تا همین چند سال پیش و حادثهی پریا عادت کرده بودم
در اتاق خوابم باز باشه و بخوابم
که اگر اتفاقی افتاد جنگی خودم رو برسونم و در دسترس باشم
بعد از اون واقعه باور کردم خدا خودش از مواردی اطلاع داره که ما حتا تفکرش را هم بلد نبودیم چه به پیشگیری
یعنی یه رضا که خدا عمرش بده هر جا هست از راه برسه و اون پایین سعی کنه پریا رو بگیره
مسافری از مشهد
برمیگردم به اصل مطلب
داستان چشم و عفونت و خبر آب مروارید
که ما از ترس کوری به ناگاه سیگار روزی دو پاکت رو از زندگی حذف کنیم
و دکتر عزیز که فرمود
خدا بهت رحم کرده . اگه هنوز اون دود آتیش به آتیش دستت بود
این یکی دیگه رد کردنی نبود و ماندنی میشد و الان داشتن حلوات رو میپختن
بعد من هی میگم: این خدا بد جور هوای زندگیمون رو داره و تا هنگامهی مرگ نرسه
ما نخواهیم رفت
مردم چپ چپ نگاهم میکنند که بابا خجالت بکش، هوام رو داره کیلو چند؟
اینه
منکه نمیدونستم به لطف شرایط گل باقالی قراره دوباره چپ کنم
همین حالا هم که دارم اینها رو میگم، پنداری قلبم در سینه میلرزه
یه حس ناخوش باهام مونده
از این ور به اونور غش میکنم
و این غش هیچ خوب نیست و باید هر چه سریع تر به نقاشی برگردم و یه کاری به دست ذهن وراج بدم
که قصد جونم رو کرده