قدم به سر طاقچهی اتاق نرسیده بود گفتند:
از هر چه گرد است بترس.
مثل توپ آقا مجید، پسر شمسی خانومه همساده
یه نخود قدم از طاقچه که رد شد،
حکم شد: درمسیر مدرسه به چشم هیچ مجیدی نگاه نکنم
صدای مجید دو رگه شد،
چارقد سر من کشیدند، تا از شر نگاه هیز مجید در امان باشم
رفتم دبیرستان مراقب بودند با مجید سر از بستنی فروشی محل در نیارم
روزی مجید سر چهارراه مرگ بر شاه میگفت
روز بعد اورکت امریکایی پوشید بود
انار من تازه ترک برمیداشت که
مجید عمودی رفت و افقی برگشت
من مانده بودم و خیابانهای بی مجید
حجاب اجباری و حسرت بازی
با مجید