۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه

از دون خوان تا دون ژوان




روز اول که از کافه‌تلخ  اومد، دستش برای کمک دراز بود

یواش یواش فکر کردم یه بچه دوگانه است که گم شده
جواب سوال‌هاش رو به قدر سوادم می‌دادم و اونم هر روز آرشیو گندم رو ورق می‌زد
این‌که یه بچه کوچکتر از حتا پریا دنبال چی بین 
ابیات گنگ و پراکنده‌‌ام می‌گرده هم می‌ذاشتم به حساب این‌که
می‌خواد مچم رو بگیره
می‌خواست بدونه پشت این همه نقطه چین، کی نشسته؟
آیا حرف و مدل زندگی‌م یکی هست؟
یا .... چمی‌دونم یکی ، سه چهارتا از همین  فضولی‌ها  که معلوم نیست دنبال چی هستند؟
 از یه‌جا اون‌وری افتاد و ذهن نابه‌کار رفت زیر جلدش و رنگ عوض کرد
یادش بخیر، اوستا بهمن که از همون وقت جوانی به گوشم می‌خوند:
این‌ها تا چشم‌شون به‌تو می‌افته، دون خوان می‌شن
پشت سر  همه دون ژوان هستند
و من که حرصم می‌گرفت و لجم می‌اومد که نخیر تو به همه بدبینی
و.......  خیلی زمان نبرد که پی به حقیقتی بردم که می‌گفت
 خلاصه که ، بچه جون
این‌جا جای بازی نیست.

از هر راهی که بلد بودم سعی کردم جلوی ورود ایمیل‌هات رو به صندوقم بگیرم
نمی‌دونم سیستم جی‌میل با تو چه نسبتی داره؟   شاید هم حتا هکر باشی و یا از اقوام ابلیس؟


با این‌که ایمیل‌ها باز نمی‌شه،  باید بگم موفق شدی کلی حرصم دربیاد
که این دیگه کیه؟...........!
عجب بچه پررویی................!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
 نه من آخر دنیام و نه تو

به جان مادرم نسبت سنم به همه‌ی شماهایی که می‌آیید این‌جا
تناسب سن نوح تا انوشه خانوم انصاری است. 
زندگی‌م هم جدی تر از چیزی‌ست که تو بتونی ، حدس بزنی، برآورد کنی یا فکر کنی
چیزی حالیته
ما که هنوز هیچی حالی‌مون نیست
وای به احوال جوجه خروس‌های موجی، یادگار عصر جنگ

از ذهن، ابلیس دست بردار،  شایان



۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه

کاغذ A4



این عکسی که می‌بینی، عکسی‌ست که از ازدواج در ذهن داشتم
یعنی راستش نه‌که همیشه در حیاط‌های گله گشاد خانه‌ی پدری ول می‌گشتیم و حیات می‌کشیدیم
حیاتی که در آن دختری نقاشی می‌کند
یک حیاط و 
خلاصه مثل آثار اشر" حیات در حیاط
و 
انواع چادر و ملافه، نقش ستون و سقف خونه را ایفا می‌کرد
و
گاهی من مامان و گاهی هم بابا بودم
عروسک چهره نما رو پیشته پیشته بالا می انداختم، می‌خوابوندم، چشم می‌بست و می‌گفت:
ماما
بلندش می‌کردم، چشم باز می‌کرد، می‌خندید
دهن‌ش غذا می‌ذاشتم،   پس نمی‌داد
می‌شوندم ، می‌نشست و دمر که می‌شد، تا  به دادش نمی‌رسیدم، دمر می‌موند
با این سرگرمی سالیان دراز،
نباید دختران من انتظار برداشت از الگویی برتر می‌داشتند
و من که همه‌ی عمر کودک بودم و کودک ماندم و کودک پیر خواهم شد
کودکانه با تجسم تصویر فوق 
چشم بستم و عاشق یه آدم نه‌به‌بار و نه به‌داری شدم که
میرزا شپش در جیبش قاپ می‌انداخت
  در این تصویر نه کاری بود و نه درآمدی و نه زور و نه استثمار
کی باورم بود وقتی در نمونه‌ی تکامل یافته‌ی مونگل‌ها یواشکی در دفترخانه،  زن شوهر خودم می‌شدم
قراره ده‌سال همسری .... و بیست سال مادر بیوه‌ای باشم که
نخ اداره‌ی زندگی‌ش  تا ابد در خانه‌ی همسران گوناگون و متعهد آقای شوهر خواهد چرخید
شاید چون کاغذ این نقاشی فقط به‌قدر a4 جا داشت 
به آینده راه نمی‌داد که موجود نبود
و موجود هم نشد
حالا باز بدو بدو عاشق بشین و اسمش رو بذارید آقای شوهر با عشق
تا مثل من چشم‌ها هم چهارتا

قالی کرمون

 

بعضی آدم ها مثل غذای کنسروی هستند و از وقتی وارد زندگی،  ما می شن؛ 
تا وقتی که هستند
 تاریخ مصرف مشخصی دارند که مثل بمب ساعتی،
خودش سر وقت وارد عمل می شه و شبیه فیلم  بالاتر از خطر، دوران کودکی
بعد از شنیدن پیام، دود می شن و می ره به تاریخ چه‌ی پشت سر
و خاطرات دیروز
برخی هم نه
مثل یک پکیج استثنایی عمل می‌کنند
وقتی می‌آن تو می‌فهمی ، یکی اومد
طی زمان، هر چه که به پیش می‌ری
بیشتر پی می‌بری که، عجب آنی داره!
و همین‌طور مثل ترشی سیر، هر چه می‌گذره، جاافتاده تر، شیرین و خوشمزه تر و برای انواع مرض 
شفاست
از جمله دوست خوب
یکی مثل بانو مریم
که دیروز  استادوار اومد و 
از میون ابیات، تکرار مکرراتی غیر قابل گفتن
جمع‌م کرد و رفت
بیست سال پیش هم در یک چنین شرایطی ، آقای طاها این‌کار را کرد




رسم اولادی




 

وقتی به پسه پشت برمی‌گردم می‌بینم
در تمام این بیست سال فقط تکرار کردم
همان چیزی را که ده سال پیش‌ترش جواب نداده بود
تره به تخمش می‌بره 
حسنی به باباش
و دوباره تنها شدم
انگار همیشه خواب بودم، 
هی از خواب پریدم و
دوباره خوابیدم
و ادامه‌ی کابوس
کی‌ می‌خواد این رویا بینی‌ه سراسر تمام بشه؟
من برده‌ی وابستگی‌ام و این یعنی
همه‌ی عمر هیچ غلطی نتونستم برای خودم بکنم
وابستگی در حد احمقانه به اولاد
اولادی که تنها حقیقت اکنونش مولود تو بودنه
نه فرزندی به سبک ما و عهد عتیق
از انواع متولدین موجی، این مملکت
باور کن
بچه‌هایی که زمان جنگ متولد شدن، همه از دم موجی‌اند
می‌گی نه؟
به اطرافت یه نگاه کن
زمان ما رسم اولادی این بود؟











سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...