جنگجو میداند که در یک دنیای غارتگر زندگی میکند. او هیچگاه سپرهایش را زمین نمیگذارد. هر جا که مینگرد، مبارزهای بیپایان است و میداند که این برازنده اوست، زیرا این یک جنگ برای زندگی است. دون خوان
بعد از کلی ژانگولر بازی در بهار و تابستان سال نود
وقتی برگشتم و دیدم، همه چیز خیلی جادویی و رازآلود عوض شده
انقدی که حتا بهش شک نکردم
باور داشتم بالاخره یک غلطایی کردم
اما از اونجا که احمقم
چنان شیفتهی تغییرات شدم که اصل مبارزه از یادم رفت
مبارزه با کهن، معلوم حال، مکرر، شخصی، درونی با نقطاط ضعفم
همونجایی که یهو آتیش میگیره و از کوره در میرم
همونجاهایی که از ترس همهی باورهام به زیر سوال میره
و اولین قدم من برای رهایی از نقطه ضعفهای آدمیم
مانعي که ادراک انسانها را محدود ميسازد ترس است. به منظور توانمندي در اداره دنياي اطرافمان، ميبايست که دست از اين نوع ادراک(توصيفي که جامعه به ما آموخته) برداريم. ما پرواز آگاهي را فداي امنيت در شناخته ميکنيم. ما ميتوانيم با قدرت، بيپروا و سالم زندگي کنيم، ميتوانيم مبارزان بينقصي باشيم. اما شهامت نداريم! دون خوان
گاهی وقایع بی وقفه تکرار میشن
هی تکرار و هی تکرار میشن
و ما فکر میکنیم، بخشی از موروث اجدادیست و بهش عادت میکنیم
ولی تا درس اون تجربه گرفته نشه و از انبار حذف نشه
متوقف نمیشه
و من یادم رفت ، جریان به سمت تغییر پیچیده و باید بیسر و صدا ازش گذر کنم، به سوی آزادی
اما شیفتهی تغییرات و دوباره به دام افتادم
به دام عادتهایی که هنوز درم مونده. مثل وابستگی. که اداش رو در میآرم از سرم افتاده
همه جورهاش
انديشههاي بر مبناي دلسوزي يک فريب هستند! با قدرت تکرار نظرات مشابه براي خودمان، ما احساسات کم ارزش انساني را جايگزين علاقه واقعي به روح کردهايم. ما در غمخواري ماهر شدهايم. و آيا اين چيزي را تغيير داده است ؟ دون خوان
تا وقتی تنهایی نوک ابرهایی که تا پشت پنجرهی اتاقم میآد، راه میرم
بودام. منه آزاد شدهام. منه، بی من
همسادهی ابرها و هم کلام با درختها و سایر جونورا
خب پیداست که بهشته
ولی تا چهار نفر میآن و حس میکنم آزادیم گرفته شده
جلد خودخواهیم تا پوست و استخون میزنه بیرون
گارد دارم و از جمع دوری میکنم
منه بیچارهام میزنه بیرون و میرم به سوگواری برای آنچه رفته و نرفته
بعد به خودم میگم،
نه مال اینه که دیگه مدلم با جمع حال نمیکنه
مثل عصر شنبه و یکشنبه در ماشین رو ورودی رو ضدزنگ و رنگ زدم
که قاطی اونا نباشم
ضعفهایی که در تنهایی دیده نمیشه
ولی در جمع، .........
احساس مهم بودن در يک بچه هنگامي رشد مييابد که دريافتهاي اجتماعياش کامل گردد. ما آموزش داده شدهايم که به منظور ارتباط با همديگر، دنيايي از توافقات را بسازيم که به آن رجوع ميکنيم. اما اين هديه يک تعلق خاطر آزار دهنده است:
عقيده ما در مورد «من». خود يک ساختار ذهني است، ريشه در بيرون دارد، و زمان آن است که از آن رها شويم."