نمیدونم کی بود، کدوم روز بود که
تجربه کردم، فهم تنهایی و گمشدگی آدم رو در این
جنگل واویلا
اولی یه روز خیلی بچهسالی بود
چهار ، پنج سالگی یهو چادری از دستم در رفت و دیر فهمیدم، گم شدهام
حتمن خیلی زود پیدا شدم و داستان ختم به بخیر شده، با علم به اینکه
حضرت بانو والده هیچ مدل گم شدنم رو تعیید نمیکنه
بار بعدی که فهمیدم گم شدم، وسط یه حال مراقبه بود
از خودم کندم، دور شدم، بالا رفتم و در بزرگی جهان گم شدم و بعد با همهاش یکی شدم
یه جور حس شاید نزدیک به درک وحدت وجود و با برگشت ذهن وراج بود که تازه فهم کردم
ای داد باز گم شدم
ولی بدبختی اونجاست که هی یادم میره گم شدم و سرگرم بازیهای ذهن ذلیل مردهام میشم
لابد همینطوریهام یادمون رفته کی و از کجا و سی چی اینجاییم؟
شدیم آش زینالعابدین بیمار
هر کی رسیده یه تعریف جدید به بارم اضافه کرده و دنیایی رو تجربه میکنیم که
بر اساس تعاریف دیگران در ذهنم جا خوش کرده