ؛ به خودم آمدم، یک لیوان چای تازه دم در دست و به سمت این‌جا روان بودم
که:
مگه آخرین شب سال نود و دو رو می‌شه مثل مرغ پرید تو جا و وارد قیلوله شد؟
لحظاتی که تا ابدیت تکرار نخواهد شد
این‌ شد که به کل خواب رفت و من آمدم


نمی دونم چه‌قدر خطا کردم در سال، دی
خدا هدایتم کنه به آگاهی یکایک شون برسم
چه‌قدر قضاوت کردم بی‌اون‌که متوجه باشم
چنی باعث رنجش دیگری شدم
شایدم اصلن نشدم
ولی از جایی که حتا نفس کشیدن برخی برای پاره‌ای مورد دار می‌شه
نمی‌دونم چند مورد نهفته یا عیان دارم که ایگنور کردم
هنوز به‌گوشم نرسیده؟
یا ... هر چی
هر کی 
هر کجا از من رنجیده، سراپا شرمنده‌ام
باور کنید همه  سعی می‌کنیم  بهترین نقشی که بلدیم در لحظه ایفا کنیم
نه قابل سرزنش
نه دوست نداشتنی
نه کم خواستنی
فقط کمی فروتنانه
هم دیگر را درک کنیم
 به زندگی لبخند بزنیم
قهر نکینم
پشت نکنیم
هر لحظه‌اش مال ماست و وسعتش را هنگامی درک می‌کنی
که داری می‌ری
زندگی را 

هر لحظه عشق است
به امید سال سرور و رضایت دل



 

کباب تابه‌ای



بعد از یک خروار بوی وانیل و هل تازه  یادم افتاد 
دو روزه  غذا نخوردم
یهو دست و پام افتاد به لرزه
چشمام سیاهی رفت
 گفتم: دخترم چی دلت می‌خواد بخوری؟
البته چیزی نداریم. برات درست میِِ‌کنم
فکر کن...
ول زد و گشت و برگشت گفت: کباب دیگی با کته نرم 
وای دلم ضعف افتاد
از بچگی من بودم و ماهیتابه مسی مطبخ و وقت کباب تابه‌ای که به دیگی معروف بود
دیگ همون قابلمه‌ی یه ذره کوتاهتر بود
تازه ، نه اینا که معلوم نیست گوشت مارمولکه، یا افعی که ملت این‌طور زهر خوردن؟
گوشت تازه ، کشتار روز
نه این یخی‌ نکبتی‌ها که معلوم نیست از کدوم قبرستون میاد
اه... دلم بهم خورد
ته دیگ،  مملو از گوشت؛  با ضخامتی اساسی
خانواده‌ها جمعیتی بود
منم اون ورها 
به قول استاد ارجمندنیای نازنین، دور و برها 
می‌پلکیدم تا حسابی گوشت آب می‌انداخت
در اولین حرکت تکه‌ای نان و هول هولی در دیگ و داغ داغ در دهان
وای خدا چه‌قدر این‌ دزدکی‌ها، مزه می‌داد
نه که گوشت‌های این دوره از ضخامت و قوه رفته 
که، جیزی که حاضر و آماده باشه، حال نمی‌ده
تا توی گورم حال نمی‌ده
امشب بال بال زدم
سوختم نداد که نداد تا گفت: 
یه ذره بریز تو کاسه کوچلو داغ داغ بخور
وای خدا جون
سر خوردم
پهن شدم روی زمین
انگار وسط بچگی بودم
ولی سوختم تا دلت بخواد

مرد شش میلیون دلاری



وقتی به یه مدل ماشین توجه پیدا می‌کنی، از هر کوچه که رد می‌شی
یکی از اون مدل می‌بینی
ان‌قدر می‌بینی که بهت امر مشتبه می‌شه که،‌ حتمی باید اون کار رو بکنی و همه‌ی این‌ها نشونه است
این مربوط به حرکت پیوندگاه در نقطه‌ای‌ست که بهش توجه داری
توجه ما از جنس، اراده‌ی خالقه
ما محصول اراده‌ی اوییم
امروز که پابه‌پای نوجوانی نوک پنجه قدم برمی‌دارم، توجهم به همان سال‌ها و در نتیجه
بعد از یک صده  دلت می‌خواد شوی رنگارنگ عهد،  گرام پیکاپی ببینی و تازه همین تنها نه
از دیدن این نابانوی لوس‌آنجلسی، که دوست داره بهش بگن دوشیزه شهره
 پاک سن و سال از یادش رفته و هم‌چنان می‌تازه را هم 
با لذت تمام ببینی و باهاش خودی هم تکون بدی
به سبک همون وقتی که بودی
یادش به‌خیر جمعه‌ها دمه غروب که یک کانال مرد شش میلیون‌دلاری می‌داد
اون‌یکی شوی رنگارنگ
من این دلم می‌خواست و ابوی نادر استیو آستین
و از جایی که ایشان شاهزاد و ولیعهد پدر بودند،‌ به قید دو فوریت نظر من رد می‌شد و 
بعد ها کمی ارتقاع یافت به این‌که:
شما می‌تونی با اون سیاه سفیده رنگارنگ ببینی
و من که همیشه زیر پای ولایت عهد له بودم
ای جان
یاد همه‌اش به‌خیر
روزهای خوب عمر من
کودکی‌های ساده و بی تعقلی که مرکز بهشت بود
و من ساکن شاخه‌هایش
وای خدا چه حس خوبی
می‌تونم به خودم بگم:
من بی عقده بزرگ شدم
زیرا
وسطای استیو آستین،‌ بعد از رنگارنگ خبر پخش می‌شد و
کانال بی‌شک به سمت خبر می‌شتافت
و تهش نه خر من بارش مراد بود
نه ولایتعهد

شمع رفتگان



چهارشنبه سوری هم که مال بچه‌هاست
سرگرم کارهای پایان سال و اندکی تب دار وعوضش  شومینه رو روشن کردم
خب آتیشه دیگه
خودمم کم مونده بود برم داخل
ان‌قدر که لرز داشتم
با تمام این‌ها خمیر نون نخودچی رو ساختم
و دو عدد شمع به‌یاد رفتگان عزیزم روشن کردم
نمی‌دونم در سن بلوغ کجا این مراسم شمع رفتگان  رو یاد گرفتم که در سیستم 
 فرهنگی خانواده جز من نیست
 بهش پابندم 
با دلتنگی‌های غریبانه‌ام در سوگ پدر آغاز شد و در سنت من جاودانه شد
هر چهارشنبه سوری شمعی به‌یاد پدر می‌سوزه
بعدها دو تا شد
اون یکی  برای ژاله و شهرام نازنیم
خواهر و برادرهای گلم که زودتر از سایرین رفتند
ای...  چشی تر کردیم
صوابش برسه به روح داش شهرامم 







 





امروز بعد از دست بوسی « میلاد ایشان »  خانم والده، 
 کلی هنر به خرج دادم و دو جور شیرینی پختم
دو تای دیگه هم خمیر زدم، فردا ترتیبش رو می‌دم
حالا تو فکر می‌کنی بیش‌تر از انگشت دو تا دست آدم می‌آد خونه‌ام؟
فقط همه‌اش از بابت نوروز پارساله
اگه بناست ذهن من ان‌قدر به این سرمونی دلبسته و وابسته است که را به راه حالم رو طی سال بگیره
منم امسال رو دستش بلند می‌شم و پارازیت‌ها ناهنجارش رو قطع می‌کنم

بفرمایید شیرینی گردویی


قرار دیدار


امروز دست خودم رو گرفتم بردمش خرید
سینره خرید، سه رنگ

جل الخالق
 خرید شب عید که رنگ و بوم نیست،
 اما برای خود من خرید شب عید یعنی کاری که امروز کرد

گل خرید، قالب باقلوا و آرد برنج و از این خرت و پرت‌ها
شرمنده اگه سر از بوتیک و طلا فروشی در نمی‌آرم
تازه  بهش فیس هم می‌دم
خدا که همه رو در یک قالب نیافریده
شاید من در زندگی‌های قبلی اگر درست باشه، شیرینی پز یا آشپز یه بزرگی چیزی بودم
طبعم به کم هم نمی‌کشه. 
بهترین و بیش‌ترین
سی این می‌گم یه بزرگی
گرنه خودم که از وقتی یادم هست من بودم و دخترا 
به سینی بزرگان راه که نمی‌ده هیچ
سال‌هاست به مناسبت عید از این کارها نکردم
سی این‌که دو روز اول می‌رفتم دست بوس همشیره‌ها و خانم‌والده و اخوین گرامی که هر سال از عدد شون کم می‌شه
و بعد از چهارم راهی جاده بودم تا بعد از سیزده
به عبارتی از تاریخ متارکه چنین همتی برای عید نکردم
امسال هم به میمنت و مبارکی برای دل خودم بود، سنگ تموم گذاشتم
نخند

به چی می‌خندی؟
بالاخره یه جوری باید عید و بهار و عطر قشنگ حیات رو می‌آوردم به خونه‌ام
که دیگه تمام سال مثل سال گذشته منتظر نباشم چیزهایی حالم رو بگیرند که به سال تحویل در جنگل و در عین سادگی که نه
سفره‌ی تهی ربطش بدم
هر چی دستم اومد گذاشته بودم
اما سفره‌ی هفت سین من نبود
به دلم مونده بود
چند روز اول هم تا دلت بخواد هوا بارونی بود 
و حبس شده بودم در خانه
بذار عکس‌شم بذارم



اینا
به‌جای سنبل و سنجد،  کوارتز های انذژی و ساحری،‌ شیخ دون خوان رو گذاشتم وسط هفت سین
بی نتیجه هم نبود
یک بار برای همیشه بعد از صد سال
این مسیر انحرافی برای ابد بسته شد
البته اگه چند وقت دیگه نیام بنویسم که:



وای دیشب........... یه رویایی دیدم
وای چنی اشتباه کرده بودم دوباره
  دارم می‌رم چلک
با قصد و روح قرار دیدار دارم و 
از اینا

 


۱۳۹۲ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

این ملت بزرگ


پای حرف هرکس که می‌شینی از روزگار و اوضاع اقتصادی گله می‌کنه
و حق هم هست
اما این ما مردم مبارز ایرانیم که در هر شرایط، خیابان‌ها را ببین
 سه روزه به زور از خونه درمیام
از دست ترافیک
وقتی این مردم را می‌بینم که با این همه فشار جهانی هنوز کمر خم نکرده و با شوق به استقبال عید می‌ىره
حتا با جیب خالی یا نیمه خالی
فهم می‌کنم که این ملت عجب دنده‌ی فولادی دارند!!
این ماییم 
این قوم آریایی 
با هم بدیم، به هم بد می‌کنیم، به هم حسد و فخر داریم
با هم می‌جنگیم ولی برای زندگی خود از هیچ تلاشی دست بر نمی‌داریم
ما ملت سر سخت ایران که به سنت‌ها با چنگ و دندون می‌رویم
و کدام نظام توان گرفتن فرهنگ را از ما داشت؟
فرهنگ یک ملت میراث معنوی یک کشور که هزاران سال در جنگ و خون هنوز زنده و
اسباب حیات‌مان می‌شود
همین‌که مجبوری حتا شده سالی یک‌بار خونه تکونی کنی
به دیدار اقوام بری و .... همه‌ی این‌ها ما را به زندگی متصل نگه می‌داره
زنده باشی ای ایرانی پر درد
 چیزی نداری جز مبارزه و حفظ فرهنگ هزاران ساله‌ی دور

و تو ای 1392




و تو ای سال 1392 که در حال رفتنی
از تو تشکر می‌کنم که انرژی‌ت هر چه که بود من را به خودم باز گرداند
به شهرزاد بچگی
به آن‌چه که برایش به این جهان
هول هولی رسیدم
برای رنگ‌های زیبای خدایی که بی‌حد است و برخی نمی‌دانند
برای قلم
برای نقش
برای خلاقیت و سازندگی
تو برای من قلم جحادو به دست داشتی که خطی کشید بر گذشته‌های دور
بر کتابتی که فکر می‌کردم بر گردنم است
بابت مسیر سخت و پر رنج ناوال که از گردنم باز کردی
برای تمام انزوای سال‌هایی که ازم گرفتی
من در تو دوباره قصه‌گوی رنگ‌ها شدم و بوم سپید
با تو در حیاط کودکی‌هایم پرسه زدم و خندیدم
از درختان سبز بالا رفتم و از آسمان هزاران ستاره چیدم
این کل لذت زندگی‌ست که بعد از هزاران سال کشف کردم



زمانی بود که خودم را به آتش می‌زدم که تنها نمونم
مانند مرغان مهاجر همیشه به پرواز بودم برای گریز از آشیانه
از همه می‌گریختم و به دیگرانی پناه می‌بردم که ناشناس و کلی ضربه بهم زدن
از عشق‌های ریایی، رفاقت‌های دروغ و اقوام فتنه گر
آن‌قدر گریختم و جستم تا به گنج خود رسیدم
منه من
منی که برای تجربه‌اش آمده بودم
بی اتکا به دیگران و تنها زیستن در ذات الهی من بود
منکر لذت نخواهم بود که لذت زندگی از برای من، باب گفتن است و بس
و چه زبانی شیواتر از رسم؟
رنگ؟
هر چند که کل سال را تنها بودم
نیمی در شمال و نیمه‌ی باقی در کارگاه ماندم
من بودم و چند هنر جو که گاه می‌دیدم
اما نمردم، از تنهایی بال بال نزدم و حقیقت این است به آرامش رسیدم
و این‌ها را همه توبه من باز رساندی
از تو ای سال الهی سپاس‌گزارم
بی‌حد

دیوار رفاقت



صبح خيلي زود برام خاك آوردن و امروز كانون ادراك به سمت باغباني در حركت خواهد بود
امروز وجه باغبان من جاري‌ و به تلاتش براي پذيرايي از بهشت
يا طبيعت
طبيعت براي من همه چيزه
كاش هنوز در عصر گله داري بودم
در مزرعه‌ي پدري يكه مي‌تاختم و بوق سگ خست برمي‌گشتم خونه
خونه، خونه‌ي من بود نه عاريه‌اي و موقت مثل چلك كه از وقتي مي‌رم تو فكرم كي برگردم
هر شب با این فکر به خواب می‌رم که صبح جمع می‌کنم برمی‌گردم
صبح هم تا خودم را جمع کنم شده ظهر و مودم چرخیده
آخه من زاده‌ی نیمه شبم، از همین رو وقت روز کلافه و سردرگمم
ظهر که اذانش رد می‌شه، تازه تازه بیدار می‌شم و خودم رو پیدا می‌کنم
این همه صغری کبری سی این‌که اومدم بگم




این قدردانی اختصاصی برای شماست
جناب همشهری محبوب من
کسی که تا حالا ندیدمش اما مشترکات و دردهای هم گل بسیار داریم
شمایی که دیر به دیر می‌آی، ولی همیشه و در همه‌ی این سال‌ها همان کسی بودی که به وقت تنگی
می‌دونستم کافیه بیام و چند خطی بنویسم، می‌دونستم اگر هیچ کس هم نشنوه
تو می‌شنوی
دیرو زود داره، اما سوخت و سوز هرگز
تو تنها رفیق مداوم و خیلی خوب من در جهان مجازی  شدی که از من همه چیز می‌دونی
 و من  اندک
و برام هیچ مهم نیست
دیوار رفاقتت تکیه کردنی‌ست تا ابد
تمام قد و رسمی و غیر رسمی
برای تک تک لحظاتی که تنهام نذاشتی صمیمانه سپاسگزارم
همشهری خوب و نازنینم
تو که هر ترک روحم را فهم می‌کنی
رضایتمند باشی و دل قرص




چند روز؟



روز آخر سال هم رسيد
گاهي در آيات كتاب مي‌خواندم كه بعد از مرگ سوال مي‌شه:
چه‌قدر در دنيا درنگ كرديد؟
و به‌هم نگاه مي‌كنند و برخي گويند شايد هفته‌اي، شايد روزي و گاه ساعتي
جوانتر كه بودم توان فهم نداشتم كه يعني چي؟
اما حالا خوب مي‌دونم يعني اين‌كه ان‌گار همين ديروز داشتم با عجله سفره‌ي هفت سين سال 90، 70، یا حتا 60
همه‌اش انگار همین دیروز بود
حتا سال تحویل سال 67 که همگی از ترس موشک باران ماه‌ها تفرش بودیم
همه‌ی این‌ها به علاوه‌ی عیدهای بی‌بی جهان سرجمع انگار وقایع یک‌ماه گذشته بود
با این عمر سریع السیرچه‌طور می‌شه به رفته‌ها اندیشید؟
به گذشته‌ی پایان یافته
حقیقت ما فقط در اکنون است
اکنون حالا و اکنون هزاران سال پیش
فقط اکنون
چه‌طور می‌شه بی توجه به اکنون در گذشته سیر کرد؟
حتا خداوند هم فقط در اکنون حضور داره
و هر‌‌آن‌چه که در پشت سر به‌جای گذاشتیم و براش خودمون را در همان لحظات به آب و آتش زدیم
رفت و جز یادی ازشنیست
امسال را به تمام در اینک تجربه کنیم
در اینک حضور داشته باشیم و به رفته‌ها نیاندیشیم




 

۱۳۹۲ اسفند ۲۵, یکشنبه

سال سیزده ، نود سه




يه روز بي‌بي‌جهان به مادرم مي‌گفت:
اين گل رو ببين. من مي‌رم ولي اين مي‌مونه. 
مادرم به قهر گفت:
وا مادر.... خدا نكنه. ايشالله صد و بيست سال سايه‌تون روي سرماست
طفلي به پنجاه هم نرسيد،  از الان من كوچكتر بود كه رفت
حالا نه‌که می‌دونست. اصل کلی بود که درباره‌ی طبیعت و عمر ما و زندگی باور داشت
خبر از درختچه‌ی رز ندارم که چه شد و تا کی عمر کرد
اما بی‌بی همین‌روزها رفت



اما این گلدان که سر درخت‌چه‌ای‌ست در منزل خانم والدهبه سقف رسید، سرش را زد فرستاد بالا برای من
تاریخچه‌ی گلدان برمی‌گرده به شب مادرزن سلام ما که آقای برادر شوهر بغل کرد و وارد منزل مادر شد
اوه ه ه ه هزار سال از اون زمان رفته
آقای شوهر دو بار دیگه هم ازدواج کرده
منم که ان‌قدر از ایشان و قوم آدم شوهر خیر دیدم
که داغش پشت دستم هنوز هست
امسال در یک جهش ژنی هر دو گلدان بعد از هزارسال به گل نشست
اول خبر گل خانم والده را شنیدم
بعد گل خودم رویت شد
به این فکر می‌کنم
یعنی ممکنه امسال درخت زندگی منم جوانه بزنه؟
این مواقع چه‌قدر دلم می‌خواد، یه لپه خرافاتی باشم
یه نخود باورهای رویایی درم جا مونده باشه
هنوز یه نموره ابله باشم و دوستت دارم را باور کنم
این گل داد
من چرا نه؟
گل داریم تا گل
من نمی‌دونم چی می‌تونه ان‌قدر خوشحالم کنه که به گل این درخت‌چه برسه؟
اما چرا که نه؟
یه عمر فکر کردیم می‌دونیم چی می‌خواهیم؟ 
این شد روزگارمون
شاید سی این‌که هنوز یه نقشه‌ی راه در ذهن خیال‌پرور موجود بود
حالا که نمی‌دونم چی می‌تونه باشه
بهتره بسپارم به انگیزش هستی
که خودش بهترین را در این سال 93 برای من رقم بزنه


با درود بسیار و بدرودی نرم‌نرمک با سال 92 و قدردانی از بابت
کل روزهای رفته که کم خیر و برکت نبود
نصف سال حرص خوردم و دنبال وکیل و دادگاه دویدم
نصفه‌ی دوم همه را سه تلاقه کردم و به خودم برگشتم
به من در سال‌های پیرهن بلندی با بادکنک‌های رنگی و باد که می‌پیچید زیر موهام
بین درختان محله‌ی نارمک
دخترک رویای عاشق رنگ و کاغذ، هنوز پرسه می‌زنم
از سال گذشته  سپاس‌گزارم و از همه‌ی کسانی که با  بی‌ربط وارد زندگی‌م نشدند
یا شدند
سال تحویل در چلک تجربه‌ی خیلی شیرینی نبود
امسال تازه متوجهش شدم
از حسی که از عید گذشته به‌خاطرم می‌رسید
انزجار و تنهایی
من و جنگل تهش شانتال
به اختیار اون‌جا نبودم که شاد باشم
سی همین هر چه امسال حالم رو گرفت
به عید پارسال وا نهادم و انداختم گردن غربت جنگل
امسال به تمام عید خواهم گرفت 
زیرا باور این سرمونی ریشه‌ای تر از تلاش من برای مقابله با ذهن شرطی و ضمیر ناخودآگاهی‌ست
که به سفره‌های طویل هفت‌سین
شمع‌های بسیار و عطر سنبل و شب بود، مریم و بیدمشک 
همه آن‌چه که به قدمت عمرم در زندگی من رسمیت داشت، خو کرده
می‌دونم ضمیر ناخودآگاه عمل را در دست داره
دستش آتو نمی‌دم تا سال جدید هیچ مدل کم بیاره و بندازه گردن کوتاهی‌های خودم
ما همه‌ی این رسومات رو نه تنها باور داریم که از خال‌هایی‌ست که بر جان‌مان نقش بسته

نمی‌دونم سال 92 چند بار حال چند نفر را گرفتم، شرمنده تمام قد
به هر کی‌هم که لطفی داشتم، نوش جانش
از همه اونایی که حالم را گرفتند و موجب شدند به خودم برگردم و چرایی‌ها
از همه اونا که اصلن یادم نبودن یا یادم بودن
از هر موهبت هستی
از خودم که هیچ‌ وقت واندادم
همیشه جنگیدم
پوست انداختم
بزرگ شدم
از لوسی رستم
و این‌که هر لحظه مراقبم خوابم نبره
نه در خوشی‌ها و نه ...
متشکرم سال در حال پایان
برای تمام روزها و شب‌هات
هربار که خورشید دمیده
ماه رسیده
راه‌های باز و بسیار
به امید تحول و رشد در سال 1393
برای امسال 1393 دارم یه کاری رو می‌کشم
امسال به نوشتن بسنده نمی‌کنم
قصدم را رسم کردم
قصد اقتدار، رضایت، پیش‌رفت، آرامش،‌رسیدن

 
 

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...