خداوند تکه بر آرنجزده،
متحیر و متفکر زل زده بود به این جفت ناسپاس
با ابرویی گره خورده سوال کرد:
کار کدوم شما بود؟
آدم من و من کنان زیر لبی یهچی گفت و با گوشهی چشم اشارت به حوا نمود
حوا، جیغ و ویغ واینا ، که من نبودم تقسیر مار بود و مارهم در عهد عتیق فرمود:
همهاش زیر سر لیلیت بود
خلاصه که همیشه همه چی زیر سر همهاس جز من
نصف عمر خودم رو گول زدم:
ببین این پدره چه معجزهای داشت! از نهتا بچه هفتاش دانشگاه رفته و تحصیلات عالیه
به ما که رسید آسمون تپید
ماموندیم و یه دختر خانم بهنام حضرت بانو والده
تا هر جا که راه داد ما رفتیم و انداختیم گردن، بانو والده و خاطراتی از یک مرد سپید موی مهربان
به سن پدربزرگ احتمالی
هنوز جوانه و شکوفه نزده، پدر رفته بود
در نتیجه همیشه با خودم فکر میکردم:
اگر پدر وقت میکرد و میموند تا ما هم بزرگ بشیم،
حتمن الان از انوشه انصاری هم جلو بودم
یکی من و یکی تو
این از خاصیت بشر بودنه
از زیر بار در رفتن و فکر و خیال ساختن