با آذر دربارهی عشق گپ زدیم
اینکه آیا از علائم پیریست که دیگه عاشق کسی نمیشیم و حوصلهاش رو نداریم؟
یا از خرد و شعور اکنون برخاسته که دیگه دنبال چیزی در نگاه کسی نباشیم؟
یا سی اینکه فهم کردیم اصلن نباید دنبال چیزی بود؟
یا اصلون که عشق چرت و پرتیست در حیطهی نفهمی؟
و آذر از جهانهای موازی گفت که ما در قالبهای متعدد و متفاوت اونجا هم سیر میکنیم
و در برخی چه بسا حتا عشقولانههم داشته باشیم
و یا اینکه
شاید در این تجربه بهش نیازمند آنچنانی نبودیم که اصولن زندگی رو بذاریم و
درپی عشق باشیم
که یاد دوستی افتادیم از همین هنگ ساحران که هنوز آشفتهحال دنبال عشق میگرده!
و یا یکی دیگه که سر پیری عاشق شده
آخرش هم نخواهیم فهمید که واقعیت ماجرا چیه
اما یک چیز رو خوب فهمیدیم که
کسی که تجربهاش کرده باشه، دیگه الان دنبالش نمی گرده
فکر نمی کنه اگر الان از راه برسه همان تاثیری رو برما می ذاره که:
در بیست سالگی داشت
پس عقل رس شدن چی میشه؟
آخرش رسیدیم به نقطهی اولادی
اونی که نداره تا وقت رفتن چشم به اونهایی داره که دارند
و اونی که داره به اونهایی نگاه میکنه که عاقل بودن و دم به این تله ندادن
در واقع در این جهان هیچکس کامل نیست
اونایی هم که وانمود میکنند هستند
ادا درمیآرن و در خفا آنکار دیگر میکنند
با این حساب به کسی چه کی چی دلش میخواد
اومدیم فلهای زندگی رو تجربه کنیم
بعدش چی میشه رو هم باید بذاریم برای بعدش که دیگه اینجا نبودیم
کافیه در امروز برای امروز زندگی کنیم
ما
چرا من نمی تونم دیگه برای امروز زندگی کنم؟
چرا تمام حرکات و برنامهها رو طوری تنظیم میکنم که به زندگی بعد از این جهانی لطمه نزنه؟
چرا بیش از زندگی برای مرگم زندگی میکنم؟
کی به چنین باور عمیقی رسیدم؟
کی تضمین داده که بعد هم خبری باشه؟