چند شب تا صبح نتونستم بخوابم
امروز آسيمه سر خودم را به دكتر رساندم
خدايي نكرده فكر نكني مشكل رواني دارم
فقط براي پاره اي از مذاكرات
مطب آخرين مد دكتر جون تا دقايقي فكرم و دستگير كرده بود و در چرخ و فلك رنگها مي چرخوند
موزيك ملايم همه جا شنيده ميشد .چند دقيقه ديگه اگر نوبتم نشده بود , همون جا خوابيده بودم
وارد مطب شدم , دكتر با روي باز گفت كه بشينم
گفتم
- دكتر من از زندگي سيرم
گفت:
- از اول برام بگو چه چيزايي تو رو از ادامه نا اميد كرده ؟:- خيلي چيزها ! اگه بخوام بشمرم تا شب وقت مي خواد
- از اونهايي بگو كه برات بزرگتره
- اوليش اينكه , كمبود عشق دارم
- مي خواي سوپ بپزي يا براي قاب عكس لازمش داري؟
- يعني چي , اگه اينطوري بود كه من غمي نداشتم . مي پريدم سوپر محل و يك بسته پاتري سوپ مي خريدم
- جوري گفتي كمبود داري كه فكر كردم براي كار خاصي بهش احتياج داريا:- خاص تر از عشق هم داريم ؟ با وجود شيرين و فرهاد يا ليلي مجنون شما چطور اينو پرسيدي؟
اگه به عشق فكر نكنم پس به چي ؟
بالاخره بايد كه به يه چيزي فكر كنم يا نه ؟
از قرار يا بايد به خودت گير بدي يا به ديگران , درست نمي گم ؟:- نه , فقط با خودم مشكل دارم
عشق را , هم براي خواب لازم دارم هم بيداري
با نگاهش از پشت عينك مي خواست بفهمه چقدر اين عشق به سكس مربوطه ؟:- بذار دكتر خودم بگم , چي ميگم شما خودشو خسته نكن
من يا بايد عاشق باشم , يا آدمي غير قابل تحمل
دليلش هم ساده است . از صبح كه چشم باز مي كنم
گفتگوي دروني وحشتناك بالا دارم . يعني بلند بلند با خودم فكر مي كنم
گاهي حتي در خواب
افكار وجودم را مرتعش و ناراحت مي كنه
وقتي عاشقم , به هيچ چيز منفي در اطراف زندگي فكر نمي كنم
يعني همين قدره كه فكر كنم : ا
واقعا دوستم داره ؟
الان كجاست , چه مي كنه ؟
امشب مي بينمش ؟
چرا موبايل زنگ نمي خوره ؟
اما وقت هايي كه عشق ندارم .
چشم كه باز مي كنم از بدهي گرفته تا مريضي
زن نوه عموي زينت خانوم كه ميشه خانوم دايي خانوم برادرم , اسباب وحشت و نگراني من هستند
حتي از سايه خودم هم ترس دارم و از دنيا بيزارم . براي همين مثل همه آدم هاي دنيا روياي عشق را براي ذهنم انتخاب كردم .
بهتر از وحشت و نا اميدي به فرداست؟!ا:- پس تو تعادل هم نداري
چون دنيا رو يا تيره مي بيني يا نوراني . يك روز معمولي برات كافي نيست ؟
- دست خودم نيست
ذهنم دوست داره يه بند حرف بزنه . وقتي عاشقم در رويا ميره و تخيل به خرج ميده كه البته از نوع عاشقونه
وقتي هم كه عاشق نيست
دنيا را جاي تنگ موندن مي دونه و با هر ضرب و زوري كه باشه , سعي مي كنه از زنده بودن منصرفم كنه
در نتيجه دايم اضطراب دارم و نگران هستم كه فردا چي ميشه ؟
- جهل بزرگ بشري ؟!
تو با اين كار فقط در ذهنيات دروغينت زندگي مي كني . يا در گذشته , يا در ترس از آينده ؟!
در محاسبات تو جايي براي لحظه حال نيست ؟زندگي تنها در لحظه اكنون جريان داره . نه از جنس تخيل
به عبارتي : تو فكر نمي كني ! اين فكر كه تو رو مي كنه ؟!