۱۳۹۴ فروردین ۲۱, جمعه
بهترین آهنگهای روز، از آلبوم صفحات دیروز
اون قدیمها این ساعت از جمعه ، حال و هوای خاص خودش رو داشت با رادیو تهران
و علی اصغر طاهری و برنامهی برنامه بهترین آهنگهای روز، از آلبوم صفحات دیروز
یه حسی ایجاد میکرد که تو از شیکی،حالت
فیل هوا کنی و این عادت همینطوری هی هی هی با من آمد تا هنوز
جمعه رو شیک دوست دارم
تا تعبیر من از شیک چی باشه؟
مراسم احترام و تحویل گیری خودم
موزیک و نور و عود و قهوهی ترک و .... و اگر راه داد
که امروز داد
کلی برقصم
ولی شنیدن الد سانگز و نور ملایم و اینا این وقت شب
خیلی حال میده
در واقع این وقت هم دنیا رو تعطیل میکنم
هم خودم
یک کشف مهمی هم امرزو کردم
اینکه
چون ساعاتی از روز رو در سرای والده ام، دلم هی برای خونه خودم تنگ میشه
شب وقت شام مادر دیگه بیطاقت میشم که زودتر بیام بالا
فکر کن اگر همیشه بیرون از خونه کار میگردم
چه حسرتزدهای میشدم!
بالمره
عصر بانو والده رو دعوت کردم بالا
به صرف بستنی و فیلم، پیشگویی آسمانی
در انتها پیروز داستان هر دو بودیم
حضرت بانو والده ید طولایی در طریقت و عرفان داره
از روزی که پیر و مرادش چشم از جهان فروبست
نمه نمه نمه افتاد وسط داستانهای زنونه از جنسهای مختلف
از جمله، والده سلطان بازی
هرگاه هم که بیمار یا ... چیزی میشه، سوزنش میره اون خطی از صفحه که
منه بیچاره و اینهال
در نتیجه در شرایط موجود، باید یهجوری از ته چاه خاله بازی درش بیارم
اولینش یادآوری، حال خوب
حس کمال روح و ... داستان
در مورد دختر خودم هم همین کردم، زیرا
با تجربهی خودم فهمیدم که چارهی این نوع احوال دقیقن چیه؟
اگه بزنی لوس بازی و مامانم اینا و .... هی سه میشه هی تکرار میشه
تا خودت رو جمع کنی
صبح یک شاخه گل در دستم
به دست بوسیش من رفتم
مادر هم دست نوازشی برسرم بذاره
که البته ایشان در مهرورزی فکدنیا رو آورده پایین
بهقول رئیس جمهور منتخب:
« بالمره » آماده برای مهرورزیست در حدی که خفهات کنه
نگاهش بر تصویر کانال سه ایران و
چهار مادر میهمان از کهریزک؛ خشکید و بعد تر شد تا حد بارانی
بهخودم اومدم دیدم اگه کوتاه بیام کار داده دستم
پریدم به اعتراض که:
سی چی گریه میکنی؟
اینها رو نشون می دن که نصفیش بچهها عبرت بگیرن
باقی هم برای مادرایی مثل شماست که همیشه حکومت کردی و دست به سینهات ایستادیم
منم که ده روزه در خدمتت هستم
شما الان سی چی با اینها حس مشترک و بهقول فرنگیها سمپاتی داشتی؟
تازهشمریز و زیر لبی گفتم: مگه من مادر نیستم؟
حالا تو فکر کن برام مهم بوده باشه
ولی برای تک زدن به والده بهترین راهه:
هر روز روزه منه
مگه روز مادر فقط مال شماست؟
یه جوری کج کج و از زیر نگاهش کردم
که دلش بسوزه و حساب کتاب بیاد دستش
این شد که عصر آوردمش سینما
بعد دوباره یاد قدیم و یهنموره کانون ادراکش جمبید و گفت:
این رو بکش روی سی دی
قهمیدم که زدم به هدف
حالا یه چند روزی دوباره کتابهای عرفانیش رو مرور می کنه
و نتیجهاش اینه که میفهمه خودش باید خودش رو شفا بده
دیگه یک عصا زیر بغل میز میهمان نچینه
۱۳۹۴ فروردین ۲۰, پنجشنبه
حالا برعکس
چرا از پشت گلها کسی عکس نمیاندازه؟
همه از روبرو و مرکز یک گل رو نگاه میکنند
کسی به پشت گلبرگها نگاه نمیکنه
کسی از گلهای پژمرده عکس نمیگیره
گلهای پژمرده از حساب زندگی جدا میشن؟
پیر میشن، آیا تموم هم میشن؟
قلمهها چی؟
تمام شدههایی که روزی موجب سرور میشدن
دیروز دلم خواست کمی خلاف عادت کنم و از چیزهایی عکس بگیرم که
متداول نیست
سوی دیگر بهشت
و حضوری تمام
عشق
یک اتفاق ساده و بسیار تعجب برانگیز
تا همین دیروز ایمان داشتم که عشق حقیقی فقط عشق والد به ولد
اما دیروز بر این باورم خط کشیده شد و حالا نمیدونم با این باور تازه
چه گلی به سرم بگیرم؟
داییجان محمد و زن داییجان اقدس
یادمه وقتی این دو ازدواج کردند، چه قیامتی در حیاط منزل پدری برپا بود
از تخته حوض برای ارکستر تا ..... سیاه و من و رقص هندی برای بچههای فامیل
البته این داستان مربوط به چهار سالگی منه
اما تمام تصاویر از جمله نارضایتی بیبیجهان رو خوب به یاد دارم
بانو والدهی من اگر می دونست من چنین حافظهای قوی دارم
یک لحظه هم در کودکی من رو به حال خود رها نمیکرد
که در اینک یک ور خط طلبکاری به نام من و دیگر خط خودش زیر نور چراغ بازجویی نگاه من
یعنی لزومی نداره چیزی بگم
از قرار هر نگاهم حاوی کلی مطلب نگقته است و
بانو همیشه از من و نگاهم ، به فرار
برگردیم به عشق که از دیشب پریشونم کرده
نه که واقعن راست باشه و عقب بمونم؟
زیرا
وقتی رفتم، با یادآوری اینکه :
ای وای، دوباره یادم رفت که برای تجربه عشق آمده بودم
مثل کش و با سرعت برگشتم به جسم و از وقتی روی پا شدم
کلی که معطل دوبارهاش بودم که:
یعنی چی دوباره؟
مگه چند بار؟
بعد هم که
فقط خدا می دونه چهها که نکردم برای جستنش و آخر ناامید شدم و فتوا دادم که:
خیر منظور عشق جهانی بوده و فهم اینکه عشق فقط میتونه از من به اولادم باشه
که معنی عشق پیدا کنه
بیتملک و خودخواهی، بی مال من، عشق من و .... از هر لذتی که در زندگی میبره
شاد میشم
و این در عشق بشری یافت نمیشه
دیگه این دفعه راست راستی برگردیم سر عشق زمینی دو بشر به هم
شاید هم همانی باشه که در یاسین میگه: جفتها
دایی جان محمد دل به چشم و ابروی دختری سبزه با موهای مجعد مشکی میده و علیرغم مخالفتهای بیبیجهان
با هم مزودج شدن
بماند که در فامیل معمولن کسی اقدس رو دوست نداشت
همه فکر میکردن اومده و پسر گلشون رو که قیافهاش کپ پدرجان قدرت الله شده را زده و برده
این دو بهقدری روح یکسان و شباهتهای رفتاری دارند که به جسمشون هم کشیده و
همخون از آب درآمدن
نه که فامیل
گروه و .... همه چیزشون یکیست و در نتیجه
فرزند آوری صحیح نبود
زد و بچه اول در دو سالگی فلج شد
بعد از اون فقط دویدن تا بچه فلج رو به دختری با یکپای اندکی لنگ رسوندن
و واقعن با عشق، اقدس این بچه رو میبرد و میآورد
دومی، که پسر هم بود، لب شکری به دنیا آمد. کل زندگیشون هزینهی درمان این دو بچه شد
هر دو پا بهپای هم رفتند و آمدند
سومی از دستشون در رفت و پسری شد با رماتیسم قلبی و ... الی داستان
چهار سال پیش هم فهمیدند داییجان محمد مبتلا به آلزایمر شده
و همه می دونیم این یعنی چی
دیروز زندایی جان و دختر و پسر سوم آمده بودند عیادت بانو والده
زندایی از بیماری و مشکلات دایی تعریف میکرد
بغض میکرد
اشکی فرو میخورد و .... من در اندیشه
صبر کردم تا حسابی بغضش خالی بشه
پرسیدم:
خسته نشدی؟
چنان نگاه پر معنایی بهم کرد که پشتم یخ کرد
نگاهش رو دزدید
دخترش گفت: گاهی چنان از دست بابا خسته میشم که می ذارم میرم. ولی مامان خوب تحملش میکنه
دوباره نگاهم به او نشست و پرسیدم:
هنوز عاشق دایی هستی؟
خب من در مراحل سقوط تا بیماری پریا کم میآوردم، خسته میشدم، یکی دوبار هم فرستادمش پیش پدرش تا استراحت کنم
تو چی ؟ از بچه که عزیز تر نیست؟
- اصلن فکرش رو نکن تنها بذارمش. می ترسه و زودی زنگ میزنه و انقدر بهم فحش و ناسزا می ده تا برگردم خونه
نه نمیشه محمد آقا رو تنها بذارم
- نگفتی هنوز مثل قدیم عاشقشی؟
با اطمینان تمام گفت:
- معلومه که عاشقش هستم. مگر عشق هم تموم میشه؟
و دوباره گریست
این از دوست داشتنهای خالههام و شوهرهاشون نبود
از مدلهایی که میشناختم هم نبود
درش خودخواهی نیست
توقع نداره
خالصانه دوستش داره و چهار سال تمام تونسته در مرحلهی یک نگهش داره
به این چی میگن جز عشق؟
عشقی که نه بلدش هستم و نه قدرت فهمش رو دارم
خدایا عشق را بر من حادث کن
سونوگرافی، در تاکستان
ای جونم
عزیزم
دیروز سونوگرافی کردیم و اولین عکس از جنینهای بانو انگور
مشاهده شد
ای قربون اون قدش برم
ای جونم
عزیز دلمی
خب چیه؟
ما یه همر قربون صدقه عکسهای سونوگرافی دخترها رفتیم
براشون ایمیل کردیم
قاب کردیم
بالا طاقچه گذاشتیم
حالا سهممون عکس های دیار فرنگ و شادیهای فرنگی شده
عکس از سگ جدید
عکس از دوستان جدید
هر عکسی بهجز خانواده
ولی دخترک شاده و این کافیست
امسال میخوام برم تو کار نوه نتیجههای نباتی
بلکه از این ها یه نتیجه دیدیم
هیچی نباشه
لذت چیدن خوشه از شاخه؟
وای نه
کی دلش میآد؟
پس چی؟
هیچی من با همه چیز همزاد پنداری دارم و فکر کنم آخرش کشمش دستم رو بگیره
چهطور دلم بیاد بچهام رو از شاخه بکنم
وقتی دلم نمیآد تا هنگامی که آخرین گلبرگ بر پایه قرار داره
گلی از شاخه جدا نمیکنم
چهطور دلم بیاد انگور از این شاخه بکنم؟
یک خروار انار خشک شده دارم
کلی انجیر
همه محصولات باغ اینجا
ولی دلم نمیآد میوهای رو بخورم که شاهد رشد و تلاشش برای زندگی بودم
ولی راستی چرا؟
چلک خودم رو با انواع مرکبات خفه می کنم
چرا این جا نه؟
سی این که اینجا همه چیز تک می شه
و به چشم میآد
اونجا درختان بسیار و میوه فراوان و
به چشم نمیاد از کدام درخت میوهای چیده شده
در نتیجه فقط و فقط محصولات خودم رو میخورم و در تهران لب به هیچ نوع مرکبات نمیزنم
ممکنه ترش باشه و گوشت تنم ریز ریز بشه
ولی اونجا به ترشی فکر نمیکنم
فقط می دونم اون میوه از شیر مادر بهمن حلال تره
شاید
چه میکنه تنهایی با موجودات زنده!!!
لالهها رو ببین
یکیش کنار سنبلها درآمده، قد برافراشته و خوشحاله
زرده که تک درآمد
از اول لاجون بود و لاجون هم ادامه یافت
تا تموم شد
صورتی، خوشحال تر زیست و زرد در تنهایی
زندگی کدام یک پربار تر بود؟
یک عمر رفتیم و اومدیم تا از تنهایی فرار کنیم و نشد
هر چه میرفتم، بیشتر مایوس و سرخورده میشدم و باور کردم شیخالرئیس راست میگه
ما در تنهایی خود واقعی هستیم و در نتیجه شادیم
با تزریق همینها هم به رگ زدیم تو کار تنهایی مفرط
هیچی نبود یک حسن عمده داشت
از حل معما و پازل های فردی نجات پیدا کرده بودم
در تنهایی لازم نیست بترسی که کی قراره چه وقت کلاهت رو برداره
کی پیچوندت و با دو دره بازی تو رو خر فرض کنه؟
کدوم متاهل و دروغی مجرده؟
و کی .... چی.... و الی داستان
و همینطوریها با تنهایی شاد شدیم
اما چهطور میشه درباره این ها فکر نکرد؟
یعنی گیاه هم تنهایی رو میفهمه؟
امسال دوبار با این صحنه مواجه شدم و رفته زیر پوست ذهنم
چرا گل های تنها کمتر رشد میکنند؟
ضعیفتر میشن؟
زیرا
از تنهایی هول دارند که زودتر به همصحبتی برسند
صبر و قرار ندارند و سریع از خاک میزنند بیرون
اما پیازهای جفت سر صبر رشد کردند از عمر کامل لذت بردند
این رو ببین
گل های تک تند و تند درمیآن و بیجون و زود هم تموم میشن
تکیه
سه روز پیش باز شد و داره به دیار باقی میشتابه
اونی که جفت
دیروز باز شده و هنوز دلش نمیآد رخ بنمایاند
شاید چون ما اشرف مخلوقاتیم باید تنها باشیم؟
اشرف دلم براش غش رفت؟
حالا به این می اندیشم که آیا
اگر من تنها نبودم، آدم بهتر، بزرگتر، خوشحالتر و ..... تر تر دیگری میبودم؟
۱۳۹۴ فروردین ۱۹, چهارشنبه
بازگشت به خویشتن خویش
همینکه نقشهی راه برابر چشم قرار میگیره
همه چیز مفهوم و راه مشخص میشه
صبح همینکه چشمم باز شد، هجوم افکاری مخلوط با چرایی آغاز شد
و چون دیشب آخرین فکرم مسیر و تجربهای تازه بود که باید برخلاف همیشه درش عمل کنم
یادم آمد باید هر چه ذهن پیشنهاد می ده رو مرور کنم
این ترفنده منه
تا وقتی بخواهی به زور وادار به سکوتش کنی، مبارزهای خفن رو به جون خریدی
ولی با شناسایی و قصد مرور به ناگاه میره و گم و گور میشه
همونجا روی بالشت هنوز سرم بود که شروع به حرکت کرد
سراز چپ به راست روی بالشت حرکت میکرد و نفسهای عمیقی که ذهنیات رو بیرون میریزه
و همون مرور دقایق اول بود که لنگ رو انداخت
یعنی چی، حالم بده؟
عصبیام؟
ناراحتم کردن؟
و انواع خودخواهیهای بشری
چیزی که از اول بنا بوده از سرم باز کنم
وارد مسیری نه تازه که کهنه و دردآور شدم که یکسوی آن بانو والده و کل گذشتهایست که ازش فرار کردم
و یکسوی دیگه مسیر آزادی و پر واضح است که با برگزیدن راه آزادی
مجبورم سکوت کنم، ناراحت نشم، قضاوت نکنم و لنگ هیچ گذشتهای رو به میون نیارم
گذشته تمام و رفته و در اینک من با والده ای جدید باید مواجه بشم
نباید کوچکترین رجوعی به گذشته مهم باشه و هر چه بهخاطر میرسه
باید مرور کنم
شاید گچ پای بانو والده راهگشایی باشه به گذشتههایی که از یاد بردم و
نشده هرگز مرور کنم
همانها که پس ار سفر پدر من رو از خانواده جدا کرده تا امروز
و بازگشت من به هرآنچه که از ان فرار کرده بودم
همینکه دیروز فهم کردم کجا هستم و باید چه کنم؟
داستان تغییر کرد
هنر نیست دیگران را تغییر دادن
باید یاد بگیرم با هرآنچه که هستند، روبرو بشم و واکنشی نه درونی و نه برونی نداشته باشم
خدایا قوت
بی ساعت
تازه از تخت کنده بودم و داشتم در مطبخ چای میریختم و
سرگرم شکار ذهن و با تنفس مسیر انرژی رو پاک میکردم که:
صدای شانتال خونه رو برداشت
خیلی جالبه که این بانو هرگز سر وقت نمیآد
حتا طوری نمیآد که وقت کنم، پزم رو درست کنم
همچین تازه بیدار شده و هپلی که هستم، بانوی طبقهی بالا پیداش میشه
فکر کنم همین روزها مجبور بشم برم بالا و از بابت قضاوت خطایم از باب
پیژامای آقای شوهر رسمن عذر خواهی کنم
وقتی دوباره این تجربه تکرار میشه، لابد لازمه کاری انجام بدم؟
ولی خب خدا رو شکر که اینبار دست پاچه نشدم، حرف بیراه نزدم و ... که بعدش بیفتم به جون خودم
خلاصه که با خونسردی بانو رو ملاقات کردم و این
این کاسهی سمنوی خونگی که منقش به ونیکات است هدیهی بانو برای امروزم بود
باید دربارهاش فکر کنم
در زندگی من حتا صدای زودپز هم نشانهایست
تو بهم بگو خرافاتی، مهم نیست
مهم خودمم که می دونم چه میکنم
القصه که بانو دقایقی برابر در مهر نثارم کرد و رفت
من ماندم و حیرت زندگی
چهطور مردم می تونن به همین سادگی از برابر آزمونها یا پیامهای زندگی بگذرند
و من نمی تونم هیچ یک را شوخی بگیرم؟
فکر کنم از این پس باید با لباس رسمی به بستر برم که هیچ صبحی با هیچ زنگ دری توسط هیچ کس غافلگیر نشم؟
یا
یا چی؟
اگر گفتی
اصلن نباید برام مهم باشه کی چی پوشیده، یا من چی بهتن دارم
قضاوت تعطیل
داره میآد
از روزی که ما نشستیم و دل به شاهزادهی سپید اسب سپردیم
که یک روزی بنا بود بیاد و منو از وسط هر چه اه در زندگی بود
بیرون بکشه و با خودش ببره تا سرزمین آرزوها
ما فقط نشستیم
به سمت پنجره
به سمت منظره
به سمت راه، جا .... بلکه زودتر ببینم که داره میآد
بالاخره باید میاومد دیگه
وگرنه تمام قصههای زندگی که از بچگی شنیده بودم خطا میشد
و ممکن بود خودم هم خطا بشم و کار به جاهای باریک بکشه
اولها فکر میکردم، تازه فهمیده باید کدوم وری بتازه راه افتاده
هر کی از دور یه نموره گرد و خاک میکرد
فکر می کردم از سم اسب اوست
وارد خیال میشدم تا زمانی که اسب به خوبی قابل رویت میشد و
اون شاهزادهی من نبود
یه روز گفتم: یقین نعل اسبش در رفته
یا
پلیس بزرگراه اسبش رو خوابونده
با خر اومده لابد
شاید شتر؟
و خلاصه که تا هزار سال به دلم بد نیاوردم
عاقبت لنگ رو انداختم و باور کردم باید یه کاری کنم
باید حرکت کنم وکلی از همه چیز عقب موندم
باید بجمبم
دچار اضطراب و استرس مداوم میشی
شاهزادهی اسب سپید
یکی از جملات معروف مادرانه وعدههای زرین به فرداهای روشن بود
فردایی که خودش هم باور داشت روزی خواهد آمد و حضورش در این تکه از زمان
بینتیجه و تهی از رضایت نخواهد شد
چون حتا اگر عالم و آدم را هم باورنداشته باشیم هم به خودمون باور داریم
باور داریم که لیاقت خوب زیستن و رضایت رو داریم
اما از چه راهی رو بلد نیستیم
ما نمی دونیم خوشبختی چیه؟
یا مردمی که خوشبخت هستند، نمی دونن که هستند
بلکه خبر به سایرین برسه
یا باقی هم که نیستند و همیشه منتظرند
یک روز از صبح خوشبختی از یهجایی پیداش بشه
و لابد بهقدری نورانی و چراغانی هست که بفهمیم این خود خوشبختیه
مثل شاهزادهی اسب سپید که هی فکر کردیم اومد و آخرش قرار نبود بیاد
خلاصه که کل حضور من در این جهان خلاصه میشه در خوشیهای امروز و کنونی
مثلن لذت باغبانی از صبح یا لذت دیدن یک فیلم
کافیه باور کنم، زندگی جمع لذایذیست که من به خودم هدیه میکنم
هیچ فردایی نیست
همیشه در امروز و اکنونیم
تا حالا شده بگیم، در آینده من خوبم؟
اما در اکنون همیشه
آینده واژه و باد هواست
تعریف زمان، توسط حرکت از نقطهی A تا G چهطور میتونه لحظات بهتری برای من بسازه ،
در حالیکه خودم منتظر نشسته باشم تا فردا برام معجزه کنه؟
اگر دیروز نشد، شاید فکر ما اشتباه بوده و باید دنبال مسیر گنج تازهای بریم
نه به همون نقشهی قدیمی بیجواب همچنان دل بسته باشیم
چیزی که مال منه، مال منه دیگه
چون نمی تونه مال کسی جز من بشه اصلن
پاس کاری
آدمها مخلوطیاند از همه چیز
از غرور و فکر مزخرف و عقده، حسادت، و از همه بدتر قضاوت
و قاضیالقضات عالم من
از بچگی مدام دنبال این بودم کی دشمنه؟
کی دوست؟
و حتا اینکه کی به چه فکری مشغول است و ... الا داستان
و خیلی مهم و جدی باور داشتم این از خصوصیات ویژهی من است
که به همه توجهات خاصی دارم
از جمله به گفتگوهای مداومی که میپنداشتم نامش تفکر و اندیشهی خردمندانه است
و در جهت شناخت دنیا مرا راهنمایی خواهند کرد
یعنی دو نفر دائم در سرم حرف میزدند
یکی میگفت: وه ه ه ه
دیگری ، توضیح میداد و معمولن با وای جملهاش آغاز میشد
و هیچ توجهی نداشتم که این دو صدای همزمان در سر من به چه غلطی مشغولند؟
بهنظر طبیعی میرسیدند و بخشی از اندیشهی خردمندهام میبود
مدتی هم تصور کردم با عالم ارواح درارتباطم و صدای روح ناپیدا با من حرف میزنه
بعد گفتم: نهکه خل شدم و افتادم به انواع تراپی
با بالاخره از یهجایی همین هشت ده سال پیش بود که فهمیدم
هر چه کردم بیهوده بوده و باید این صدای مزاح و بیگانهی دزد رو خاموش کنم
همونی که موجب ترس، خشم، اندوه و .... در زندگیم بود
و از آن هنگام تا هنوز مبارزهای نیست جز برابر این صوت
و موضوع از جایی شکل میگیره که هستی میخواد کمک کنه
رخداد اخیر بانو والده، بزرگترین جبههی مبارزه میشه
یعنی هر چه هزار سال در دل داشتم، یک به یک داره میآد وسط جبههی نبرد
بانو که خدا عمر با عزتش بده و سایه اش رو از سرم کم نکنه
بزرگترین خورده ستمگر عالم و
منه بیچارهای نهفته در من که با تازیانههای بانو هر لحظه به بیرون میجهه
جاهایی که دلم می خواد یه چی بالاخره بهش بگم، شاید دست برداره
اونجایی که سعی میکنم محترمانه بگم و آزرده نشه
و هزار سوراخ دعای دیگه که در سر هست و باید مواظبشون باشم که سه نشه
بانو والده تصوری از کودکی تا هنوز از من برای خودش ساخته
غیر قابل تغییر و رشد
و متاسفانه هرگز
کوچکترینن ربطی به من نداشته
و این یعنی آغاز بازی
بدبختتر کسی که همهی این ها رو میبینه و قضاوت میکنه
کی به من حق قضاوت میده؟
مگه در سر و دلش هستم که بفهمم منظورش از فلان کار چیه؟
داستان خیلی سختی برابرم قرار گرفته و باید خیلی سریع هر گونه قضاوت و چرایی رو تعطیل کنم
و صرفن به کاری توجه کنم که در اکنون وظیفه دارم
پرستاری با زبانی لال، گوشی کر و قضاوتی تعطیل
خدا صبرم بده که غیر از این باشه، این واحد پاس نمیشه
۱۳۹۴ فروردین ۱۸, سهشنبه
هیجان و انتظار
همهکار کردیم تا به لحظهی تحویل سال نو برسیم
اونهمه، هیجان و بیا و برو و ... همهاش برای اون لحظهی سال تحویل بود
بعد
سال تحویل میشه و هیچ هیجانی از دقیقهی قبل باقی نیست
تموم میشه
انتظار
یعنی این شوق و انتظار یکی از همون لذتهای زندگیست
متاسفانه فقط در ارتباط عاطفی، بلدش شدیم
یعنی
زمین بازی عشق، جون میده برای طپش و انتظار
مثل انتظار تحویل سال
چهطور میشه زندگی هیجانی تر و خوشگلمزه تری ساخت؟
دلایل بسیار پر از هیجان و انتظار
بدو بدو پر از امید
بیا برو پر از سرور
۱۳۹۴ فروردین ۱۷, دوشنبه
باغچه تراپی
این رو به دنیا نمیدم
شاهداداش در حالی تراپی
صبح چشم باز میکنه، اینجاست
عصر هم باز تا غروب اینجاست
یعنی باید به دلم وعده بدم امسال سال خیلی خیلی خوبی باشه
من به این داستان ارتباط تن با خاک بدجور اعتقاد دارم
تازه خودم و شاه داداش و اینا هم هیچی
بهمن سرطان پروستات گرفته بود و کار داده بود دستش ناجور
بهجای عمل و حکیم و دعا
یهجایی از زمین وسیع کشاورزیش یکماه در چالهای نشست که کارگر افغانیش کنده بود
رفت توی خاک و فقط گردن به بالاش بیرون بود
یارو هم فقط بهش آب می داد و گاهی نون خشک
دکترها گفتن خوب شده. دروغگو سگه و سگ هم دشمن خدا
راست و دروغش پای دکترها و بهمن که هنوز راست راست راه میره
نادر هم شکر خدا هیچ درد و ناراحتی نداره
جز این که، با دنیا قهره
یک فنجان صبوری
به هر مناسبت میگه:
قرار بوده یک بلایی سرم بیاد؛
خدا هم برای اینکه نجاتم بده
اینطوری زمین گیرم کرده که مواظبم باشه
هی لپم رو گاز میگیرم که نپرم یه چی بگم
تا نیمساعت پیش که دیگه طاقت نیاوردم :
- چی میگی برای خودت که تمومش کنی خیالت راحت بشه؟
خدا برای مراقبت از خودش، بلده چهکنه
نهکه بناست یه چیزهایی یاد بگیری؟
دیدم سگرمههاش داره بههم نزدیک میشه. بلافاصله گفتم:
همین من.
همهاش مراقبم در لحظه باشم و هوشیارانه به وظیفهای که در اکنونم قرار گرفته بهخوبی عمل کنم.
اخم نکنم، نگاهم سنگین به شما ننشینه.
هر کاری که هست را با خوشرویی و صبوری انجام بدم
شمام ببین باید چه درسی از این یهگوشه نشستن بگیری؟
مجال ندادم پاسخی بده، به مطبخ خزیدم و با فنجان چای برگشتم و در حالیکه فنجان رو برابرش میگذاشتم گفتم:
آب سرد نریختم. باید صبر کنی تا خوردنی بشه
چپچپ نگاهی بهم انداخت که:
یعنی که چی؟
گفتم:
ببین وقتی قرار شده زیر دست من بیفتی، با پریا دیگه هیچ تفاوتی نمیکنی
باید سختگیریهای من رو هم تاب بیاری
درس اول
صبوری که شما اصلن و ابدا ندارید
و بهتره با این چای داغ شروع کنیم و صبر کنید تا خودش خنک بشه
۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه
شفاخانه
عاقبت جاذبهی خاک کار دست اخوی ما داد
یعنی
از روز اولی که بناشد به طبقهی همکف نقل مکان کنن ذوق یا یک امید داشتم
شفای روح خانواده
هرگاه حال هر یک از افراد خانواده خوب باشه، روی کل جمع تاثیر میگذاره
و چه درمانگر پیری نیکو تر از زمین ، مادر ما؟
خودم باور دارم که تمامی زخمهای روحم رو خاک درمان و التیام بخشید
وقتی روح خوب میشه، جسم هم تاثیر میگیره و سلامت میشه
حتم دارم به اخوی هم جواب می ده
ته تهش ما باغبانزادهایم و اجداد
همگی دام دار و باغدار بودند و از پدر به بعد نسل به نسل این ژن ادامه داره
پس اگه خاک و ارتباط با مرکز من رو شفا داده
شک ندارم حال نادر هم خیلی بهتر میشه
اصولن برادر، اولاد، همسر و پدر خوبیه و خدا حمایتش کنه
ولی میشه احدی از افراد این جامعه فعلی سرکیف باشه
بی همت عالی؟
تنبلی و انتظار یکی بیرون از خود، تعطیل
باید
روی خودمون کار کنیم تا گیر تارعنکبوتهای خستگی، خشم، اندوه و ... اینا
نیفتیم
و هیچ درمانی بهتر از ارتباط با خاک، با مادر جواب نمی ده
و دیدن زیبایی و حیات زیر پوست درختان و گل ها
اگر راه بده درخت هم بغل میکنم،
پا برهنه روی زمین می ایستم و گوشم رو بهش میچسبونم
و میشنوم صدای آب، که در رگ گیاه جاریست
با طبیعت باید که آشتی کردن
ای روزگار
یعنی با این حساب آمار بازدیدهای گندم طی دیشب تاحالا،
اگه مرور نکرده بودم
دیشب تا خود صبح باید عربی میرقصیدم
بخصوص گاهی که یک تازه وارد قصد میکنه،
تا تهش رو سر در بیاره و میافته
به جون صندوق خونه و هر چی درش هست زیر و رو میکنه
دو حالت بیشتر نداره
مثلن
دو نفری که دیشب تا خود صبح برگ برگ کردن این کتاب رو
یا از انرژی تهی بودند؟
یا من بین اون وقایع انرژی باقی نگذاشتم
به نظرم دومی صحیحتر باشه
بهقدری گذشته رو مرور کردم که بعید میدونم درش
از من تعلق خاطری بهجا مونده باشه
که شکر ایزد دانا
نمومنهاش دیروز و حس بیگانگی که به گذشته داشتم
بعید میدونم دختران حوا بعد از اتمام یک داستان بتونن مثل من هربار با یارو یک طوری ملاقات کنند
که تو گویی هرگز نه خانی آمده و نه خانی آمده
و این حقیقت که حتا گندم دیروز هم نیستم، الان و
هر لحظه گندم همان لحظه هستم
و این است قرار ما با زندگی
بودن برای اینک و امروز
بی رابطه با دیروز و پریروز تمام شده
و دیشب هنگام خواب به فهم خوبی رسیده بودم
درواقع اون آدم تصویری از گذشتهی خود من بود
که امروز برایم بیگانه شده
من دیگه دیروز نیستم که آدم دیروز رو فهم یا دوست داشته باشم
نمیفهمم مردم چه طور با حساب عشق وارد یک زندگی زناشویی میشن
در حالی که عشق خیلی زود گذر بوده همیشه و به کار تعهد زناشویی نمیآد
که باید تصمیمی سراسر منطق باشه
نفس بکش، عمیق عمیق
این هنگام از صبح رو خیلی دوست دارم
ساعت رفتن به مدرسه که حیاط بزرگ نارمک رو بهیادم میاره و عطر گلها
و این رایحهی رز و یاس است که من را به گذشته پیوند می ده
یاس بنفش
رزهای رنگی که عطر مادر با خود دارند همیشه
حالا اینکه عطر مادر اسانس رز داشت؟
خیر
زیر سر کامئوکرم بود؟
ابدن
زیرا هنوز بانو والده بوی رز می ده
الهی شکر که هستی تا ازت پذیرایی کنم
این روزها خیلی خسته میشم، البته تا هنگام خواب
صبح از نو فورمت میکنم و برمیخیزم
و این همه از خاصیت عشق برمیاد
هر کاری که درش دل داشته باشی، عشقیست
و عشقیتر از هر چیز خود زندگیست
با این همه جادوی زیبایی
بفرمایید چای احمد عطری
که نباشه، بیدار نمیشم
سلام زندگی که سهم من در این لحظهای
همهی همهات
مال منی و اومدم تا تهش از تو لذت ببرم
که مخلوق مایی
از سرسری تا مادری
خیلی ساده است که تمام امروزم به گذشته پیوند بخوره وخاطرات دورادور
تمام مدت رانندگی ابی میخوند و من به یاد قدیم بودم
تهش با خودم بیحساب میشدم
شاید؟
نمی دونم
نه گلایه از قدیم دارم و نه طلبی
میتونم تهش بهخودم بگم:
چهقدر خوبه که میشه باز توی چشم هم نگاه کنیم
بی بغض و دلتنگی
بی گلایه دیروز نه هراس از فردا
و نه خجالت از زشتی دیروزها
این یعنی خوب
نمیفهمم چرا آدمها همیشه با سایه های پشت سر در جنگند؟
وقتی در آینه نگاه میکنم،
نه از کسی طلبکارم و نه از کسی دلخور
هر چه بود، بد یا خوب من هم درش بودم
چه سادگی، چه رندی، چه جفا چه خیانت، وسط همهاش بودم
با انتخابم
با دوست داشتن آدمهای مورد دار
با عشقهای خودخواهانه
با هر اتفاقی که در زندگیم رخ داد، همقدم بودم
از سر خریت
از سر وحشت، اسمش هر چه که بود
اول همهاش پذیرش من بود
چه گلایه از دیروز؟
عشق زمینی به سبک همین آدمهای دوپای و روزمرهگی رو هم تجربه کردم
الهی شکر
چشم باز از دنیا نمیرم
عشق اعظم هم که بهکل پکید و تقش درآمد
می مونه فقط یک عشق مادری
ازجنون تا مجنون
یک زمانی به خاطر هم، زمین و زمان رو به هم می دوختیم
نمی دونستم اولین فکر به محض بیداریم او بود؟
یا فکر او بود که از خواب بیدارم می کرد؟
و همین طور هم او
تا خانوادهاش به تکاپو افتاده بودند که یکطوری این مرض بیعلاج رو درمان کنند
یکسال بزرگتر از من و تقریبن همسن و هم رویا و همبازی .... بودیم
...
و بهخاطر او هم تصادف کردم
دوسال تمام مثل مادر بر بالینم بود تا راه افتادم و ...
هنگامی که در اکنون روبروی من مینشینه و از داستانهای مالی مشترک و شراکت میگه
فقط دارم به این فکر میکنم،
چهطور میتونستم اونطور و اونهمه عاشق این آدم میبودم؟
چهطور و کی در سلیقهی من جا شد؟
زمانی که همشکل او بودم؟
خیر او بود که شکل تازهای از من رو برابرم قرار داده بود
منی نهفته و ناشناس
منی که نمیتونست خیلی موندگار بشه
که با انرژیهای او بیرون زده بود
با همونها کار میکرد و انرژیهای او مرا با خودش میبرد
به هرحال هرچه بود به گندم دور دست ها تعلق داشت
او همچنان همان آدم قدیمی و بیتغییر و من
از دیروزها به قدر یک عمر فاصله گرفتم
اگر میدونستم عشقم در زمان چنین بیرنگ و اعتبار میشه
آیا حاضر بودم بهخاطرش با اون حال و روز به جاده بزنم؟
خیر
با رفتن عقل،عشق میآد
و من که هرگز آدم عاقلی نبودم
اشتراک در:
پستها (Atom)
سفری در خیال کیهانی ( تجربهای هولوگرام)
اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود، آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...