تنهاییهای من به همین سادگیست
وقت مشکل و دردسر من به همة عالم و آدم مربوطم. اما هر زمان که هر مطلبی فقط در حیطة شخصی من باشه، به احد و ناسی ربط ندارم
میخواد شادیهای بزرگم باشه یا اندوه و غم
چه اونموقع که مُردم و برگشتم، به کسی ربطی نداشتم.
اوه ، البته اشتباه نشه که، اگر برنگشته بودم، طبق خاصیت ایرانیگری، نه تنها به ورثة گرام مربوط بودم،« نه یه ذره ، که اصولا از بچگیم بهشون انقدرمربوط بودم که حتی اجازة وصلت مجددم در ذهنشون عبور نکنه ........تا ........... وقت مرگ
برای اونهایی هم که همیشه تنهام گذاشتن، بیشک برای رفع وجدان زخمهای عفونی، بالاخره اگه زور میزدن یه خاطرهای، ته خاطرهای پیدا میکردن که با فکرش چارتا قطره اشک از چشمهاشون در بیاد
اما آدم زندة دو پا به کسی مربوط نمیشه
چه توقعهایی داریم ما بهخدا؟!
خجالتم نمیکشم که اینهمه انتظار دارم
از اولین تماس ناشر که منرو نه به عنوان مولف، که به نام شریک خطاب کرد، کسی نبود که اخبار ذوق مرگیهایم را بهش بدم. تا دیروز که بالاخره اولین سری کتابهام به خونه اومد
فکر کن، هر چی به مغزم فشاز آوردم که حتی اگر شده یکی رو پیدا کنم که با شنیدن خبر مثل خودم که نه. یه نموره خوشحال بشه و شادیم را باهاش تسهیم کنم نیافتم
از حالا ذوقم برای کتابهای در راه بعدی کور شد
حکایت من الان حکایت پادشاه و شازدهکوچولوست.
شاه بی ملت چه معنی داره؟
منه بی کس و کار چه معنی داره که بتونم باهاشون چیزی را تقسیم کنم
از اینجا به بعد عقدهای میشم.
میشینم هر روز دعا میکنم، بلکه زودتر بمیرم و یکی بفهمه که شاید من بهش مربوط باشم
اینم از آخر قصد
خب، همینه که هیچی نشدم دیگه
وقت مشکل و دردسر من به همة عالم و آدم مربوطم. اما هر زمان که هر مطلبی فقط در حیطة شخصی من باشه، به احد و ناسی ربط ندارم
میخواد شادیهای بزرگم باشه یا اندوه و غم
چه اونموقع که مُردم و برگشتم، به کسی ربطی نداشتم.
اوه ، البته اشتباه نشه که، اگر برنگشته بودم، طبق خاصیت ایرانیگری، نه تنها به ورثة گرام مربوط بودم،« نه یه ذره ، که اصولا از بچگیم بهشون انقدرمربوط بودم که حتی اجازة وصلت مجددم در ذهنشون عبور نکنه ........تا ........... وقت مرگ
برای اونهایی هم که همیشه تنهام گذاشتن، بیشک برای رفع وجدان زخمهای عفونی، بالاخره اگه زور میزدن یه خاطرهای، ته خاطرهای پیدا میکردن که با فکرش چارتا قطره اشک از چشمهاشون در بیاد
اما آدم زندة دو پا به کسی مربوط نمیشه
چه توقعهایی داریم ما بهخدا؟!
خجالتم نمیکشم که اینهمه انتظار دارم
از اولین تماس ناشر که منرو نه به عنوان مولف، که به نام شریک خطاب کرد، کسی نبود که اخبار ذوق مرگیهایم را بهش بدم. تا دیروز که بالاخره اولین سری کتابهام به خونه اومد
فکر کن، هر چی به مغزم فشاز آوردم که حتی اگر شده یکی رو پیدا کنم که با شنیدن خبر مثل خودم که نه. یه نموره خوشحال بشه و شادیم را باهاش تسهیم کنم نیافتم
از حالا ذوقم برای کتابهای در راه بعدی کور شد
حکایت من الان حکایت پادشاه و شازدهکوچولوست.
شاه بی ملت چه معنی داره؟
منه بی کس و کار چه معنی داره که بتونم باهاشون چیزی را تقسیم کنم
از اینجا به بعد عقدهای میشم.
میشینم هر روز دعا میکنم، بلکه زودتر بمیرم و یکی بفهمه که شاید من بهش مربوط باشم
اینم از آخر قصد
خب، همینه که هیچی نشدم دیگه