خدا بخواد بی حرف پیش این تابستون هم داره تموم میشه
به نظرم یکی از طولانیترین تابستونها بود
شاید سی اینکه همهاش رو تهران بودم و چلک نرفتم
اونجا نمیفهمی چهطوری هی صبح میشه
هی صبح میشه
فقط متوجه شبها میشی که هی میرسه و تو کاری برای انجام نداری و لاجرم زود میخوابی
به سنت کهن
اجداد همه ما یا کشاورز یا دامدار و به ندرت هم صنعتگر بودن
اما به دلیل نبود برق
همه سر شب میرفتن خونه و زود هم میخوابیدن
این ژنش در تمامی ما بوده و شده برنامهی بشری
بماند ایامی که نیمه شب تازه برمیگشتم خونه
نمی دونم دنبال چی بودم؟
و یا شاید فقط از حزن تنهایی خونه گریزان بودم؟
اما حالا که در خونه به آرامش رسیدم هی ترجیح میدم اصلن از خونه بیرون نرم
داستان همهی ما نبود آرامش است و بس
دغدغهی فرداها و چه کنمها
خدایا لحظهای منو به خودم و ذهن ذلیل مردهام وا مگذار که شاید هر شب خودکشی میکردم