۱۳۹۳ اسفند ۱, جمعه

این کیست؟



عاقبت پی بردم این کیست
کیست که از در نمی‌شه از دیوار بالا می‌آد
خصوصی می‌کنم از در و پنجره وارد می‌شه
خلاصه که آدم از برخی یک انتظاراتی نداره و پیش می‌آد
باشد تا همگی با هم بزرگ شویم
اگر بپنداری پشت این صورت من شخصی هست
سخت در اشتباهی
اگر گمان بری از تو تا من راهی هست
توهمی خالص است
نه کسی را راه به زندگی‌ام و نه به دلم
من یکتایی برگزیدم تا به بهشت باز گردم
وقتت را برای من هدر نده
پیر زنی هم سن حوا بیش نیستم

۱۳۹۳ بهمن ۳۰, پنجشنبه

فیل هوا کنون


نمی دونم چرا هی تند تند پنج شنبه می‌شه؟
تا به خودم می آم می بینم پنج شنبه شده
چه تفاوتی هست ما بین شنبه با پنج شنبه؟
برای من در قدیم روز جشن و رهایی بود
در اکنون وقت نگه داری شده برای پایان راه
هر چه به پنج شنبه می رسم کنتر می اندازه، یک هفته دیگه هم گذشت
حالا این که در همین زمان باقی چه فیلی هوا می کنیم؟
نمی دونم که اگر نباشیم کی بناست فیل ها رو هوا کنه؟
صبح تا شب از در خونه به زور درمی‌آم
آدم‌هم که نمی‌بینم
با همه این‌ها چهار چنگولی بهش چسبیدم
با خودم باشه تا همین‌جا هم کافی یا شاید هم زیادی بوده
اما ذهن هرگز کوتاه نمی‌آد
اصولن وقت نگه‌دار همه‌ی زندگی همین ذلیل مرده است
گرنه که شب می‌شه، روز می‌شه
و برای دوح چه تفاوتی خواهد داشت که این توالی شب و روز کجا بند منی‌آد؟

۱۳۹۳ بهمن ۲۹, چهارشنبه

دختر مطهر ابوی



به ما دخترهای خانواده از بچگی یاد می‌دن
فقط نقش بازی کنیم
نقش، 
خواهر نجیب جناب اخوی
دختر مطهر ابوی و والده
همسر نجیب پدر بچه‌ها
مادر چشم و گوش بسته‌ی دخترا
از بچگی یاد گرفتیم چه‌طور باید توانایی‌هامون رو تا حد بانو شزم بالا ببریم 
که حتا خوابش رو هم ندیدیم
مریم در کوچه
مدونا در بستر
در مطبخ یک سرآشپز
و در نهایت زن معصوم کنج خونه  
بزرگترین راز سینه به سینه‌مان نشان از راه نجات و حکمرانی داشت و
  جهت تسخیر دل مردان خوب جواب می‌داد
   دو راهی دل و دول
یعنی تو به نام یک زن هیچ وجود نداری و تنها هدف از آفرینش تو خدمت به این خداوندگاری‌ست 
که به قول نیچه:
  عاشق دو چیزند، بازی و خطر
از این رو زن را برمی‌گزینند که بازیچه‌ی خطرناکی‌ست


یک نفر آقای شوهر




ازدواج‌های قدیم گاه چنان من رو با خودش می‌بره که تهش به خودم می‌گم:
خدا رو شکر که اون زمون نبودم
رسمن بچه‌بازی بوده
بعد بهداشت روان و سلامت پدرسالار به زیر سوال می‌ره
که چه لذتی در هم‌بستری با طفلی خردسال وجود داشت؟
همه می‌کردنم و عیب و ننگ نبوده
ولی الان من اگر به دخترم بگم :
عزیز دل مادر، نمی‌خواهی با کسی مزدوج بشی؟
می‌پره که:
مگر من بزم که صاحب داشته باشم؟
  الهی شکر بچه‌های این دوره مثل عصر پارینه سنگی ما جاهل نیستن که فکر کنن
شوهر یعنی ،
اعتبار، شخصیت، نون درآر، آقا بالا سر، آچار فرانسه و .... سایر اقلام
مدیونی اگه فکر کنی تصویر من بیش از یک سکانس فیلم هندی جون داشت
همیشه من بودم و یک نفر آقای شوهر که اندرون یک ربدوشامبر ابریشمی داره اخبار گوش می‌ده
من در مطبخ و طفلکان به نقاشی


در دوردست‌ها




از خیلی زود شروع کردم به فهم دلتنگی
یعنی هر آشنایی و هر آغاز حتمن پایانی داشت
بی‌بی رفت و بعد پدر رفت و ... الی تا هنوز و تا رفتن من
اما دلتنگی از سر رفتن به سفر ابدی هم توجیح منطقی داره و قدر و اندازه
در نهایت باید زندگی ادامه داشته باشه
اما نوع دیگر دلتنگی از جنس کسان غایب و نزدیک به جان و تنه
مثل دلتنگی برای بچه
دراین رشته از دکترا گذشتم و زدم برای پرفسوری
یعنی وقتی هنوز خیلی زود بود شروع کردیم به جدا سری و می‌پنداشتم بدون اون‌ها حتمن خواهم مرد
و تا جایی که آموختم
این قصه‌ای بوده که نسل به نسل دست به دست گشته بود
همون مادرهایی که بنا بود در دوری فرزند کباب بشن
راه خودشون رو رفتن،
بچه‌ها بزرگ شدن و داستنان‌ها چنان محو و کمرنگ شده که جز خاطری رد پایی نمونده ازش
بیست و سه سال تمرین برای این‌که دلتنگ نشم
برای این‌که یاد بگیرم،
عشق یعنی
 همین لذت از رشد او
در دوردست‌ها

در دل باغبان
قند آب می‌شود
وقتی که درخت
از خودش بالا می‌رود

راه‌هاتان هموار
جاده‌هاتان سبز
دل‌هاتان بس فراخ

۱۳۹۳ بهمن ۲۸, سه‌شنبه

این چیست



این چیست که بین من و من فاصله می اندازه؟

این چیست که تمام رفته‌ها و آمده‌های عمر را به بازی گرفته؟
این چیه که نمی ذاره از خودمون و شرایط موجود راضی باشیم؟
این چیه که مدام به جون‌م نق می‌زنه
راه زیاده و تو هنوز اول‌ش هم نیستی
اصولن این چه تفکر و چه منی است که دائم با من سر جنگ داره؟
رویاهای جمیعت بشری؟
پروتکل های چندین هزار ساله
از این‌که من الان باید در چه جایگاهی باشم و نیستم
یا نباید بودم و هستم

خلاصه این چیه که نمی ذاره از زندگی راضی باشیم؟
این چه حسیه که با تمام این ها مداوم سعی در تربیت و ارشاد دیگران به راه راست داریم؟
گاهی که چند خطی از برخی شما می‌گیرم و از لطف زیاده
حتا اون چند خط هم بر صفحهاجازه نمایش نمی‌گیره 
از خودم می‌پرسم:
بابا اینا کی اند دیگه؟
مگه تکلیف خودشون با زندگی روشنه و مونده فقط تکالیف تلمبار شده‌ی من؟
حالا عامو من اینم و تو هم همونی که اگر از خودت راضی بودی، برای رفع کتی
مدام قصد ارشاد و راهنمایی من رو نداشتی
آدم سلامت فقط آینه در دست داره
به خونه‌های دیگران سرک نمی‌کشه

چندین صده



تو از همه چیز راضی هستی؟
از جایی که هستی؟ 
کاری که می‌کنی؟ 
همسری که داری یا نداری
جایگاه اجتماعی‌ت؟
وضعیت اقتصادی؟ و ....
از من اگر بپرسی همون لحظه‌ی اول می‌گم:
معلومه که نه
یعنی تا چندین صده همین بود، از هر چه که بود و نبود شاکی می‌شدم و
تمام کاستی‌ها به گردن انواع موج مثبت و منفی، طرز قرار گرفتن ستگاران
حسودان، بدان و ... هر چی که راه داد موجب شد من اونی نباشم که باید می‌بودم
این یعنی نتیجه‌ی سه ساعت گفتگو از تهران به وین
مذاکرات منه به علاوه‌ی او
تمام دیشب‌م به این گذشت که بهش ثابت کنم
آرزوها و خیالات رو بریز دور
تو الان هر چه که هستی نتیجه‌ی جوهره‌ی وجودی خودته
منم اگر هر چی نیستم هم از باب همون مرض است
و از اینی که هستم قلبن شاد و راضی‌ام
هر روز با خودم درگیر نمی‌شم که مسبب که بود که من در مرکز آرزوهایم نیستم؟
آرزوهای من همین بوده
وای خدا
چی می‌شه اگه هیشکی کار به کار آدم نداشته باشه و من از صبح تا شب فقطی نقاشی کنم
به من چه ریاضی و عربی
به‌من چه درس و مکتب
من فقط دلم نقاشی می‌خواد
ولی هزار سال رفتم و اومد به همه بد و بیراه گفتم که نذاشتن من به آرزوهام برسم
آرزوی من چی بود از بچگی؟
این‌که با خیال راحت فقط نقاشی کنم
و پریا چه؟
او هم آرزویی نداشت جز این‌که کسی صداش درنیاد تا بتونه روزی هفت هشت ساعت پشت سازش بشینه
بعد چی می‌شه که نیمه‌ی راه متوقف می‌شیم و از خودمون می‌پرسیم:
من برای چه هدفی به دنیا آمده بودم؟
گردن هیچ کس نیست
ما در نهایت همان شدیم که بودیم باقی همه در تصورات ما از زندگی دیگران است

آخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی




وقتی به پشت سر می‌نگرم
چیزی از من نیست به‌جز، خرابکاری
یعنی به هر سنی که می‌رسم و فکر می‌کنم، دیگه عاقل شدی
داری می‌ری توی لیست اشیا موزه ایران باستان
دیگه نمی‌شه سه کرد و به تائید با خودم می‌گفتم
البته من تازه الان فقط صد سالمه، این یعنی فقط صد سالگی
نه پیری
و هم‌چنان این وضع همیشه ادامه دار بوده
در حالی‌که از همون روزی که پشت میز درس می‌نشستم، حسم این بود
من از همه بزرگترم و این‌جا چه می‌کنم؟
همیشه حس پیری با سانتیمتر قد من ارتباط مستقیم داشت
از من بلند تر فقط حضرت پدر بود
خانم والده که یک لقمه چپ می‌شد و باقی نسوان اهل بیت که از بانو والده هم ریزه تر بودن
و این چنین شد که حس بزرگی و بعد هم پیری در وجودم نشست
اما هر چه سال می‌گذره، نمی دونم چرا فقط حماقت و خامی به‌جا می‌گذارم و افسوس یک آه
که:
آخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی چنی خر و احمق و جوان بودم
یعنی این حتا در برآوردهای من از سال گذشته هم می‌تونه موجود باشه
من همیشه پیر
ولی در پشت سر همیشه خام و جوان
خب این چه تریپیه؟
اصولن پیر به دنیا آمده بودم؟
یا همیشه خودم رو پیر حس می‌کردم
در حالی‌که تمام زندگی‌ام پر از خطاهای جوانی و خامی‌ست
اینم توجیهی است
چه بدی داشت؟

۱۳۹۳ بهمن ۲۷, دوشنبه

اصلن چرا خدا؟



می‌آم از قورمه سبزی بگم، 
یاد یه داستانی می‌افتم درباره قورمه سبزی در بعد چند انرژی
می‌خوام از حساسیت دارویی بگم؛
 سر از طوفان نوح درمی‌آرم
درباره فلان موضوع می‌خوام گپی بزنم، 
صاف از وسط فلان داستان غریب زندگی‌ام سر در می‌آرم
یعنی
کل هوم به‌قدر تجارب زندگی من از جنس قرون وسطا بوده
که خودم نمی‌دونم چه‌طور می‌شه به عصر حاضر برگردم
بعد
گاهی
یک کسانی که از دور می‌بینندم، به فکر می افتن که:
طرف گم شده، حیوونی ، طفلی، خدا کمکش کنه
اصلن چرا خدا؟
چه‌طوره خودم کمک‌ش کنم؟
بعد هم داستان منبر و منابع علمی و از گرانش تا سیاه‌چاله‌ها
از اون به کرم چاله و وسطاش‌ هم قانون جاذبه
بعد می‌رسی به داستان مهبانگ و فلسفه
سقراط و افلاطون و هندسه
از هر راهی سخن به میون می‌اد تا بهم حالی کنه
داری اشتب می‌ری
یکی ازش بپرسه
این همه علم و کتاب که در ذهن داری و همه تئوری‌ و محصول ذهن‌های بیگانه
یا سرچ گوگل  رو
  چه‌طور می‌تونی عقل و منطق رو وسط
 از سفر آفرینش تا بد حادثه‌ای که بر یکی چون من گذشته رو
 جا کنی؟
تجربه ای که با هیچ کتاب و مکتبی قابل پاکسازی نیست
می‌گی نه؟
این‌م داستان استامینوفن کدئین

برحسب احتیاط



هیچ‌گاه از خودم توقع بیش از توان نداشتم و ندارم
سی همین خودم رو به هیچ دوپینگ و سه‌پینگی وابسته نکردم
از جمله این‌که
صبح دیدم حالم خوبه و دیگه نیازی به دارو ندارم
یعنی دروغ چرا؟
همین‌که مجبوری تا کلینیک رفتم، چرخه متوقف شد
اون‌جا با کلی آدم گپ می‌زنی و از دست این زبون بسته‌های چهارپا کلی می‌خندی و ... اینا
خودش یه‌پا تراپی‌ست
ولی برحسب احتیاط داروهای شب رو خوردم و خوابیدم
بعد از کارهای خونه رفتم به کارگاه و ... اینا، متوجه شدم
خودم نیستم
تمرکز ندارم، چشم‌هام دو بینی داره و دستم اندکی می‌لرزه و تقریبا نمی‌شه پای بوم ایستاد
مثل بچه‌ی آدم قلم‌موها رو تمیز کردم و برگشتم بیرون
هنوز تاثیرات داروهای تا دیشب بر تنم هست و از جایی که اصولن با دارو درمانی میونه‌ی خوشی ندارم
و کم از بی‌بی‌جهان نیستم با طبابت‌های سنتی
از این رو جسمم قاطی می‌کنه
در نتیجه امروز روز کارگاه نیست و باید صبر کنم تا کلن جسمم پاک بشه
این مردم چه‌طوری معتاد می‌شن؟
از خدا که پنهون نیست از شما هم چه پنهون
به مرفین آلرژی دارم
یعنی در همون داستان طوفان نوح که رفتم به اتاق عمل و اولین تزریق بعد از جراحی انجام شد
به خودم اومدم دیدم یارو توی چهارچوبه‌ی در یله داده و به ریشم می‌خنده
یه دست تخته نرد هم زیر بغل داشت که تا صبح با هم تاس ریختیم
گو این‌که اصولن جر می‌زد و تاس می‌گرفت و ... اینا ؛ با همه این‌ها
من دم صبح با یه شیش و بش تمیز ازش بردم
و بر پرونده‌ام ثبت شد، آلرژی به مرفین
ولی عجب شبی بود
تا خود صبح کل زندگی‌م مثل فیلم از برابرم گذشت و دیدم
عین قیامت که می‌گن کل زندگیت رو می‌آرن جلوی چشات
از بچگی تا.............. چیزهایی که شاید یادم رفته بود رو در مرز تشنج آلرژی دیدم





۱۳۹۳ بهمن ۲۶, یکشنبه

از اراده تا اجابت



اذا اراده شیعا یقول له کن فیکون
هرگاه اراده به موجودیت شی‌ای می‌کنه، می‌گم باش و موجود می‌شه
از این دیگه اظهر و من الشمس‌تر هم هست؟
درجایی که
نفخه فیهه من الروحی، فقعوله الساجدین
دمیدم از روح‌م در او، سجده کنیدش
همین دو جمله در کتاب مقدس کل هوم تکلیف زندگی‌م رو برام روشن کرد و خودم رو علاف چیزی نمی‌کنم
مگر در همین راستا
می‌گی نه؟
کی بود عزا گرفته بودم، آی سرده؛ منه بی‌چاره چه‌طور برم بیرون و اینا؟
همین اول تعطیلی
چنان انرژی باور و ترس از بیماری فشرده‌ام ساخت که
از پریشب یه دست به دستمال و دست دیگه
به کیسه‌ی آب‌گرم
هپ چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ-ی
تب دارم، مد روز
شیک آخرین مدل
دست و پام می‌لرزه و نمی‌تونم روی پا بند بشم
عصری هم شانتال وقت دکتر داره و باید واکسن بزنه
و اگر بناست باور و ذهن من کار کنه
عصر می‌رم کلینیک و به سلامتی هم برمی‌گردم
اگر بلده بیفته به رختخواب
منم بلدم چه‌طور بلندش کنم
با همون که اون بالا گفتم
اراده می‌کنم، باور دارم و به کلام می‌گم که می‌رم و می‌رم


سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...