۱۳۹۴ تیر ۱۲, جمعه
۱۳۹۴ تیر ۹, سهشنبه
مرور لازم
یعنی به هر چی فکر کنی
بنا به قانون انرژی توجه که از انرژی خالق میاد
دیگه نمیشه جلوش رو گرفت
یه جایی با هر ژانگولر بازی پیداش میشه
چون من بهش اول فکر کردم
در تجسم اومده، بعد گفتم
سکوت کنم که نشه
خب نمیشه دیگه
از شدنش تجسم داشتم
ولی از تجسم بهشت و خوشی و سکوت و اینا که نه
فقط ترسیدم
موضوع
از صبح با خودم قرار گذاشتم که نه بیام نت
نه تیوی روشن و نه موزیک و.... نه هیچی
سکوت و من و خونه
میخواستم ببینم این آشوبی که از نزدیک ظهر بر پامیشه در سرو جونم
آیا با زندگی به سبک سی سال پیش همچنان پا برجاست؟
یا از محصولات جانبی
تهاجم فرهنگی
... استرسی
... خشونت
... جنایتی
... ریایی و ................ که در تیوی مرسومه؟
نتیجه خیلی هم خوب بود
یعنی تا عصر انگار در سی سال پیش شناور بودم
سکوت و سکوت و من و اتمام کار
همین وقت تلفن زنگ زد
از اونور دانوب
مکالمه به سریعترین شکل خاتمه یافت
زیرا
تجربه نشونم داده بیش از مورد لزوم صحبتی با اونور نداشته باشم
اما چشمت روز بد نبینه
من قطع کردم ، پیغامش اومد
همیشه صد خط مینوشت و منم تا می دیدم میفهمیدم میخواد انرژی دزدی کنه
یعنی عادت کرده با درآرودن صدای دیگران انرژیهای مورد نیازش رو تامین کنه
این داستان از وقتی که اینجا بود شروع شد
یعنی لاکردار چشم باز میکرد، رویت نشده
کرک و پرم رو میریخت و حالش جا می اومد میرفت پشت پیانوش
سی همین هیچ پیغام بلندی رو نمی خونم
کوتاه یعنی یه کار فوری
امروز خوندم
با دو خط، بهقدر همهی سال های تنهایی که به دندون کشیدمش
یه چیزی روی سرم خراب شد
هنوز نشده بعد از هزار کیلو مرور خودم رو جمع کنم
گندش بزنه زندگی ما که هر دقه مرور لازمیم
خر که مکرر نمیشه
تا هنگامیکه رخ دادی مکرر میشه و
مکرر هم دردم میآد
امکان نداره تموم بشه مگه
چی؟
دیگه نمی دونم
مخم هنگ کرده و دلم میخواد خودم حسابی بگیرم به چوب و تا می خوره
حسابی از خجالتش دربیام
شدم این قهرمانان فیلمهای ترکی
هی بهش بدی میکنند و دوباره برمیگرده
سی اینکه گولم مالیدن
مثل هزار دروغ دیگه
کی میگه بچه مهمتر از خود آدمه؟
اصلن من چرا بچههای مردم رو دوست ندارم؟
چرا برای اونها حاضر نیستم غرورم رو ندیده بگیرم؟
چرا نمی رم چهارتا هله پوکم و به خیریه یدم؟
چرا خودم نمی خورم؟
اصلن هر چی؟
سی اینکه اینها بچه های مناند
مال من
از من
از انرژی و خون من
ولی اگر بهقول حمید هامون
من اگه من نباشم؛ پس من چی؟
چیزی برای ایثار و فداکاری نمیمونه
میشه یکی از این مادران فیلم فارسی که مجمع آهنی سرشون تا میکردن
حالام
هی تلاقشون می دم و باز خودم رو گول میمالم که:
نه. مادر باید فداکار باشه و برای بچههای خرش غرور نداشته باشه
این لاکردارا بدتر از باباشون می مونند به تلفن همگانی
تا ریال نریزی پاسخ نمیگیری
کاش این پدر از خواب جسته هزار سال پیش جسته بود
لااقل سر پیری کوری نمیفهمیدم عجب بچههای خری
تنهام نمونده بودم
همون وقت که هنوز با قوانین اجتماعی سازگاری داشتم
یک فقره آقای شوهر برای ایام سالمندان برگزیده بودم
یعنی امروز دیگه چنانم کرد که هرچی اپلیکیشن ارتباطی روی گوشی بود، آن ایستال کردم
که دوباره گول نخورم
آل بیا منو ببر
کارتون هم نشدیم
یهکم ضد ضربه شیم
گاهی ٱی دلم می خواد یکی از این شخصیتهای کارتونی بودم
که پیانو از بوم میافته رو سرش
پرس میشه
باز بلند میشه، راه میره
منم اونوقت سرم رو روزی چند نوبت مثل آنتی بیوتیک محکم می کوبیدم تو دیوار
اندکی دلم خنک بشه
باز دوباره برگردم دنبال کارم
یعنی اصولن عادت کردم به بدترین تجربیات مادری و اولادی
از هر چی بهترینش پوستم رو به باد داده
اما مام چارهای در این تجارب گهرباری بهنام زندگی نیافتیم
مگر اینکه بزنیم به دون خوآن بازی
هر چی دیوار ریخت رو سرمون، بگیم:
آه حتمن یه نقطه ضعفی بوده که ازش خبر نداشتم، حالا برم دنبالش
یا
باید خدا رو شکر کنم
سالکین برای جستن یه خورده ستمگر
حاضرن یه جای بدیشون رو بدن
تو که همینطور از در و دیفال ت داره می ریزه
برو روی خودت کار کن
روح می خواد اصلاح کنی
خلاصه که هزار و سیصد و چهل موضوع دیگه
اما امروز عصر یه چیز ساده چنان تا لب سکتهام برد که دلم خواست
همونوقت ترن بیاد و از روم رد بشه
یعنی تا کی میشه با واژگان خود خواسته سر خودم رو گول بمالم؟
بینندگان زمان
اینهم تموم شد
مراحل خواب و رویا بینی
البته رویا که نه
ما همه به محض به خواب رفتن ذهن از تن فیزیکی جدا و در اولین مرحله مجبوریم از زمان عبور کنیم
هم رفت و هم برگشت
در این رفت و آمد تصاویری هم از زمان میبینیم
بسته به نوع اهمیت صبح به یاد میآریم و یا نه
من از بچگی بهش توجه داشتم و در نتیجه در زندگیم کار میکنه
باقی هم که توجه نداشتند فکر میکنند وهمی بیش نیست
الهی شکر که به نرمی و آرامش گذشت
هول نبودم
نظر نمیخواستم
کف زدن هم نه
گو اینکه کل کارهام فقط در اینترنت رویت میشه
نه به شکل فیزیکی و روی دیوار
اما خب
یهوقتی دلم میخواست یکی بگه:
خوب شده یا فلانجاش ایراد داره
حالا دیگه دنبال هیچ تائید و نظر نیستم
فقط کودکانه در حیاط بازی می کنم
رنگ بازی
۱۳۹۴ تیر ۸, دوشنبه
بیا برقصیم. چرا که نه؟
ما کجای این همه داستانیم؟
اگر یک روز از ایران برم، فقط سی همین خواهد بود
کمبود شادی اجتماعی
اما
داستان
به صفحهی فیسبوک خودم نگاه میکنم
عدهای اینها رو لایک میکنند
و برخی تصاویری دلخراش از زیستن بر روی زمین
کی من رو وادار به انتخاب میکنه؟
من دوست دارم شادیها رو لایک کنم
سیاینکه از دیدنش لذت میبرم و در دلم احساس سرور میکنم
چی ما رو وادار به انتخاب می کنه؟
باور ما از زندگی
یک دوستی دارم که مدام هر بلایی هر جای دنیا میبینه و بخصوص که پای ایرانی جماعت در میان باشه
لایک و تسهیم و داستان
تهش استقبالی هم نمیشه
اما اصرار داره
بر دیدن و حکم به بدی
اینها زیر سر کیست؟
جز انتخاب ما
من در ایران و تنگ و بستگی
و او در کانادا و بریز و بپاش
شاید اینطوری خودشون رو به هجرت دلداری می دن
از این که رفتن و. نیستند
و توجیحی مداوم بر غیبت از خانهی پدری که خودش وهمی بیش نبوده و نخواهد بود
در گذشته زندگی کردن
چه حماقتی
زیرکانه
گاهی که کم میآوردم،
میگشتم دنبال یکی که دم دست باشه و کمی خودم رو بشه به گردنش انداخت
نه من
همه به همین مشغولیم
زیرا
نمیشه که کم باشیم، یا بد
ما اصولن از شکم مادر درست و کامل و آگاه به دنیا اومدیم
اونایی که سه میشه هم ربطی به ما نداره
حتمن زیر سر این اینگیلیسیهای بیپدره
یه چی شبیه دایی جان ناپلئون
تصویریست کامل و تمام قد از یک به یک ما
لب برنچین، اخم نکن
یه چرخی دور خودت بزنی، پیدا میکنی کجا یکی بوده که نخواد ما خوشبخت باشیم
هنوز هم زیرکانه دنبالش هستم
مثلن تمام دیروز که در فضای اندوه در غیبت پدر بودم
به همین منوال سپری شد
تقصیر اون بود یا این؟
من الان باید یه هفت هشتایی نوبل میگرفتم
یا شاید هم به جای انوشه خانم انصاری من به ماه رفته بودم
همهاش زیر سر فلان و فلان و حتا رفتن زود هنگام پدر است
امروز صبح که چشم باز کردم و تقویم ورق خورده بود، فهم کردم
اگه عرضه داشتم
تا حالا یه چی شده بودم
اما این یه چی لعنتی چیه که مانع شادی و سرور همهی ماست
لابد خوشبختی
و آیا خوشبختی کیفیتی بیرونیست که کسی بتونه بگیره یا نه
از ما؟
بلدش نبودیم و هنوز هم بلدش نیستیم
اضر نیستم از خونه بیرون برم
حاضر نیستم کسی رو ببینم
حاضر نیستم حتا کسی رو بشنوم
این یعنی چی؟
مرض پرضی گرفتم نه کنه؟
هیچ
هیچیم نیست
فقط الگوهای شادی یا خوشبختی دگرگون شده
با این حساب باید الان کلی شاد باشم
چرا نیستم؟
سی اینکه ترجیح دادم در خلاء و سکوت شناور باشم تا درگیری با الگوهایی دیگر آدمها
و این هم نعمتیست
باور کن
وقتی به خاطر میآرم چه شب و روزهایی که در اضطراب غوطه میخوردم و
هر دم آرزوی مرگ داشتم
به این لحظات سکوت و سکون دو دستی میچسبم
زیرا
تمام الگوهایم از خوشی و خوش بختی ساختهی دست دیگران بوده و بس
همه داشتند و مام لابد باید می داشتیم و می خواستیم
همه میکردند و ماهم خواستیم عقب نمونیم
در واقع از خودمون خط و ربطی نداشتیم و
مثل بز دنبال این و اون رفتیم
حالا بعد از اونهمه تجربهی گران وزن
به این نتیجه رسیدم در هیچ یک از نقاطی که در پشت سر آرزوی سرور میکردم
شعفی موجود نبود
نه رسیدن و نه برداشتنی
فقط فکر میکردم
اونهایی که میبینم شادند
ولی حتم ندارم که همین است مسیر زندگی؟
زمانی چنانی باقی نیست که بعد از چند صد سال تجربهی این شرایط بگم:
ای وای غلط کردم
چهمی دونیم که اگر مثل حضرت پدر آدم یا عمو جان نوح عمر دراز داشتم
قرار بود به چه نقاطی از تجربهی دنیا و یا خودم برسم
همینقدر میفهمم
همچین که غروب میشه، دلم غش میره از تکرار و تنهایی
باز جای شکرش باقیست
بهتر از حل معما و ورود به مارو پله است
یعنی دیگه کشش ندارم کسی رو شناسایی یا تائید و یا تکذیب کنم
۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه
کانون ادرک یا تونل زمان
چه میکنه این کانون ادراک
سی همین باید مرور کرد و هر چه رشتهی انرژی در زمان ریخته را برداشت
یعنی من باور دارم تونل زمان جایی در وجود ماست
و راه رسیدنش چیزی نیست بهجز کانون ادراک
یعنی همینکه بر خاطره ای توجه می کنیم، گردشش در زمان آغاز و ما به همان خاطره و در همان زمان میریم
انگار خاک کل جاده بر تنم نشسته
انگار خستگی و وحشت همان وقایع دوباره سازی شد و من و
بغضی سهمگین ، پس از این همه سالها
با اینکه مرورش کردم
اما همین یادآوری تصاویر گذشته و نوشتنش بر این صفحه موجب شد
برم در حال هوای آن روزها
یهجور خستگی و حس درماندگی وجودم رو گرفته
بهتره برم دوشی بگیرم و این همه غبار خاطره را بشورم
تمام فامیل حتا خواهران گرام فکر میکنند چه بچههاش خوشبختی بودیم
ما دو تا
زیرا مبنا مال است و ارث پدر
ولی آیا کس هرگز اندیشید که دو مقتول این ماجرا
ما بودیم؟
چهطور می شه نبود پدر را با مال و ثروت جایگزین کرد؟
کی خبر داره از دل ما؟
خواهری که بعد از سال ها هنوز چشم دیدنمان را نداره؟
هفتم تیر، هجرت پدر
بچهتر از اونی بودم که به پدر که در بیمارستان خفته بود فکر کنم
همه شوق رفتن به میهمانی جشن تولد یکی از بچههای فامیل بودم
پدر ، خداوندگار و هر گزند و بلا از ایشان به دور و میدونستم همیشه هست و خواهد بود
و مرا همین کافی بود
چون قرار نبود عصر به دیدنشان برویم و داستان جشن تولد و ....
صبح خلاف برنامه رفتیم بیمارستان ملکهی مادر
هنوز در محوطهی ورودی بیمارستان بودیم که شهرام از دور پدیدار شد
شکلش میگفت: پریشانه
البته خیلی نمیشد برآورد داستان کرد، زیرا
از زمانی که بهیاد داشتم، شهرام امریکا و به تحصیل و داستان و گاه تابستانها میآمد و
دلیلی نداشت خیلی بشناسمش و چندباری از دور دیده بودمش
اونم به مناسبت بیماری پدر خودش رو رسونده بود تهران
آهسته چیزی به گوش راننده گفت و بعد به مادر و قرار شد نادر برگرده خونه
دلم شور افتاده بود
اما چرا؟
تا هنگامی که متوجه شدم کل خاندان جلیل سلطنت و وابستگان در کریدور جمعند
قلبم خبر رو فهم کرد و ذهن برای محافظت وارد میدان شد
نمیدونم چه کسی؟
شاید پسر عمو جان حاج عباس خبر را بهم داد؟
شاید نمی دونم کی؟
فقط این تصویر در خاطراتم ابدی شد
برگشتم به سمت در شیشهای و تصویر برادر بزرگ ناصر خان رو منعکس بر شیشه میدیدم که
خودش رو برای جانشینی آماده میساخت
ندیدم و یا نشنیدم کسی گریه کنه
و شاید حتا کانون ادراکم سوت شد به ناکجا آباد تا از خبر فاجعه دورم کنه
هیچگاه این لحظه رو از یاد نبردم
صدا در سرم تکرار میکرد:
خب. مرد که مرد. بهمن چه؟
شوک شده بودم
شهلا خانم با غضب فرمان داد نادر را هم برگردانند
نمی دونم اینها که انقدر براشون مهم بود کوچکترین پسرش هم حضور داشته باشه و حتا نماز اقامه کنه
چهطور وقتی کل تفرش رو خبر کرده و همه آنجا بودند
یادشون نبود که پدر دوتا زنگولهی پای تابوت هم داره؟
یعنی اگر سر زده نرفته بودیم، کسی قصد نداشت خبرمون کنه؟
وای که من چه تجربهی تلخی دارم از این برادر و خواهر بازیهای ناتنی
شاید فکر کردند اگر ما از داستان حذف بشیم کسی نخواهد دانست که ما هم بودیم؟
به هر حال که قابل پنهان نبودیم
تعطیلات تابستانی ما بر خلاف تصور ایشان همهاش در تفرش سپری شده بود و
کل شهر از وجود ما مطلع بودند
ولی خواهرها فکر میکردند ما همیشه در پستو بودیم و پنهان شدنی
اما برادرها می دانستند ما باید باشیم
چرا که یک پای داستان ارث و میراث بودیم و شاید اندکی بیشتر از بزرگترها
که کوچک بودیم و عزیز دل پدری که در کودکی طعم تلخ نابرادری و نا خواهری را چشیده بود
و می دونست عاقبت ما هم بهتر از ایشان نخواهد شد
از این رو در زمان حیات به تمام اینها اندیشیده بود و
خواهران نامهربان در زمانی اندک پی بردند
با هیچ وسیلهای نمیتوان ما را از قلم انداخت
ال قصه
برای نمایش و عذاب پسر و دختری کوچکسال به فکر اقامهی نماز بودند
حالا بعد از سی و شش سال به خیلی چیزها توجه میکنم
به تمام ترسها و وحشت عظیمم از نبود پدر
بهکل، ادارهی امور از دستم خارج شده بود
گیج و منگ فقط نگاه میکردم که چهطور بر سر میکوبیدند
و ما راهی تفرش شدیم
در بهشت زهرا توقف کردیم برای شستن تن پاکش
از اتوبوس پایین نیامدم
تنها کسی که او را بر زمین و میان پارچهی سپید رویت نکرد
من بودم
روحم می دونست بهتره این طور باشه و من با تمام بچهسالی اقتدار به دست و در ماشین ماندم
دوباره راهی جاده شدیم به مقصد تفرش
ما رو مثل بچه یتیمها انداختند گوشهی اتوبوس و خودشون با ارابهی پدر در مسیر بودند
فکر کردند پوزمون رو زدند
ولی نشد
کل قوم و خویش مستقر در اتوبوس راهی تفرش به این اندیشه بودند که
دو بچهی صغیر در این میانه هست
کلی توجه و کلی رسیدگی تا رسیدیم تفرش
از کیلومترها مانده به شهر کل جماعت همشهریهای گرام به استقبال پدر آماده بودند
همین برای من کلی جاذبه داشت که به مرگ پدر فکر نکنم
و اندیشیهی اینکه
چه پدر بزرگی داشتم؟
ببین همه
همهی همهی مردم برای او آمده بودند
امروز هفت تیر سالگرد سفریست که کل زندگی من را تحت الشعاع قرار داد
یکماه پیشتر مرگ او را در رویا دیده بودم
اما تعبیر به بیماری ایشان شد و گذشت
همه برام خط و نشون میکشیدند
کسی چشم دیدنمان را نداشت
بچههای خانم کوچیکه
و این چنین بود که هیچگاه تصویری از ایشان بر زمین، بر خاک، بر دست در خاطرم نیست که بر همهاش چشم بسته بودم
می دونستم به پدری مقتدر و خداوندگار تا روزی که نفس میکشم نیازمندم
برای همین هیچ یک از تصاویر را ندیدم و تنها خاطرهی برجستهی آن روز برایم دلداری خواهران بزرگ تر بود به هم که
... جون دیگه یتیم شدیم
کسی ما رو نمی دید
کسی ما رو آرام نساخت
و من هم نپذیرفتم پدر رفت
تا یکسال پس از ان که شبی در رویا دیدم پدر رفت و در خانه رو پشت سر کوبید
از صدای در از خواب پریدم
بعد از یک سال بغضم شکست
گریستم ساعتها
و تازه باور کردم پدر برای همیشه رفت
ای کاش پدر به مرگ هم اندیشیده بود
پیش از آنکه من یا نادری باشیم
کاش اندیشیده بود که با رفتنش چه بلایی بر سرمان خواهد آمد؟
من تباه شدم رسمن
کاش یکی خبر بهش می داد
چه بعد از او بر من و نادر خواهد گذشت
نادر سالها از وحشت جنازه ی پدر، خون دماغ میشد
و من که هنوز با نبودنش کنار نیامدم
سی و چند سال از مرور این وقایع حذر کردم
امسال قصد کردم که هم مرورش کنم و هم بر گندم بنگارم
هنگام مرور دوباره فهم کردم
همهی تصاویر را دیده، فهم و ثبت کرده بودم
پشت چشمانی کودکانه و بسته
اشتراک در:
پستها (Atom)
سفری در خیال کیهانی ( تجربهای هولوگرام)
اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود، آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...