۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۱, شنبه

تسهیم


بیا قسمت بکنیم
ما به تسهیم نیاز داریم. تسهیم عشق، تسهیم حقوق انسانی
و تسهیم شادی ها و رنج ها
داریم به خواب می ریم و دل خوش زنده بودنیم و در حالی زندگی می‌کنیم که چیزی از ما به دنیا اضافه نمی‌شه .
از همه هستی انتظار کمک و هم‌دردی داریم و یاری نمی‌کنیم
گم‌شدة خویشیم و باور نمی‌کنیم
وقتی تو یکی حالت بهتر می‌شه؛ روی کل اجزاع کائنات تاثیر می‌ذاره و همین طور برعکس
بهتر نیست به جای این‌همه نقاب، تمرین کنیم دوست داشتن و دوست داشته شدن را؟
صادقانه پر مهر یکدیگر را درآغوش انسانیت بفشاریم و تسهیم کنیم همة زیبایی‌هایی را که برای تجربه‌اش به جهان بازآمدیم
و کامل کنیم همه آن نقصانی که بر روح‌ الهی‌ تحمیل شد
بیا عاشق باشیم

چارلي چاپلين به دخترش

تا وقتي قلب عريان كسي را نديدي بدن عريانت را نشانش نده!
هيچ گاه چشمانت را براي كسي كه معني نگاهت را نمي فهمد گريان مكن
قلبت را خالي نگه دار اگر هم يه روزي خواستي كسي را در قلبت جاي دهي سعي كن كه فقط يك نفر باشد به او بگو كه تو را بيش تر از خودم وكمتر از خدا دوست دارم زيرا كه به خدا اعتقاد دارم وبه تو نياز دارم

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۰, جمعه

موسیو زمان

گفتند:« تنها تنها رفتن عریضه انداختن» گفتیم از اینم عقب موندیم. ولی خبر نداشتم داستان صف و بی‌بی جهان و اینا شروع شده و بچه‌ها باید در ریم که صاحبش اومد
بابا اینکه خیلی سه شد؟!
این جناب موسیو زمان قرار بود وقتی می‌آد توپ بیفته زمین ما و خلاصه سروری و اینا
پس چی شد؟
حالا کار ندارم که مفهوم واقعی نام این موسیو همیشه برای امداد و راهنمایی حاضر بودنه. مثل جد اکبر بزرگوارش. که از بیت‌المال چراغ اضافه نمی‌سوزوند
گفتند نگو میسیو زمان. بگو موسیو حق. بسم‌الله رو گفتیم و نشستیم به امید حق
اما این حق که هنوز رخ عیان نکرده و همچنان از نظر پنهان است، ببخشید داره تر....... همه رو می‌ده.
از حالا که پا به‌پای پرزیدنت راه افتاده همه جا، داره تقش در می‌آد. وای به روزی که از پرده درآد
نگفتم: دقیقه نود می‌فهمیم کاش مثل آدم زندگی کرده بودیم؟
بیا تا چشم من یکی چارتا که خودم و هلاک و پلاک صف این جناب نکنم
تازه واسمون وعده خشک‌سالی هم از برکت این حضور گرفتن که زیادی خوشمون نشه. ولی اصلا خودت رو نباز که مصیبت وقتی گروهی باشه، دردش هم کمتر می‌شه
حتی اگر همه از بی‌آبی بمیریم. ولی اصلا مهم نیست. معاون میسیو حق فرمودن، امریکا امسال از خشک‌سالی پوزش بیشتر از ما زده می‌شه
بیچاره موسیو حق که نیامده آبروش رفت

تکلیف جمعه

این جمعه تصمیم گرفتم تا پوست با حزن غروب برم و با چشم باز به این درد نگاه کنم

زار بزنم از ته وجود.

وابدم به هر آنچه که هر جمعه از آن گریختم
چند روزی درد زایشی نو گریبان را گرفته و نمی‌فهمم این پوست اندازی از کدام نوع معناست
اما درد زایش و اتاق زایمان را هر لحظه می‌بینم و در انتظار می‌نشینم
از هر چه فرار کنم اصلاح نمیشه فقط گم می‌شه.
آره می‌دونم همه همه جا این درد را داریم. اما شاید همه در همه‌جا یکبار هم که شده به این درد نگاه کنیم. اجازه بده ما رو باخودش تا جایی ببره که درد ریشه داره

یک طنز:

مال من از حالا می‌دونم که درد بین تکالیف تلمبار شدة وقت غروب جمعه است که نمی‌دونستم چه خاکی باید به سر کنم و همیشه آرزو داشتم شنبه‌ها بمیرم.
خدا را چه دیدی، با این قصد کهنه چه بسا که در یک روز شنبه هم بمیرم؟

گلی و اول مهر



نه تموم که نشد، تازه مونده
امروز غم غربت دارم. بد جوری هم دلتنگم و حس غریبی همة وجودم رو گرفته.
نماز ظهر را بین گل‌های بالکنی می‌خوندم که، نگاهم با خط افق رفت. از انحنای زمین گذشت و دلم خالی و زیر پاهام فروریخت و شناور در خدا بودم. من نبودم ولی بی‌شک گلی بود.
مثل لحظه‌ای که از جسم جدا می‌شدم. دلم هوری ریخت که، وای!!!!!!
می‌دونستم دارم می‌میرم. چه خوب!
می‌دونستم این منه عزیزم یه بلایی سرش اومده، باز هم مهم نیست
رخت عاریتی که تعلق خاطر نداره
دیدم مادرم، اصلا مهم نبود. دو انسان خدای آزاد که دیگه صاحب نداره
همه شوق خانه بود. به کجا؟ لابد همان ناکجای معروف. اما شوق که هیچ
از شعف سر از پا نمی‌شناختم
گلی بعد از روز اول دبستان به خونه برمی‌گشت و از ذوق سر از پا نداشت
امروز از بعد از نماز بدجور دلتنگم. دلتنگی جایی که نمی‌دونم کجاست ولی یادش در تک‌تک سلول‌هام هست. اینجا چیزی که شادم کنه دیگه وجود نداره. حتی شادی‌های حقیقی انسانی دیگه قلبم و به شوق نمی‌آره
پر از حس رفتنم
شاید وقتش شده؟ البته بار قبل که خبر نکرده اومد. جان مادرت تشریف بیار که جا تنگم آمده

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

کهنه سرا


فکر کن! نه فکر نکن چون تو هم در این صبح جمعه مثل من سرت داغ می‌شه
هنوز آدم‌هایی رو می‌بینم که دارن به عزرائیل نزدیک می‌شن و هم‌چنان نگران عمر در پیش رو هستند. البته که عمر دست خداوندگار عالم است و خدا را چه دیدی، شاید این‌ها بخشی از انسان‌های رجوع به اصل کرده باشند و تضمین عمر هزار ساله را از بالا گرفتن و با این حساب می‌شه گفت تازه در عنفوان جوانی و شکفتن قرار دارند
که خب البته هم می‌تونن هر روز یکی را امتحان کنند آنقدر که در آیندة هزارساله و پیری تنها نمونند
اما منو تو چی که خود باور داریم امروز و فردا و یا هر لحظه جناب عزرائیل جفت شیش می‌آره و رفاقت با برادر جبرئیل هم دیگر کار گشا نخواهد بود
باید کیسه همه آرزوها رو پشت سر بذاری و با واقعیت اکنون زندگی کنی
مردم خبر ندارند همچنان در پی آرزوهایی هستند که حتی اگر به دست بیارن دیگه به درد نمی‌خوره، چون همچنان دنبال آرزوهای به‌جا مانده از جوانی می‌گردن و در حالیکه نه دیگه اون چیزها ما را خوشحال می‌کنه، نه انقدر احمقیم دیگه که به سادگی باورش کنیم
و نه اصلا لازمش داریم
شاید قدیم دلم می‌خواست، یکی باشه باهاش از دیوار راست بالا برم،نصف شب ببرمش قبرستون کهنه تماشا کنیم یا ساعت‌ها بس بشینه تا مدیتیشنت را تمام کنی
الان نه اون دیگه حوصله این‌ها را داره و نه ما
بد نیست یک باز نگری در آرزوهای عاشقانه داشته باشیم
عشقی عاری از وحشت و خودخواهی که بتونی در آرامش از اینهمه خستگی‌های اجتماعی فارغ بشی
من‌که برنامه آینده هجرت به هند، که دیگه تحمل این امواج خودخواهی انسانی که برما اثر می‌گذاره را ندارم
دلم آرامش می‌خواد برای سفر، برای دل کند
دیگه حتی عشق هم نمی‌خوام که با ورودش می‌تونه تو رو برای باقی عمر مونده تو خماری و دردسر بندازه
خلاصه اینکه، بچه‌ها بهتر نیست باور کنیم بزرگ شدیم و آرزوهای کهنه دیگه برای سن ما کارگر نیست؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

کودکانة عاشقانه




هیچ‌وقت یادم نمی‌ره چطور یه‌روز سر کلاس زبان دوم راهنمایی خانم معلم زد توی خال یکی از پسرای کلاس که من تا اون روز همگی رو سیب زمینی می‌دیدم
کامبیز گرد و قلمبه ده دقیقه‌ای می‌شد رفته بود زیر میز و بیرون نمی‌اومد. من که هالو حدس می‌زدم درس حاضر نکرده
تا اینکه خانم معلم خم شد زیر میز و کامبیز رو با گوش بیرون کشید
تازه زنگ تفریح از حرف‌های باقی دخترها فهمیدم، آقا اون زیر مزنه دامن یه‌وجب بالای زانوی خانم معلم رو پیدا می‌کرد
خانم معلم آلامد، چند کلمه ازش پرسید که کامبیز که خودش همین‌طوری بر بود از ترس از زبون هم رفت. تا اینکه خانم پرسید: لاو
بزمچة احمق بلافاصله گفت: خانوم یعنی " عشق "
خانوم که کارد می‌زدی خون ازش بیرون نمی‌زد گفت: بشین کره خر احمق.
از قنداق فقط پدر سوخته بازی یاد می‌گیرید
ای خانم کجایی که خریت کنجکاوانة همة بچه‌های کلاس روی سر من
پدر سوخته ها بلد نیستن بنویسن ولی بلدن اول از همه عاشق بشن

تقویم قمر در عقرب




شکر پروردگار عالم که
قبل از همه خودم گفتم که چقدر بی‌جنبه‌ام.
فی‌الواقع در هیچ چیز جنبه ندارم علی‌الخصوص
مایه‌های خلاف
چند سال پیش یادش بخیر از این‌ور به اون‌ور آب تونل زده بودیم و خلاصه یه ساعت هم به دست راست می‌بستم که زمانش بیست و چهار ساعت عقب تر را نشان می‌داد.
گو اینکه گاهی باب دلخوش کنک با نگاهی به دست راز یه روز جوانتر می‌شدم و به دیروز برمی‌گشتم
بماند که چه جونی کندم تا ساعتم رو فقط به وقت خودم تنظیم کنم
از وقتی با رفقای اینو و اون‌ور آبی بده بستون وبگاهی پیدا کردم، دو تقویم روی میزم دارم که دو تعطیلی، دو شب‌جمعه و دو جمعه داره
گفتم که هر چی می‌کشم فقط از خودم می‌کشم
حالا یه نوبت به وقت خودمون جمعه غروب دلم می‌گیره و شب‌تعطیل غصه می‌خورم که چرا تنهام
یک نوبت هم شنبه یک‌شبنه‌ها
بدبختی نیست؟
به اینم می‌گن زندگی؟
حکایت فیل و فیل بانی‌ست که از بچگی یک پای فیل رو با یک طناب باریک به یک درخت جوان می‌بنده و تا ابد مانع حرکت فیل چند تنی می‌شه. چون باورش را از فیل گرفتن

راستی، یکی از رقفای بلاد کفرستان ته اوراق بلاگ منو امروز درآورده.
خدا کنه نخواد توش تخمه یا نخودچی کیشمیش بریزه.
چون برگ برگ باز می‌کنه.
دستت درد نکنه غریبه که تو یکی داری دنبال یه چیزی بین این‌همه اراجیف من می‌گردی



سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...