اوه ه ه کجایی بیبی؟
تو هم مثل من بودی؟
مادرم را هم همچون من در تله انداختی؟
و مادر تو هم تو را؟
از چه سنی به گوشم از زمان آینده گفتی؟
تو گفتی زیرا که مادر خودش بچه بود و در حسرت گذشته و اشتیاق آینده
و از همین روی بود که تا هفت سالگی که در این جهان بودی
پنبهی من را زدی
همان گونه که روزی در ایام دور امی پنبهی تو را زده بود
بین آرزوهایت که برایم تخم آرزو میکاشتی و رسیدن به آیندهی ناممکن
آیندهای که رسیدنی نبود و تو برایم ساختی
وقتی به گوشم میخواندی، ایشالله عروس بشی، دکتر بشی، بذار بزرگ بشی .....
و من هم برای دخترهام چون تو چنینم گفته بودی
سه ماهه شبانه روز به شهبازی گوش میکنم
و هر بار که میگه : ما قرار نبود در ذهن گیر بیفتیم. باید تا ده پانزده سالگی ازش رها شده بودیم
و ذهن که از زمان میگوید و رسیدن به آینده و نبودن در اکنون
همهاش فکر میکنم، کی و چهطور؟
مگه میشه؟
دیشب بین خواب و بیداری فهم کردم منظور این آقا چیست؟
من کی با زمان آشنا شدم؟
کی اسیر ذهن فردا و دیروز بین شدم؟
کی قرار شد بهجای امروز در فردا و دیروز زندگی کنم؟
بین آرزوهای مادر و بین توهمات بیبی
همان وقت که حوالتم به فردا کردن و من ساکن فردایی شدم که هرگز دست یافتنی نبود و نیست
همینطوری به سادگی در ذهن موندیم
همهمون
در تمام لحظات خشم مرز بلوغ که میاندیشیدیم ، بذار بزرگ بشم بهت میگم
خدمت همهتون میرسم
بذار بزرگ بشم، میرم و رنگم رو نبینید
و همچنان این شکل ادامه داشت
امروز نشد؟
جهنم. فردا که میشه
یا
بهم بدی کردی؟ باشه تا به وقت قیامت یا
باشه تا خدا فردا روز حالت رو بگیره
تمام انرژی حیاتیم رو به فردایی فروختم که حقیقت نداشت
ساکن ذهنی شدم که با وعدهی فردا آرامم میساخت و چنین شد که اسیر فرداهای ذهنی و ذهن شدم
و چنین نماند و چنان نیز نخواهد ماند
من مبارز امروزم و رهایی
ما انسان خدایان به اینک نگاه میکنیم نه در ذهن خونخواه