۱۳۸۵ مرداد ۲۹, یکشنبه

خدا مرده است



انسان زمانی به وجود خدا احساس نیاز کرد که فهمید , خیلی تنهاست
همون جا که نشستی از جسمت خارج شو , بیا بالا از جسمت بالا تر از خونه هم بالا تر تا نزدیک ابرها . هرچه بالاتر می روی تو کوچک تر می شوی . میان ازدحام خانه ها و آدم ها هیچ می شوی
کافی است آنقدر بالا روی که زمین را همچون توپی آبی رنگ ببینی
تو دیگر وجود نخواهی داشت . تنها زمینی می بینی معلق در هستی . وحشت زده می شوم , در این نقطه من دیگر وجود ندارم
به همین کوچکی .
ذره ای بیش نیستیم ! 
کوچک کوچک .
اما زخم ها همچنان در من است
دردهای جدایی , وحشت از تنهایی
در این نقطه حتی خدا هم به درد نمی خورد

از او چه خواهی خواست؟
هیچ ! چیزی برای خواستن وجود ندارد
مثل پادشاه شازده کوچولو در پی ملت یا رعیتی می گشت در حالیکه در سیاره اش بیش از او جایی نیست
مثل همه آدم هایی که در جهان کوچک شان تو را نمی توانند ببینند یا بخواهند
همه وجودشان تنها به اندازه افکار بزرگ و سرشار از خودخواهی هایشان جا هست
بخواهند هم نمی توانند تو را ببینند . چون می ترسند
از دست دادن اهمییت شان در جهانی که حتی آنها را در خاطرش نیست
و چقدر کوچک و چقدر تنهایی اگر بدانی
مهم نیست خوب یا بد باشی , حتی خواستی می توانی فرشته باشی
مهم دیگری است که تو را می بیند با لذات فردی اش کار دارد
این گونه شد که انسان تصمیم گرفت او هم چون دیگران ابلیس باشد و خدا بازی را باخت
گفتند خدا مرده است
آری غم انسان او را کشت
این قلم چه معجزه ها که ندارد
گاه بر آن احکام خدایی نقش می بندد
گاه زیباترین اشعار شاعرانه و زمانی تلخ ترین .........دردها





۱ نظر:

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...