این عکسی که میبینی، عکسیست که از ازدواج در ذهن داشتم
یعنی راستش نهکه همیشه در حیاطهای گله گشاد خانهی پدری ول میگشتیم و حیات میکشیدیم
حیاتی که در آن دختری نقاشی میکند
یک حیاط و
خلاصه مثل آثار اشر" حیات در حیاط
و
انواع چادر و ملافه، نقش ستون و سقف خونه را ایفا میکرد
و
گاهی من مامان و گاهی هم بابا بودم
عروسک چهره نما رو پیشته پیشته بالا می انداختم، میخوابوندم، چشم میبست و میگفت:
ماما
بلندش میکردم، چشم باز میکرد، میخندید
دهنش غذا میذاشتم، پس نمیداد
میشوندم ، مینشست و دمر که میشد، تا به دادش نمیرسیدم، دمر میموند
با این سرگرمی سالیان دراز،
نباید دختران من انتظار برداشت از الگویی برتر میداشتند
و من که همهی عمر کودک بودم و کودک ماندم و کودک پیر خواهم شد
کودکانه با تجسم تصویر فوق
چشم بستم و عاشق یه آدم نهبهبار و نه بهداری شدم که
میرزا شپش در جیبش قاپ میانداخت
در این تصویر نه کاری بود و نه درآمدی و نه زور و نه استثمار
کی باورم بود وقتی در نمونهی تکامل یافتهی مونگلها یواشکی در دفترخانه، زن شوهر خودم میشدم
قراره دهسال همسری .... و بیست سال مادر بیوهای باشم که
نخ ادارهی زندگیش تا ابد در خانهی همسران گوناگون و متعهد آقای شوهر خواهد چرخید
شاید چون کاغذ این نقاشی فقط بهقدر a4 جا داشت
به آینده راه نمیداد که موجود نبود
و موجود هم نشد
حالا باز بدو بدو عاشق بشین و اسمش رو بذارید آقای شوهر با عشق
تا مثل من چشمها هم چهارتا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر