۱۳۸۵ شهریور ۴, شنبه

روز ما



یک روزهایی هست تلخ , روزهایی هم شیرین و گاه روزی هم ملس
امروز موج و حال و روحیه خلاصه همه چیز جنس جور خوب . پس شکرانه اش واجب
امروز چند تا از اون دوست های قدیمی ناگاه پیداشون شد . معلومه امروز روز منه و می خوام از گذشته ها یاد کنم
آدم هایی که هنوز هم دوستشون داریم و خبر ندارند . سلام نازنینم
اون هایی که هنوز هم دوست مون دارند و ما نمی دونیم به اونها هم سلامی رنگین کمونی
اونهایی که هستند و از هم بی خبریم سلامی با طعم طالبی
اون هایی که جایگاه خاصی دارند به قول عزیزدلی : سلامی با طعم ماتیک
اون هایی که شاید از هم رنجیدیم , سلام با مزه توت فرنگی
اون هایی که فکر می کنند دلخورم ازشون سلامی با طعم هلو
سلام به همه اون هایی که در تمامی زندگی های قبلی و زندگی اکنونم می شناسم و حتی اسم بعضی را به خاطر ندارم
سلام به خاطرات شیرین
سلام به خاطرات تلخ و نامردی هایی که شد و رفتند . باز هم سلام ولی با طعم لواشک
سلام به اون هایی که هیچ وقت هیچ کس نمی تونه جاشون رو پر کنه
و سلام به خودم که عاشق همه شما و زندگیم هستم

۱۳۸۵ شهریور ۳, جمعه

کش لقمه بی سوادها


واقعا که عجب آدم هایی هستید شما ؟! ا
چهار تا رفیق مثل شما تازه اونم غرب زده هایی که هنوز کش‌لقمه رو میگن پیتزا

 دیگه دشمن احتیاجی نیست عزیزم 
حالا ما هم یه چیزی گفتیم شما چقدر ساده اید که فکر می کنید این دستگاه آفرینش منتظر نشسته
این عزیز دل برادر محمد مصطفی، ریشش رو برای من گرو بذاره ؟

 و خودم تنها تنها  کش‌لقمه بخورم 
بابا عجب آدم‌های ساده‌ای هستید
مواقعی‌ای که فیوزها قاطی می‌شن و من سر از چاه جهنم در میارم
باید بشینم و هر اراجیفی که شده بنویسم تا ذهنم ترتیبم رو نده .
 خدایا من رو ببخش که گاه گستاخ می‌شم ، خلاصه اینکه این ایام بزرخی خرج نوشتن گلی چهار شد این ارشاد که به من مجوز نمیده
شاید یه روز از رو بره و دلش نخواد دیگه ریخت نحس من رو ببینه بی دردسر بالاخره یه مجوزی به من داد بر آنچه که دلخواه من است حمله نمی برم .

 خود را بر آن می‌افکنم
مهم این است که قصد من واضح روش و مشخصه تا دلشون هم بخواد رو دارم   از من نوشتن
سعی‌ام را هم می‌کنم
شما هم شاهد
یا پنج جلد کتاب باهم میاد بازار یا
یک روزی یکصدوبیست‌و‌دو جلد باهم در خواهد آمد ؟
جان مادراتون انرژی مثبت بفرستید این آقایان نازنین اداره از ما بهترون با ما کمی دلش نرم گردد 


۱۳۸۵ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

طفلی من


نمی خواد شما بگید الان میگم
امروز دیگه گندش رو درآوردم ولی از قدیم گفتن : چهار دیواری اختیاری , من اصلا اینجا رو دوست دارم برای پشت نقاب بی‌کسی هام . اگه اینجا هم نشه حرف زد
یعنی ما اصلا از خودمون رومون نمی‌شه که بخواهیم حرفی بزنیم
امروز عیده , یعنی یک روز خاص ! ولی تو همه هزارباری که زندگی کردم روزهای عید از همیشه حالم گرفته‌تر بود ! شاید هم شرطی شدم ؟ ولی خب این که از درودیوار شْر شْر برات میاد که دیگه به شرطی شدن من نیست
اگه به شرطی من بود 
آخی نازی دلم واسه خودم سوخت
از روزی یادم میاد شرطی بودم بی یار نمی‌شه زندگی کرد
دروغ چرا غلطی هم نکردیم که حداقل تو آینه به خودم روم بشه بگم : نه , یه کارایی هم کردم
دو روز دیگه بیلیت تعطیل و ساک به دست راهی سفر آخرتی ولی هنوز من
چشمم به این دره تا یکی بیاد
خسته شدم از آت و آشغال ای خدا این همه آدم شاهد , جون امروزت
یه کاری بکن لاقل 
آبروی این طفلی محمد مصطفی نره 
سال دیگه همگی کش‌لقمه مهمون من 

۱۳۸۵ مرداد ۳۰, دوشنبه

شیخ صنعان

گر مرید راه عشقی فکر بد نامی نکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار کرد
شیخ صنعان و دختر ترسا
یک توضیح خیلی کوچک: در منطق الطیر عطار نیشابوری، هدهد که راهنما و سردسته پرندگان برای رسیدن به حضور سیمرغ - شاه مرغان - است، در هر توقف گاه برای جمع پرندگان داستان تعریف می کند. یکی از جذاب ترین داستان هایی که هدهد برای پرندگان بازگو می کند داستان عاشقانه شیخ صنعان و دختر ترساست. زیبایی این داستان به حدی است که رشته فکر خواننده را در منطق الطیر از داستان اصلی تغییر داده و به سمت این داستان می کشاند.و اما داستان ما

شیخ زیر لب ذکر می گفت و زیر ستونی از نور که از پنجره کوچک عبادتگاه به داخل می تابید، آرام دست ها را به حالت رقص دور سرش می چرخاند. دو زانو نشسته بود و گاهی آرام، آنقدر آرام که فقط خودش بشنود، زیر لب می گفت: حق
کسی در عبادتگاه نبود. شیخ بود و آن کس که می پرستید. در محیطی چنان روحانی، شیخ رویش را به سمت منشا نور گرفته بود، ذکر می گفت و تسبیح می گرداند و اشک می ریخت و می رقصید
***
آه اینجا چقدر سوزان است!... به سزای کدامین گناه ناکرده این چنین در سوز و تابم؟! آه خدای من نکند اینجا سرمنشا هستی است؟... آری حتماً همین طور است. من، پیر پاکان، شیخ صنعان، مرادِ مریدان، قطعاً در پس پرتو الطاف ایزدی ام... پس چرا این نور پاک مرا این گونه می سوزاند؟... آه خدای من... شیخ پاکت را بیامرز... خدایا... خدایا... آه، آن دختر کیست؟ چه زیبا می رقصد و می آید. این سوز و تاب از خرمن زلف اوست؟ هیهات از این آتش... شیخ! رو برگیر و تسبیح حق بگو... نگاهت را از دخترک برگیر... شیخ!! نگاه مکن شیخ... نگاه مکن... مکن... نمی توانم نگاه نکنم! ... نمی توانم... نه نمی توانم!!! تو کیستی ای دختر ماهرخ؟ خدای من... ایمانم به همین سادگی از دست رفت؟ ... تو کیستی؟ نکند این جام شراب از آن منست؟... خدایا!... نمی توانم از دستش نگیرم.... شیخ صنعان و جام شراب؟ آنهم از دست دختری زنار به کمر بسته؟!... نه نمی توانم نستانم... نمی توانم ننوشم... به سزای کدامین گناه ناکرده می سوزم... به سزای کدامین گناه ناکرده می نوشم؟... خدای من
***
شیخ از خواب پرید. در تاریک و روشن عبادتگاه، در زیر ستون نور مریدی به آواز زیبا قرآن می خواند. شیخ دست به پیشانی کشید. از عرق خیس بود. مرید دیگری پیش آمد. به ادب کنار شیخ زانو زد. شیخ خرقه پوش خیس از عرق به نقطه نامعلومی نگاه می کرد. مرید پرسید: ای شیخ! خواب ناگواری دیدید؟
مرید دیگر همچنان در زیر ستون نور قرآن می خواند. شیخ نگاهی به او کرد. مرید دستارش را روی سر جا به جا کرد و باز گفت: خواب ناگواری دیدید شیخ؟ ... سکوت بود و سکوت. فقط صدای قران خواندن می آمد. دیگر جرات باز پرسیدن برای مرید نبود. به ادب عقب رفت و از در کوچک عبادتگاه خارج شد. مُرید دیگر هنوز قرآن می خواند. شیخ که گویی طاقت شنیدن نداشت فریاد کشید و از عبادتگاه بیرون دوید. جمع مریدان شیخ هراسان شدند. یکی گفت: شیخ به کدام سو می دود؟ این چنین بی کلاه و دستار؟... دیگری پاسخ داد: مست از باده الهی به سمت مامن خلوتی می رود!... کس دیگری گفت: نباید او را تنها گذاشت... آن دیگری گفت: گویا شیخ خواب بدی دیده بود
فارق از تمام گفتگوها شیخ صنعان می دوید. پای و سر برهنه، خار های بیابانی را لگد می کرد. مریدان می دویدند و هریک می کوشیدند تا به شیخ برسند. شیخ اما توجهی به اطراف نداشت. مریدی دوان دوان پرسید: به کجا می روید ای شیخ پاک؟!... جواب شنید: به جانب روم... آنجا که دختر ترسا منزل دارد... آه ای دختر ترسا... هیهات از کمند زلف تو
***
شیخ صنعان پیرعهد خویش بود... بله جناب حضرت والا... پیر عهد خویش ((بود)) ... شما که خود از نزدیکان ایشان بودید و بهتر می دانید. شیخ ما اکنون خرقه سوزانده و کفر گزیده و در پی جام و لب یار است... خداوند شاهد است. من و دیگر مریدان شیخ پا به پای او دویدیم. ولی شیخ از پس ِ خوابی که دیده بود فقط جانب روم را می نگریست و می دوید. فقط دختر ترسا را می شناخت. به دیار روم هم که رسیدیم خاک نشین ِ دیار یار شد و از یاران برید. بله جناب حضرت والا... این بود که چاره را در رساندن خود به محضر شما جستیم
پیرمرد خمیده قامت همان طور که به دیوار کعبه تکیه داده بود، کمی جابه جا شد و چهره چند تن از یاران شیخ صنعان را از نظر گذراند. نگاهها سوی او بود در انتظار گشودن لب. پیرمرد اما چیزی نمی گفت. فقط نگاه می کرد. در تو در توی ذهنش به دنبال جمله ای می گشت و با نگاههایش گویی بر دل های مریدان شلاق ِ شرم می زد. جمله را یافت... چند کلمه بیشتر نگفت و راز رهایی شیخ صنعان را افشا کرد:- باید به سوی روم برویم. ما هم باید جملگی ترسا شویم. ما مریدان شیخ صنعانیم
مریدان بر خواستند. پیرمرد در جلو می رفت و مریدان شیخ، شرمزده از پشت او می آمدند به امید آنکه از این رفت و آمد ها چاره ای باشد برای رهایی شیخشان. شرمزده از اینکه شیخ را تنها گذاشته اند، اینک در دلهاشان شوق دیدار شیخ ِ زُنّار بسته بود
***
خیال...... مردی روحانی از دور می آید... او کیست که وجودش غرق نور سبز رنگ است؟... چقدر روحانی، چقدر خوش سیما، دو گیسوی بلند افکنده بر دوش. به نزدیک من می آید... آه خدای من! ... با او چه سخنی بگویم؟... چه بخواهم؟... آه یادم آمد! رهایی شیخ. رهایی شیخ صنعان. سلام بر تو ای بزرگوار!! ... خدایا. توان سخن گفتنم نیست...آه خدای من... شکر؛ چنین بزرگی، بزرگترین بشری که می شناسم بر سرم دست محبت می کشد... حالا موقع درخواست است... هیچ وقت اینگونه صادقانه اشک نریخته بودم... هیچ وقت... ای نبی!... شیخم را نجات بده... شیخ صنعان، شیخ پاکان، مراد مریدان را نجات بده... نجاتش بده... خدای من! ... آه... نعمتت را قدر می دانم ای بزرگوار ترین. فردا در انتظار شیخ می نشینم... فردا
***
پیرمرد از خواب پرید. مریدی از مریدان شیخ گفت: ای حضرت والا. خواب بدی دیدید؟ نکند به دنبال شما هم باید تا روم بدویم...
پیرمرد به آرامی گفت: آری باید بدوید. فردا روز دیدار شیخ است. فردا شیخ ما به میان ما باز می گردد. هاااای! بر خیزید ای مریدان شیخ صنعان! برخیزید که روز رهایی شیخ رسید
***
در فردا روز انبوه مریدان شیخ صنعان، شیخ خود را گریان نشسته بر سر کوی یار دیدند. زنار از کمر باز کرده و استغفار گویان. اشک بر چشم جاری کرده بود و می گریست. مریدان گرد شمع خود حلقه زدند. پیرمرد به کنار شیخ رفت. دست شیخ را در دست گرفت و بوسید. شیخ صنعان بر خواست. دل را در گرو دختر ترسا گذاشت و با یاران به جانب کعبه باز گشت
***
روز ها می گذشت. شاید چندین سال. روزی از روزها مریدی از مریدان شیخ دوان دوان به داخل عبادتگاه آمد. فریاد زد: ای شیخ بزرگوار. دختری سفید جامه از جانب روم می آید

شیخ برخواست. به میان بیابان دوید. از دور، یار دلنواز می دوید و می آمد. زنار از کمر گشوده بود و جامه سفید به تن کرده بود. شیخ دوید. نگاه مریدان به شیخ بود. عده ای در شک و عده ای در یقین. فریاد های شوق از جانب شیخ صنعان و دختری که دیگر ترسا نبود شنیده می شد. آغوش ها آماده بود تا دیگری را بفشارد. چشم ها آماده بود تا بگرید. دخترک را دیگر توان دویدن نبود. ایستاد. بر زمین نشست. شیخ اما همچنان می دوید. به کنار محبوب رسید. دخترک گفت: الوداع ای شیخ عالم الوداع! شیخ صنعان محبوبش را در آغوش کشید. دخترک بار دیگر به آرامی گفت: وداع... و چشم های زیبایش را بست.
شیخ گریست. محبوبش از دست رفته بود. در میان کویر آتشناک در غم معشوق از دست رفته زاری کردن چه غمناک است. شیخ معنی غم را در می یافت. نوحه سرودن آغاز کرد

شرف



دخترک گریه می کرد مثل ابر بهار بعد ما مبعث جشن می گیریم و اسم انسان برخود گذاشته ایم . سر ها را چنان بالا نگه میداری که گویی خدایی و همه بندگان تو
به زور آوردمش توی ماشین تندی یه سیگار روشن کرد شاید سی و چند سالی داشتبعد از یکربع تازه دهن باز کرد که
خوردم کردن و هیچی ازم باقی نیست .گفتم از اولش بگو شاید بتونم کمکت کنم گو اینکه خودم از تو الان چیزی کم ندارم جز سن
عاشق از انواع بسیار احمقش . فکر کرده چراغ جادو پیدا شده و درهای بهشت برویش گشوده
از قرار هشت ماه پیش با مردی که از خودش پانزده سال بزرگتر بوده = افعی . این دیگه اظهرمن الشمس
عاشقتم و می میرم برات . دخترک احمق هم به سبک همه اوناس احمق ایرونی این علی بابا رو برده نشون عالم و آدم داده و کلی چیس و افاده و امروز در کمال ناباوری از سرایدار خونه اش شنیده : آقا ؟
به خانوم دیشب رفتن فرنگ پیش بچه هاشون !!!!!!!!!!!ا
بمیرید کثافت ها که به خاطر نفس کثافتتون , لجن کشیدید به این آفتاب مهتاب های ظریف و نجیب ایرونی
اگه از اول می گفت : 
عزیزم دارم بزودی میرم ولایت فکر می کنی این دختر اون موقع اونجا بود ؟
چطور می تونید سراپای زنی را غرق بوسه کنید در حالی که قصد آزار و فریبش را دارید
آهای جماعت نسوان این ها رو کم دارید ؟
خاک بر سر همه مون از دم گشت
کاش خدا به جای زیبایی کمی عقل و شعور بارمون کرده بود تا اسباب عیش هر بی سرو پایی نشیم


خیلی دور



آدم هایی هستند در زندگی ما , به‌قدری دور که شاید ندونیم کجا زندگی می‌کنند
اما هر لحظه در ما حضور دارند و از من به من نزدیکتر می‌شوند
کسانی هم هستن که چسبیده به ما زندگی می کنند و گاه مجبوری برای تفهیم ساده ترین نظرت ساعت ها توضیح بدی
کسانی که هر لحظه با نخ یادها
گذره خاطرات
با صدای خنده ها به هم وصل می‌مانیم بهم تا ....زمان کمرنگ‌شان می‌کند
خاطرات مهم و جدی دوباره می اید
دوباره ریسمان پاره می‌شود تو همچنان حضور داری تا لحظه‌ای که بایستی
گناه کار فاصله‌ها نیست , ایراد از ماست که نمی‌دانیم چه می‌خواهیم
آدم‌هایی
خیلی دور , خیلی نزدیک در سحابی خاطره‌هامان
تنها خواست ما کافی نیست و زمان تنگ است
جرات کنیم باور کنیم
وقت تنگ است





مبعث مبارک


اگر زیباترین و متمول ترین زن عرب دو بار می‌فرستاد به خواستگاریت چه می کردی؟
حتی اگر پانزده سال یا بیشتر از تو بزرگتر بود و از شدت زیبایی معلوم نبود اتصافا چه می کردی ؟
در سوم بارمحمد با اعلام رسمی اجازه خواست تا به خواستگاری خدیجه برود
این وحی نگیره , من و تو می گیریم ؟
همون بار اول همه جا
جار می زدیم خدیجه خاطر خوام شده ؟ 
و آبرو برای طرفت و جنبه و ظرفیت از خودت هیچ نمی ذاشتی
این که میگن : 
محمد شریف و نجیب ترین مرد عرب است
مبعث مبارک

۱۳۸۵ مرداد ۲۹, یکشنبه

خدا مرده است



انسان زمانی به وجود خدا احساس نیاز کرد که فهمید , خیلی تنهاست
همون جا که نشستی از جسمت خارج شو , بیا بالا از جسمت بالا تر از خونه هم بالا تر تا نزدیک ابرها . هرچه بالاتر می روی تو کوچک تر می شوی . میان ازدحام خانه ها و آدم ها هیچ می شوی
کافی است آنقدر بالا روی که زمین را همچون توپی آبی رنگ ببینی
تو دیگر وجود نخواهی داشت . تنها زمینی می بینی معلق در هستی . وحشت زده می شوم , در این نقطه من دیگر وجود ندارم
به همین کوچکی .
ذره ای بیش نیستیم ! 
کوچک کوچک .
اما زخم ها همچنان در من است
دردهای جدایی , وحشت از تنهایی
در این نقطه حتی خدا هم به درد نمی خورد

از او چه خواهی خواست؟
هیچ ! چیزی برای خواستن وجود ندارد
مثل پادشاه شازده کوچولو در پی ملت یا رعیتی می گشت در حالیکه در سیاره اش بیش از او جایی نیست
مثل همه آدم هایی که در جهان کوچک شان تو را نمی توانند ببینند یا بخواهند
همه وجودشان تنها به اندازه افکار بزرگ و سرشار از خودخواهی هایشان جا هست
بخواهند هم نمی توانند تو را ببینند . چون می ترسند
از دست دادن اهمییت شان در جهانی که حتی آنها را در خاطرش نیست
و چقدر کوچک و چقدر تنهایی اگر بدانی
مهم نیست خوب یا بد باشی , حتی خواستی می توانی فرشته باشی
مهم دیگری است که تو را می بیند با لذات فردی اش کار دارد
این گونه شد که انسان تصمیم گرفت او هم چون دیگران ابلیس باشد و خدا بازی را باخت
گفتند خدا مرده است
آری غم انسان او را کشت
این قلم چه معجزه ها که ندارد
گاه بر آن احکام خدایی نقش می بندد
گاه زیباترین اشعار شاعرانه و زمانی تلخ ترین .........دردها





سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...