از هنگامی که یک نخود بچه بودیم، میخواستیم به همه اثبات کنیم
بزرگ شدیم و خودمون همه چیز رو می دونیم
اصلن جهان را میشناسیم و متحیر از این که چرا نمی ذارن
نون و ماست خردمندانهی خودمون رو بخوریم؟
بعد در سن حوا به یک کشف بسیار مهم میرسیم که چه بسا میشد تا پایان عمر هم
نفهمیده باشیم
زیرا باور داریم همیشه که
آخر و اول دانایی و خرد ماییم و همه نادان
و القصه که
دیشب دم خوابی یه چرخی به فیسبوک زدیم و با این مواجه شدم
گریهی حق حق و از ته دل هاسکی
یعنی از دیشب در این تار گیر افتادم تا هنوز
بااینکه از دیروز بهجد در کارگاه مقیم شدم و همینحالا هم دلم می خواد
زودی برسم به کارگاه
باز
این هاسکی نمی ذاره
یعنی چشم که باز کردم با یادآوری این صحنه
بغض همه جانم را فشرد
گریه
ای از ته دل و از سر وابستگی و عشق
خدایا ما کجا قرار داریم؟
و اینکه
پر از حسرتم
حسرت یک دل سیر مهربانی
یک بغل امن
یک چشم منتظر
یک آدم صادق
یک آدم، آدم
خدا حفظ کنه شانتال رو که روی این یکی میشه حساب باز کرد
که بعد از مرگ یکی هست جای خالیم رو حس کنه