اول یک بوم دست گرفتم و خانم را کشیدم و بعد افتادم یاد بم و غروب و ...
کار به نیمه رسیده بود فهمیدم کافی نیست
بوم دوم هم به میون اومد و طرح اسب را پذیرفت
خلاصه که یه چند روزی سرم گرم این بود تا فهمیدم قراره چه رنگی بشه؟
اونش چی بشه؟
اینش چهطور باشه ..... و اینا تا شد کاری که یه جا بهش بگم بس
این تازه یک نقاشی ساده است
نه ایی که همه باید مثل من دچار وسواس کمالگرایی باشند در هر چیز .
حتا پخت و پز ساده
نه که فیل هوا میکنم
قدر آخرین توان و اندیشهام پیش میرم
حتا برای نگهداری از گلهای بالکنی
چهطور میشه امری به اهمیت خود سازی یا تحول از شر به خیر زندگی
کسی جز ما بتونه کاری انجام بده؟
تا درد نکشی
تا خسته نشی
تا باور کنی نمی تونی همونی که همیشه بودی رو ادامه بدی
به مرحلهی بعدی نمیرسی
یعنی نیازی که باعث میشه تمام جونت درد بگیره
ذهنت منجمد بشه
دیگه از درد وقت نکنی صبح تا شب بشینی گندم رو برگ برگ کنی
تازه وقتش حرکت کنی
از اونچه که عمری موجب درد و عذابت بوده
به اونی که میخواهی بهش برسی
این رسیدن در وصلت هیچ دویی نیست
حتا آرامش در هیچ وصلتی با دیگری بیرون از ما نیست
دیگری فقط اندیشهی تنهایی رو ازت میگیره تا جایی که آرزو کنی
یه خورده تنها باشی