هي فكر ميكنم و سعي دارم بهياد بيارم از چه زمان اين منه ذهني من در من شروع به فعاليت كرد؟
تنها تصويري كه در خاطرم هست آغاز عدم امنيت در زندگي بوده
يعني از همون پنج، شش سالگی که کافی بود بین حرف های دیگران بشنوم
ش
ش، یعنی، شهرزاد؟
دارن درباره من حرف میزنن؟
و مانند گلولهای آتشین پشت در اتاقی بودم که درش دربارهی ش گفتگو در جریان بود
بعد از اون من بودم و قربون صدقههای بیبیجهان که به آوای لهجهی زیبایی لری باهام حرف میزد
و این منه من رو هر روز پروار تر میکرد
رولهام؛ دختر قشنگ، ستارهی آسمون، خورشید تابانم و ...... و این چنین بود که تصوری خام و نابخردانه در من شکل میگرفت
من مهمم
من حرف ندارم
من ستارهی آسمون و ماه شب تاب
منه عزیز دل بیبی و بابا
در این قلم بانو والده هزگر جایگاهی نداشت و این همان نقطهی جداسری من شد از مادر
و از جایی که عزیزترین نوه بودم، پنداشتم بنانیست در جهان کسی به قدر من دوست داشته بشه
از این رو با مخ رفتیم وسط باقالی و هی منتظر بودیم یکی بیاد که بتونه قدر منه مهم رو کشف کنه