تا وقتی یک وجب قدم بود، دل خوش بزرگی و وای به روزی که
اینا بذارن من بزرگ بشم.
به همه نشون میدم،
من کیام و چهطور خوشبخت میشیم
همینطوری یه وجب دو وجب ما رفتیم بالا و عنان به کف گرفتیم و زدیم به کوه
تا خوشبخت بشیم
همینکه یه سهچهار تا در بسته و قلوه سنگ سر راهم سبز شد
به یاد اولین گزینهی دم دستی، پل صراط
قصد به عبور از همهاش کردم
هر چه میرفتیم، مقصد و مقصود گم و گور تر میشد و
با حکمت الهی آشنا شدم
تا اون موقع با عظمت و مهر و خشم و چند وجهشان الهی آشنا شده بودم و روزگار بر این وجوه میافزود
کم کمک فهمیدم درهایی هستند که بستهاند و باید همیشه بسته بمانند
دستهایی هست که باید دور از هدف بمانند
خلاصه .... بسیاری در مسیر سبز میشد و به حکمت خدا میافزود
دیگه به نقطهای رسیدم که کل هوم از زندگی
به جز حکمت ایشان ندیدم
تمام این مدت
من کجا بودم؟