۱۳۹۴ آذر ۷, شنبه

شکر به زندگی




آخی راحت شدم
رحمت به روح پدرت بلاگر که نبودی نمی‌دونم کجا باید از شر این ور ور ذهن خالی می‌شدم؟
انگار کلی سبک شدم
انگار با رو شدن دست‌ش سرم سبک شد
انگار خلع‌صلاح‌ش کردم
یهو خفه می‌شه
خلاصه که شکرانه‌ی خلق بلاگر و گوگل و اینترنت و ..... با من 
الهی شکر که هزاران راه هست برای بازگشت به خدا
شکر که اصولن از خدا هستیم ما
وگرنه الان همه داعش بودیم
شکر به صبح زندگی که دوباره تکرار و دیده شد
شکرانه‌اش بسیار
یک‌روز دیگه هستم و می تونم به گل هام برسم و نقاشی کنم
ما را همین بس
باقی‌ش حس طلبکاری‌ست از خدا
که محصول چیزی جز منه دیوانه‌ی ذهنی نیست
در این جهان عظیم یه‌گوشه ای کهکشانی‌هست و منظومه‌ای شمسی
یه‌گله‌اش زمینی هست دارای چهار فصل و عشق و زیبایی، شب و روز و محبت و صفا
و من که شانس‌ش را داشتم تا در این زمین تجربه کنم
با روحی الهی
دیگه چی می خواهیم از زندگی؟

۱۳۹۴ آذر ۴, چهارشنبه

اجازه خانوم؟





کلاس چهارم دبستان نمی دونم با کی رفته بودم مغاره ی آضغال فروشی محل
یعنی هر چی که در امور ساخت و ساز لازمت بشه
داشت
ولی به کثیف و تاریک‌ترین شکل
ال‌داستان که گوشم شنید:
- آقا . صدف داری؟
- چقدر می خوای؟  
....
همون وقت‌ها مدرسه‌ی شیک ما درگیر یافتن طرحی برای روز مادر بودند که
کل مدرسه ، همون رو به خونه ببره
والده‌ی مام برداشت با گوش ماهی قاب عکسی ساخت و نکاره‌ی خودشان هم در کانون داستان
زد و خانم دیده‌بان عزیز که یادش گ« باران، مدیره‌ی محترم دبستان مزبور  


از طرح والده‌ام خوشش آمد و قرار شد برای تمام بچه‌های مدرسه این قاب درست بشه
واقعن ما می‌رفتیم فقط قرطی بازی و ژینگول مستون
هر روز یه داستانی بود که ما درس نخونیم
خلاصه که معلم کلاس از من سوال کرد:
- می‌دونی این صدف‌ها رو از کجا آوردن؟
- اجازه؟ 
بله خانوم، پدر زندایی‌مون از ساری آوردن.
- پس ما از کجا اون‌همه صدف پیدا کنیم؟
من‌که دیگه دل توی دلم نبود تا شاهکار  روکنم.   با خوش‌حالی گفتم:
- اجازه خانوم؟
مغازه سر کوچه‌ی ما یه عالمه صدف داره. می‌خواین براتون بخریم؟
منه سر بزرگ احنق. خودم خودم رو بی‌چاره کردم. عصر با عجله یکی رو خام کردم ، قطعن
تا منو ببره مغازه‌ی سر کوچه، بپرسم کیلویی چنده؟
وقتی کیسه‌ی صدف‌ها رو دیدم؛ « صدف، بنایی »  مغازه‌ی بزرگ تاریک، شد قد سوزن، پرید تو چشمم
همه‌ی سوال‌های دنیا به یک ورم. 
این‌که چه‌طور به معلم بگم اشتباه کردم؟ 
یک هفته بازی کردم. لاکردار هر روز هم سراغ صدف ازم می‌گرفت و
منم‌که بچه پررو
نمی‌گفتم: بابا صدف بی‌صدف. خودت بگرد یه‌جا پیدا کن. 
نمی دونم. شاید هم ترسیده بودم؟ که بعیده. شاید؟
خلاصه مجبور شدم چه دروغ‌هایی بسازم. 
زن احمق هم نمی‌فهمید این بچه یه غلطی کرده توش کونده. اصلن زنگ بزن خونه‌شون با مادرش صحبت کن
این که از ترس همیشه چشم‌هاش جمع می‌شه وقتی با تو حرف می‌زنه
خلاصه که یادم نیست عاقبت چی شد و از کجا صدف تهییه شد ولی من
کار مغازه‌ی همسایه رو به سرقط ، فقط باب صدف‌ها کشوندم
باور کن خودم که داره یادم می‌آد و می‌نویسم از خنده ریسه رفتم
که بابا این از اول هم باید فقط یاد می‌گرفت چه‌طوری بنویسه؟ اومده برای خلق چنان تصاویر بعیدی که
در ذهن کس نمی‌گنجه، حتا خودش
آخه لاکردار این دروغ به این شاخ‌داری رو
خودت تنهایی ساخته بودی؟



جونم واسه‌ات بگه، حالا همون کله خراب خیالاتی
یاد گرفته چه‌طور بگه:
 اشتباه کردم
معذرت می‌خوام. 
نمی دونم و ...... اینا
این جهش برای خودم فوق‌العاده است
خدا نصیب همه بکنه که حال این آزادی از من رو
 ببرند
آزادی از این که از بچگی باور کرده بودم، وظیفه دارم همه چیز رو بدونم
اشتباه نکنم
مجبور به عذر خواهی نشم و .... و اینا




کی می‌دونی کی، کی می‌ره؟








این خواب ها برای خودم تا رخ نده جدی نمی‌شه
برخی، هشدار یا تاثیر ناخودآگاه و برخی خواب‌های ذهنی درباره چیزی که طی روزش بهش توجه کردم
همین موجب شد فهم کنم، کاستاندا چی می‌گه درباره‌ی رویابینی آگاهانه
همه‌ همین‌طوریم
کافیه موضوعی طی روز خیلی ذهن رو درگیر کنه
شب درباره‌اش خواب می‌بینیم
برخی هم تصاویری که درحین عبور از  زمان مشاهده می‌کنیم
و صبح فکر می‌کنیم یه خوابی دیدیم
یا اصلن هم یادمون نیست
زیرا از اول بر این اساس به خواب بینی‌هامون توجه نداشتیم یا .... 
از همه مهمترین‌ش موضوعاتی‌ست که اسم‌ش رو گذاشتم، هشدارهای روح
مانند تصویر تصادفم که صد بار دیده بودم و باور نداشتم
مال منه

خلاصه که خودم به مردن واقعی‌ش فکر نمی‌کنم
زیرا
اصل تفکر به سیستم ذهنی متصل و مرتبط شده و بیش‌تر از چیزی که در تمام عمرم، دیدم، خوندم، شنیدم، آموختم و .... اینا راه نمی‌ده که با فکر به جواب برسم
با مرگ هم که نمی‌شه جنگید
وقتی بنا باشه بیاد می‌آد و تا حالا هم کسی نتونسته جلوش رو بگیره
بیش‌تر نگرانم که
چی مونده که هنوز از روی خودم ننداختم
اضافه بار دارم؟
یه چی تو این مایه‌ها و شاید حتا مرگی نمادین، جنبه‌ای از شخصیتی که تا حالا بودم  

فقط مطمئنم که هیچی نمی‌دونم

 نوشتم که 
سرپایی حساب و کتابم رو با رفقا تمیز   کنم
شایدم مردم؟
خدا رو چی دیدی؟
گفتم که نمی‌دونم
شما هم خودش رو نگران نکن
کی می‌دونی کی،  کی می‌ره؟


۱۳۹۴ آذر ۲, دوشنبه

عاقبت خواهم رفت




جل‌الخالق
عاقبت یک روز همگی رفتنی هستیم
کی‌؟
پیدا نیست
اما تنها حقیقت مسلم اینه که ، می‌میریم
یه روز از صبح یا از شب
ال‌داستان
هفته‌ی پیش نیمه‌های شب از خواب پریدم، می‌دونستم یه چیزی شنیدم که از جا پروندم
همون لحظه می دونستم چی بود 
بی‌بی‌جهان نشسته بود و من در سمت چپ ایشان و دفتر سر رسیدی به دست داشت
و انگشت روی یکی از تاریخ ها گذاشته بود و تاکید می‌کرد فراموش‌م نشه
و من که پنداری خودم خبر داشتم با لبخند و صبوری تکرار کردم می دونم
یعنی به تاریخی اشاره می‌کرد که درش واقعه‌ای در شرف وقوع است
ولی خب از خواب پریدم و تا دوباره خوابم ببره، هم‌چنان به یاد داشتم و مهم نبود برام
زیرا
اگر درجه‌ی اهمیت‌ش رو می دونستم، خواب آلوده در دفتر می‌نوشتم
گذشت تا دیشب که به والده‌ام گفتم و پرسیدم ، در تاریخی که به بیست و نهم ربط داشته باشه
آیا رخ‌داد مهمی در خانواده هست به‌جز تولد پریا که 29 مهر هست؟
ایشان هم سرگرم موضوع شد و من‌هم به نتیجه‌ای نرسیدم
و گذشت
امروز ظهر ، سر نماز یادم اومد داستان چی بود
موضوع سفر من بود
رفتن از این‌جهان
این داستان به قدری به شکل‌های مختلف توسط روح یادآوری شده که از درجه‌ی اهمیت ساقط شده
اما
رویای بی‌بی، نو نوار و شاد و شنگول!!!؟؟؟؟؟
خب یحتمل قراره برم
حالا یا طی 29 روز
یا در یک تاریخ 29
یا 29 هفته و یا حتا سال
و شاید هم همین ماه بعدی؟
به هر شکل روح می‌خواد توجهم رو به مرگم جلب کنه
لابد از دستم شاکیه که چرا ول می‌گردم؟
یا 
واقعن هنوز کار جدیدی کشف نگردم که پشت گوش انداخته باشم
شاید باید بازم مرور دوباره داشته باشم؟
حتمن چیزهایی هست که هنوز مرور نشده
زیرا هنوز گاه به گاه وز وز ذهنی دارم
خلاصه که اگر بار گران بودیم
اگر نبودیم
اگر کسی را آزردم و اگر موجب توهم کسی شدم و هزاران اگر و مگر دیگه
جمیعن حلالم کنید
همیشه سعی کردم نه مانع مسیر کسی باشم و نه موجب آزردگی خاطر کس
اگر کسی را رنجاندم، اگر موجب توهم شدم
شرمنده‌ام تمام قد
منم یکی مثل همه و با دست خالی روزی این زندگی را ترک خواهم کرد
فقط جان مادرهاتون من رو ببخشید
به همین سادگی

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...