یکباره زیر پای دلم خالی شد
قل خورد و ریخت
هول عالم به جونم پاشید
که چی؟
ای داد. خاک به سرم؛ فردا چهارده فروردین....
مکث کردم مخم رو جوریدم و دنبال کاری گشتم که به خاطرش هول کدم
هیچ برنامه فوقالعادهای برای فردا ندارم مگر ، وحشت هجوم خاطراتی دور دور
وحشت جریمههای عید.
نه تکالیف عید
یعنی آموزگار گرام همونوقتی که امریه صادر میکرد که برای دفتر دیکته چند برگ بخرید و دفتر مشق هزار برگ و .... می دونست بناست کل عید نتونی جم بخوری چه عید دیدنی و ولگردی
آخر هم کار به زندایی میکشید که هول هولی عصر سیزده بدر جریمههای عید تلمبار شده رو مینوشت
هنوز خوف و کابوس جریمههای عید روی روحم هست