۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

به همین سادگی


تنهایی‌های من به همین سادگی‌ست
وقت مشکل و دردسر من به همة عالم و آدم مربوطم. اما هر زمان که هر مطلبی فقط در حیطة شخصی من باشه، به احد و ناسی ربط ندارم
می‌خواد شادی‌های بزرگم باشه یا اندوه و غم
چه اون‌موقع که مُردم و برگشتم، به کسی ربطی نداشتم.
اوه ، البته اشتباه نشه که، اگر برنگشته بودم، طبق خاصیت ایرانی‌گری، نه تنها به ورثة گرام مربوط بودم،« نه یه ذره ، که اصولا از بچگی‌م بهشون انقدرمربوط بودم که حتی اجازة وصلت مجددم در ذهن‌شون عبور نکنه ........تا ........... وقت مرگ
برای اون‌هایی هم که همیشه تنهام گذاشتن، بی‌شک برای رفع وجدان زخم‌های عفونی، بالاخره اگه زور می‌زدن یه خاطره‌ای، ته خاطره‌ای پیدا می‌کردن که با فکرش چارتا قطره اشک از چشم‌هاشون در بیاد
اما آدم زندة دو پا به کسی مربوط نمی‌شه
چه توقع‌هایی داریم ما به‌خدا؟!
خجالتم نمی‌کشم که این‌همه انتظار دارم
از اولین تماس ناشر که من‌رو نه به عنوان مولف، که به نام شریک خطاب کرد، کسی نبود که اخبار ذوق مرگی‌هایم‌ را بهش بدم. تا دیروز که بالاخره اولین سری کتاب‌هام به خونه اومد
فکر کن، هر چی به مغزم فشاز آوردم که حتی اگر شده یکی رو پیدا کنم که با شنیدن خبر مثل خودم که نه. یه نموره خوشحال بشه و شادیم را باهاش تسهیم کنم نیافتم
از حالا ذوقم برای کتاب‌های در راه بعدی کور شد
حکایت من الان حکایت پادشاه و شازده‌کوچولوست.
شاه بی ملت چه معنی داره؟
منه بی کس و کار چه معنی داره که بتونم باهاشون چیزی را تقسیم کنم
از این‌جا به بعد عقده‌ای می‌شم.
می‌شینم هر روز دعا می‌کنم، بلکه زودتر بمیرم و یکی بفهمه که شاید من بهش مربوط باشم
اینم از آخر قصد
خب، همینه که هیچی نشدم دیگه

مدرسه


آقا از تمرین غافل نباشیم
هر چیزی تمرینش خوبه و یه روز به درد می‌خوره. از وقتی درک کردم دیگران با شادی‌هایهم شاد نمی‌شن و فقط وقتی نگاهت می‌کنن که تو با زنجه‌موره‌ات بهشون حس قدرتمند رابین هودی بدی
یاد گرفتم خبر خوش را باید قورت داد و به کسی هم جز به تو مربوط نیست
وقتی دیروز کتاب‌ها رسید که باید بلافاصله برای یک جلسة مهم کاری بیرون می‌رفتم
در نتیجه فقط یک جلد برداشتم و از خونه زدم بیرون تا............ وقتی کارم تموم شد. من مونده بودم و ترافیک سرسام آور خیابان‌ها
یه گوشه پارک کردم و چند صفحة اول رو ورق زدم
دروغ چرا؟
صادقانه‌ترین احساسم این بود که دلم می‌خواست یکی از معلمین قدیمی منو یادش باشه یا اون هم‌کلاسی‌های بی ذوق که از نبودم سر کلاس و نگاه هاج‌و واجی که سر در نمی‌آورد معلم چرا داره سرم داد می‌زنه حسابی حال می‌کردن و خر کیف می‌شدن
بالاخره یکی از همین زهر نوشته‌ها رو ببینه و بفهمه، هم‌کلاسیش انیشتن بوده که سر کلاس فقط تک می‌گرفت
درواقع خدا را چه دیدی؟
چه بسا این تجدیدی‌ها و تک گرفتن‌ها باشه که راه نبوغ و استعداد همه گان را باز کرده
یا حتی سرکار خانم والده که عمری خودش رو ریز ریز کرد که تو آخرش هیچی نمی‌شی
خلاصه متوجه شدم، چقدر عرق شرم در این کلاس‌ها ریختم و خودم نفهمیدم
می‌دونستم نه در بازگشت به خونه می‌شه این هیجان را خواباند و نه در این ترافیک بی‌حیا
من مونده بودم و گلی
دستی به جلدش کشیدم، گفتم: خب اینم از دنیا
حالا اومدی که چه غلطی بکنی؟
بشین تاجی که سرمن زدن بردارن به سر تو بذارن
همون موقع اس‌ام‌اس پریا بوی ناخوش‌آیند دل‌تنگی و دل‌نازکی را به ماشینم سرازیر کرد
زنگ زدم، از لحن محزونش تا تهش رو خوندم. سرماشین را کج کردم و برگشتم خونه
گفتم گلی: دیدی، اینجا حقی جز مادر بودن نداری؟

فرزانه‌ی تمام عيار

اخترکِ اول مسکن پادشاهی بود که با شنلی از مخمل ارغوانی قاقم بر اورنگی بسيار ساده و در عين حال پرشکوه نشسته بود و همين که چشمش به شهريار کوچولو افتاد داد زد:
-خب، اين هم رعيت!
شهريار کوچولو از خودش پرسيد:
-او که تا حالا هيچ وقت مرا نديده چه جوری می‌تواند بشناسدم؟
ديگر اينش را نخوانده‌ بود که دنيابرای پادشاهان به نحو عجيبی ساده شده و تمام مردم فقط يک مشت رعيت به حساب می‌آيند


پادشاه که می‌ديد بالاخره شاهِ کسی شده و از اين بابت کبکش خروس می‌خواند گفت:
-بيا جلو بهتر ببينيمت. شهريار کوچولو با چشم پیِ جايی گشت که بنشيند اما شنلِ قاقمِ حضرتِ پادشاهی تمام اخترک را دربرگرفته‌بود. ناچار همان طور سر پا ماند و چون سخت خسته بود به دهن‌دره افتاد.
شاه به‌اش گفت:
-خميازه کشيدن در حضرتِ سلطان از نزاکت به دور است. اين کار را برايت قدغن می‌کنم. شهريار کوچولو که سخت خجل شده‌بود در آمد که:
-نمی‌توانم جلوِ خودم را بگيرم. راه درازی طی‌کرده‌ام و هيچ هم نخوابيده‌ام...
پادشاه گفت:
-خب خب، پس بِت امر می‌کنم خميازه بکشی. سال‌هاست خميازه‌کشيدن کسی را نديده‌ام برايم تازگی دارد. ياالله باز هم خميازه بکش. اين يک امر است.
شهريار کوچولو گفت:
-آخر اين جوری من دست و پايم را گم می‌کنم... ديگر نمی‌توانم.
شاه گفت:
-هوم! هوم! خب، پس من به‌ات امر می‌کنم که گاهی خميازه بکشی گاهی نه.
پادشاه با عجله گفت:
-به‌ات امر می‌کنيم از ما سوال کنی.
-شما قربان به چی سلطنت می‌فرماييد؟
پادشاه خيلی ساده گفت:
-به همه چی.
-به همه‌چی؟
پادشاه با حرکتی قاطع به اخترک خودش و اخترک‌های ديگر و باقی ستاره‌ها اشاره کرد.
شهريار کوچولو پرسيد:
-يعنی به همه‌ی اين ها؟
شاه جواب داد:
-به همه‌ی اين ها.
آخر او فقط يک پادشاه معمولی نبود که، يک پادشاهِ جهانی بود.
-آن وقت ستاره‌ها هم سربه‌فرمان‌تانند؟
پادشاه گفت:
-البته که هستند. همه‌شان بی‌درنگ هر فرمانی را اطاعت می‌کنند. ما نافرمانی را مطلقا تحمل نمی‌کنم
شاه که دلش برای داشتن يک رعيت غنج می‌زد گفت:
-نرو! نرو! وزيرت می‌کنيم.
-وزيرِ چی؟
-وزيرِ دادگستری!
-آخر اين جا کسی نيست که محاکمه بشود.
پادشاه گفت:
-معلوم نيست. ما که هنوز گشتی دور قلمرومان نزده‌ايم. خيلی پير شده‌ايم، برای کالسکه جا نداريم. پياده‌روی هم خسته‌مان می‌کند.
شهريار کوچولو که خم شده‌بود تا نگاهی هم به آن طرف اخترک بيندازد گفت:
-بَه! من نگاه کرده‌ام، آن طرف هم ديارالبشری نيست.
پادشاه به‌اش جواب داد:
-خب، پس خودت را محاکمه کن. اين کار مشکل‌تر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمه‌کردن ديگران خيلی مشکل تر است. اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم می‌شود يک فرزانه‌ی تمام عياری

welcome




یه‌وقتی، دربه‌در عشق بودم و برای یک لقمه نان و عشق و موتور هزار تا بندرعباس ‌رفتم
هوسش که خوابید، الان حتی حوصلة فکر کردن بهش را ندارم. نمی‌دونم شاید چون تا تهش تجربه شد؟
می‌ترسیدم همین خستگی و دل‌زدگی به سر گلی هم اومده باشه؟
یه‌موقع وبلاگ می‌نوشتم و با بروبچ غش‌غش می‌خندیدیم و گلی سمَبل می‌شد
یه روز یکی گفت« یا شانس و یا اقبال، وبلاگه رو کتابش کن».
منم که رو دار گفتم، بسم‌الله.
انقدر که ادارة‌فخیمة‌ازمابهترون منو برد و آورد.
گفتیم بابا، گلی به گوشة جمال وبلاگ و پرشین بلاگ که گذاشت
این بچه همچی مفتی زبون باز کنه و بعدم دم بلاگر هم ایول که باقی راه ما رو داره
نه مجوز داره، نه شل کن سفت کن. خلاصه که امروز بعد از ظهر یادم افتاد که، وای!
گلی داره می‌آد خونه و نه تنها براش گل‌ریزون نکردم و گوسفند ابراهیمی سر نبریدم.
بلکه حتی بهش فکر نکردم که داره واقعا با پای خودش می‌آد خونه

کاش می‌شد با کلمات حال این لحظه رو وصف کرد و من در انتظار دیداری مقدس بودم. دیدار با قصد، کودکی بازگشته ؟
جخت پریدم و از تو اشکاف رخت نو درآوردم و خلاصه کلی چیسان فیسان به استقبال گلی نشستم

البته از چاپ راضی نیستم
اما بالاخره، این تجسم، زلال و کودکانه قدرت و آزادی پیدا کرد، که با مجوز فخیمة ارشاد با اهل جهان حرف بزنه

۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه

چه منی‌م، من


با یه حساب سرانگشتی متوجه شدم که ای دل غافل من یکی از نبوغ عصر حاضر
و یک شخصیت خیلی بزرگ و مهم‌ام،
چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟ باور کن
تازه، خدا رو چه دیدی ، نشستی به خودت می‌آی می‌بینی تو هم کمتر از من نبوغ به‌خرج ندادی
نبوغ در پیدا کردن راه‌های زیاد، پذیرش آن‌چه به سرم می‌آد. من‌که یه در میون می‌گم، کارما بود که مجبور نشم، خفت دنیا رو بگیرم
خدا نگهداره نشونه‌های سعد و نحس
تونستم هزار بار مثل مارتوله پوست بندازم و نو بشم. گاه انقدر نو که با خودم رودروایسی بکنم
با میلیون‌ها دلیل چیز به چیز، راه‌ها رو به هم می‌چسبوندم و براش یه دلیل می‌ساختم، تا باور کنم، دنیایی حقیقی و مهم دارم
فکر کردی به همین سادگی‌ست؟
یادت بیار وقتایی که مدرسه زنگ انشا داشتیم، خط اولش می‌موندیم. حالا برات مثنوی می‌بافم، هفتاد هزار فرسنگ
دروغ می‌سازیم، پشت در. با هزار حیله و نیرنگ
استاد بزرگ در کشف رمز، خواندن افکار و روشن بینی. فقط همراه با کمی بدبیاری که بی تاثیر از چشم شوری و چشم زخمی و چشم بد نبود که همه‌اش، بیرون من بوده
خلاصه که بخوام بشمرم یه ده هفته‌ای وقت می‌خواد تا تمام دلایل اهمیتم را بشمارم
ببین تو هم بلدی مال خودت رو بشمری؟

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...