خیلی طبیعیست که دلم بخواد بنویسم. اما میترسم
میترسم از بغض موزی پنهانی که تمام قفسة سینهام پخش و گاه بالا میآد و قورتش میدم
اصلا دلم نمیخواد بدونم چمه. چون من فقط به قدر ذهنم میدونم که مثل این هارد نازنین انباشته از اطلاعات و تاریخچة سیاه و سفید، شخصی کهنه و نا گرفتة موزة بابله
این بغض میتونه فقط یه حس دلتنگی زنونه باشه. اما چون چیزی برای دلتنگ شدن نیست. حکم فرق میکنه
دلتنگی مشکوک میزنه. شاید یه جور هراس باشه
خب لعنت به این دل، تنگ که نذاشت چارخط بنویسم و پا برهنه تو حرفام نیاد
چه میشه کرد این وقت شب؟
یه دوره کامل سه آنتن را ورق زدم. تیویهای دولتی رو کتک زدم، بسکه مزخرف بود
ببین. آه! مچم و گرفتم
افتاده رو دور غر زدن
کارتون گالیور یه شخصیت دوست داشتنی داشت که هیچ وقت اسمش یاد نیست. یکی از لیلیپوتیها که از باب همه چیز آیة یاس میخوند. من میدونم....... نمیشه. گیر میافتیم و الیآخر جنس جور و دست به نقد
الان منم یه چیزی نیمبند، اونم
بعد از تیوی خنثی؛ راه رفتم. خونه رو بارها قدم زدم. سیگار کشیدم. حوصلة موزیکم ندارم. اصلا حوصله خودمم ندارم. اما آخرش حالم خوبه و میدونم چیزیم نیست الی مکر ابلیس
مکر ذهن
اون منو غمگین دوست داره
من پایین میرم
خاطرات بسیار رو میکنه، پایین تر میرم. انقدر پایین که همه انرژیم پخش زمین میشه و ابلیس میبلعه
استخفرالله. ساعت از سه گذشته و فکر کنم فقط ادبا و دانشمندا بیدار باشن. الهی شکر که بزرگی منش اونها مانع میشه فکر کنن، من چت کردم
البته همینکه با دکترفاستوس مقایسه نمیشم جای شکر خواهد داشت و مراتب قدردانی متعاقبا اعلام خواهد شد
تو یه زن به سن من نشون بده، الان اینطور مغزش ارور بده و بیوقفه لاتاالات سمبل کنه
همشهریهای گرام چشمشون رو برای این پست بگیرن و راز داری کنند و خبر به آبا و اجداد ما نرسه، قربون همهتون فقط مونده ابوی گرام امشب دلنازکی کنه و من دچار آق والدین بشم
راستی داستان این آق چیه؟
من که هر چی فکر میکنم به نظرم آشنا هم نمیآد چه به مفهوم. میآیم از یکی هم بپرسیم، اد، میزنه و یارو فکر میکنه، خودت سوژهای و ...... دا ری را دیریم رام
خلاصه که تا صبح هم بنویسم این لاکردار مثل بیبی طلا که روزی یک بلوز میبافت، برام داره سوژه ببافه و من بیوقفه و بیربط بنویسم
بجوم
بگم
غرغره کنم و
زودتر پیر و
از بین برم
در شرط بندی خداوند با ابلیس، سر انسان ابله، سیب خور
یکی به نفع ابلیس
اونوقت میگن شرط بندی حرامه
خب واقعا اینم شد زندگی؟
میترسم از بغض موزی پنهانی که تمام قفسة سینهام پخش و گاه بالا میآد و قورتش میدم
اصلا دلم نمیخواد بدونم چمه. چون من فقط به قدر ذهنم میدونم که مثل این هارد نازنین انباشته از اطلاعات و تاریخچة سیاه و سفید، شخصی کهنه و نا گرفتة موزة بابله
این بغض میتونه فقط یه حس دلتنگی زنونه باشه. اما چون چیزی برای دلتنگ شدن نیست. حکم فرق میکنه
دلتنگی مشکوک میزنه. شاید یه جور هراس باشه
خب لعنت به این دل، تنگ که نذاشت چارخط بنویسم و پا برهنه تو حرفام نیاد
چه میشه کرد این وقت شب؟
یه دوره کامل سه آنتن را ورق زدم. تیویهای دولتی رو کتک زدم، بسکه مزخرف بود
ببین. آه! مچم و گرفتم
افتاده رو دور غر زدن
کارتون گالیور یه شخصیت دوست داشتنی داشت که هیچ وقت اسمش یاد نیست. یکی از لیلیپوتیها که از باب همه چیز آیة یاس میخوند. من میدونم....... نمیشه. گیر میافتیم و الیآخر جنس جور و دست به نقد
الان منم یه چیزی نیمبند، اونم
بعد از تیوی خنثی؛ راه رفتم. خونه رو بارها قدم زدم. سیگار کشیدم. حوصلة موزیکم ندارم. اصلا حوصله خودمم ندارم. اما آخرش حالم خوبه و میدونم چیزیم نیست الی مکر ابلیس
مکر ذهن
اون منو غمگین دوست داره
من پایین میرم
خاطرات بسیار رو میکنه، پایین تر میرم. انقدر پایین که همه انرژیم پخش زمین میشه و ابلیس میبلعه
استخفرالله. ساعت از سه گذشته و فکر کنم فقط ادبا و دانشمندا بیدار باشن. الهی شکر که بزرگی منش اونها مانع میشه فکر کنن، من چت کردم
البته همینکه با دکترفاستوس مقایسه نمیشم جای شکر خواهد داشت و مراتب قدردانی متعاقبا اعلام خواهد شد
تو یه زن به سن من نشون بده، الان اینطور مغزش ارور بده و بیوقفه لاتاالات سمبل کنه
همشهریهای گرام چشمشون رو برای این پست بگیرن و راز داری کنند و خبر به آبا و اجداد ما نرسه، قربون همهتون فقط مونده ابوی گرام امشب دلنازکی کنه و من دچار آق والدین بشم
راستی داستان این آق چیه؟
من که هر چی فکر میکنم به نظرم آشنا هم نمیآد چه به مفهوم. میآیم از یکی هم بپرسیم، اد، میزنه و یارو فکر میکنه، خودت سوژهای و ...... دا ری را دیریم رام
خلاصه که تا صبح هم بنویسم این لاکردار مثل بیبی طلا که روزی یک بلوز میبافت، برام داره سوژه ببافه و من بیوقفه و بیربط بنویسم
بجوم
بگم
غرغره کنم و
زودتر پیر و
از بین برم
در شرط بندی خداوند با ابلیس، سر انسان ابله، سیب خور
یکی به نفع ابلیس
اونوقت میگن شرط بندی حرامه
خب واقعا اینم شد زندگی؟