از همیشه ما یک کسانی رو دیدیم و یا فراموش کردیم و یا .....
گاه هم چنین میشه تا هزار سال اون ملاقات رو از یاد نبری
اصولن زیاد پرت و پلا رفتم و شدم
یهجاهایی رفتم که میشه از مجموعش کتاب نوشت و فیلم ساخت
یعنی چنان شیفتهی فرا ورا بودم و وقت آزاد برای کنکاش، زدم به کوه و دشت و جاده
خریت زیاد کردم
کارهایی که الان با لودر هم نمی تونن بهخاطرش از خونه بیرونم ببرند
یکی از روزها یکی رفت زیر جلدم که بریم یهجا و زنی عجیب برامون فال قهوه بگیره
همین عجیب کافی بود تا بند دلم شل بشه
حلاصه که خونهاش انگار طرفهای شرق تهران بود و مهم نیست
چهار نفر از ارابهی من بیرون شدیم و به سمت درب خاکستری رفتیم
خونهاش چی بود مهم نیست، یه چی به قدر داستانی که میشنوی
بعد از در شیشهای، هال بود و زنی برهنه دمر روی زمین ما رو نگاه میکرد و تنها پوشش
چادر مادر بود
خیلی خیلی عجیب بود . از جاش هم بلند نمیشد و فکر کردم نه که گردن به پایین فلج باشه
پنج دقه نشده بود اونجا بودیم که صدتا کلفت بار مادرش کرد
اسمش ویدا بود
موهایی بلند به سبک بانو شهنار ت و اداهایی که گاه کاراکتر هنری اوشان بود
هی این موها رو میریخت اونور گاه اینور
با ما هم حرفی میزد
مثلا پرسید همه قهوه می خورین؟
گفتم: به جز من
- مگه میشه؟
خلاصه که مراسم قهوهی قجری هم ختم به خیر شد و اما
تلفن آی زنگ میخورد!!!! همه رو میبست به باد حرف تند و تلخ و بی ادبی
یه کتی نگام کرد و گفت:
میبینی؟ برام می میره . یارو حاجی فلانی و ............ داستان
دست و پا و هیکلش هم راه افتاد و حرکات موزونی تا نیم تنه داشت
انقدر که شک کردم، نه که از این فرا ورایی هاس که نافش باید بچسبه زمین تا انرژی حیاتی بگیره؟
رفته بودم مکزیک و کلیسای کاتولیک و ... حیاط سنگ فرش نیمکتهای قدیمی؛ که
- اول باید فنجون تو رو ببینم
فکر کن اون مثل معروف
« همه رو برق میگیره ما رو چراغ نفتی»؛ چهار نفر آدم رفته بودیم و هی مخاطبش من بودم و من که دنبال راه فرار
شاخکهای رادار مثل فرفره میچرخید.
گفتم:
من فال نمیخوام. نمیخوام کسی با کلامش سرنوشتی رقم بزنه.
آوه که گوله کرد و .... نشست. شرمی از برهنگیش هم نداشت. تو گویی در گرمابه. تقریبن حملهی سهمگینی به جانب من داشت، با موج سنگین انرژی، تکونم داد.بلافاصله از محیط حس خشنی گرفتم . که حمله ور شد
خطاب بهمن گفت: منو نگاه کن. میدونی چهقدر منتظرت بودم.
همه کپ کرده بودیم. هیچکی جیک نمیزد.
- میدونی من کیام؟ من همزاد تو هستم. تو سهم خوبه رو گرفتی؛ تاریکیهاش مال من شد.
« حالا چه شباهتی بین من و خودش میدید؟خدا میدونه»
باسنش رو نشون داد. با خط بخیه تا کمر. بعد دهان تهی از دندانش روکه همه رو در تصادفی از دست داده بود نشون داد. یه چندتایی هم در جواب مادرش فحش و بد و بیرا گفت. بد بخت صدا ازش در نمیاومد. بردهی مطلق بود.
دروغ چرا؟
داستان مال دهه 70 و من خریت محض.
دوباره درزا کشید و فنجون منو برداشت. یه چیزهایی گفت که اصلن یادم نیست و بعد فال رفقا رو گرفت که از ترس چوب شده بودند و سر فراقت برگشت بهمن.
گفت: بدبختی و مصیبتی که من کشیدم و تو نکشیدی، انصاف نیست. تو هم باید مثل من بشی. چون من نمیتونم مثل تو بشم.
خلاصه که ما در رفتیم
در رفتنی فکاهی
اما
یه روز روی تخت بیمارستان. یاد او افتادم و نفرین گربه سیاهه.
بیشک تنها مسبب تصادف من، خریت خودم بود و خریت راننده مقابل. اما این یک نفر از اون موضوعاتیست که هزار بار مرور کردم
و هنوز خاطرهاش پر رنگ
هموز یادش که می افتم، یهجوریم میشه
بین اون جاهای عجیبی که هزار سال رفتم،این هیچی نبود. اما اون پردهی دیدار عجیب در ذهنم چسبیده
وقتی به قم رفتنم و دیدار با مردی که در قبرستان زندگی میکرد و ............ اینا
رو میبینم، میفهمم عجب کله خری بودم!!
بی خود و بی جهت
اما خب اون هم من بودم و باید این نردبام، یکییکی طی میشد تا
من، الان
اینی باشم، که هستم
از همهاش راضیام
همینکه مثل همه و یا در روزمرگی گم نشدم
راضیام
از زندگی عجیبی که داشتم، خوشم میٱد