در این روز خاص من چند ساله بودم؟
تو چند سال داشتی؟
صبح جمعه با صدای رادیو آغاز میشد
یک حال و حس عمومی
در هر خونهای صدای رادیو تا حیاط میرسید
و ما بازی میکردیم، می خندیدیم، شاد بودیم
مادر در مطبخ برای ظهر جمعه تدارک می دید
کباب یادگاری و عصرش بستنی سنتی با کیک یزدی
گاهی هم برای خالی نبودن فضا ناسزایی هم بارم میکرد که چرا سر درس نیستم؟
ما بودیم و جمع خانوادهی داییجان حشمت که بعد از رفتن بیبی مسئول خواهر شد و
با هم زندگی میکردیم
خلاصه که خوشبخت بودیم تا دلت بخواد
نه سیاینکه روزگار بهتری بود
سی اینکه ما از جهان بیاطلاع بودیم
کسی از جنگ نمیگفت، واژهی سیاسی مرسوم نبود
کسی به اوپک و داعش فکر نمیکرد
ما جاهل بودیم و جهان آباد