هربار یکی از ما جسمش را ترک میکنه. یعنی یکی از اولادان پدر، به قولی؛ یکی از خواهر یا برادرها.
از درون فرو میریزم. حل میشم و به خود به پشت سر، به عمر رفته با تمام هیاهوهای کوتاه و بلندش. خودم رو گم میکنم و به تدریج شک میکنم که حقیقتا در این جهان زیسته باشم؟ شرکای تجربهها یک به یک رفتند و تو در حیرت یک عمر به کوتاهی چند حسرت، تنها بهجا ميمانی.
خاطرات را مرور میکنی، به یک تائید احتیاج داری. در نقشم خوب بودم؟ کجا ایستاده بودم؟ کجا شد آنهمه جنگ و نزاع و قهر برای یکی بیشتر. مال من. مال او و الی داستان. نگران نباش عاقبت خاطرهای جسته میشه که آدم خوب و تا حدودی مهربان بودی و این میشود نسبت نزدیکی تو با رفته. « و شاید به همین تناسب چنگ زدیم به عمر رفته؟ برای چند خاطرهی کوتاه و اندک دل بستیم به مرگی بهنام زندگی. » از این لحظه به بعد تو صاحب عزایی و حق داری در بالای مسجد بنشینی و پاسخگوی پیامهای تسلیت باشی.
مرکز توجه و منذهنی از این توجه تغذیه میکنه . سرخوشان به ادامهی نقش زندگی میپردازه، در حالیکه هیچکس دیگر گواهی به حضور تو در تمامی روزهای رفته از پدر تا بیپدری نخواهد داد.
آیا روزی من در این جهان بودم؟ در نقش کودک، کنار بیبیجهان؟ مطمئن نیستم که خواب دیدم یا حقیقتن زندگی کردم؟
و حالا با سفر ژیلا. خواهری مهربان، ساده، زلال مثل شیشه شفاف. حس میکنم یکباره از گذشته کنده شدم. گو اینکه ملوک بانو هنوز هست ولی فاصلهی مان بیش از خواهری و منطق است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر