۱۳۸۵ آذر ۴, شنبه

پرواز

سرشار از حس شکست بود.
اتومبیل بی‌هدف به جلو می‌رفت. 
 تلخی‌هایی را قرقره می‌کرد که از آن‌ها آمده. 
سرگردان و گریزان از دنیا با مجموع حقارتی که از آن سراغ داشت
انتظار می‌کشید و به یاد عشقی بود که روحش را آزارده
خیانتی شرم‌آور او را آسیمه سر به جاده کشانده بود. 
 صدای بلند موسیقی راه را پیش از ماشین می‌شکافت و او را جنون‌آمیز به جلو می‌برد. 
عرق سرد برپیشانی‌اش نشست و فکری غریب وجودش را لبالب کرد
چیزی نمانده بود!
 فکر پرواز دلش را فشرد. پشتش لرزید.
 ولی ذهنش پسندید. 
روی صندلی شاگرد دست کشید.
 پاکت سیگار را پیدا کرد.
 نخی آتش زد. 
پک عمیقی و بعد هجوم دود که در سینه جاخوش کرد . 
گوش‌هایش کیپ شد. 
می‌خواست دهان باز کند، باز نمی‌شد.
 خون با سرعت تمام به مغرش می‌دوید
پیچ پیچید. 
او همچنان مستقیم می‌رفت. 
دهانش باز شد و نفس دودزده‌اش بیرون دوید. 
برابرش سفری بود به عمر ابدیت. 
ماشین سبک همچون کاه در میان جهانی از نور و رنگ شناور بود
هستی او را به زیباترین نگاهش میهمان کرد. 
هول سفر از یاد رفت. 
سبک و آزادانه با شوقی کودکانه می‌رفت. 
ماشین آهسته به پایین می‌رسید.
 زمان کند بود و راه طولانی! خاطرات کودکی. 
به یاد پدر افتاد.
 به یاد عشقی که در دل داشت. 
اما خیال بازگشتنش هیچ نبود
رودخانه خروشان و در تلاطم ، ماشین همچنان پایین می‌رفت
دست دراز کرد.
 تار شفافی را از فضای مقابل گرفت و خود را به آن سپرد

۱۳۸۵ آذر ۳, جمعه

ساعت شنی



بهشت با همه عظمتش در تنهایی زیبا نیست.
 مثل مواقعی که به نمایشگاه آثار هتری دوستان دعوت می‌شم از خودم می‌پرسم، حالا به‌فرض که از دیدن کارها پی به زاویه‌های منظم یا نا منظم او رسیدم. 
خب بعدش چی؟


به‌من چه اون چهطوری به دنیا و رنگ‌ها نگاه می‌کنه؟ 
به همین دلیل هم تا حالا خودم یکبارهم کارهام رو به نمایش نذاشتم


وضع منم در سرازیری کم‌بود یا اصلا نبود عشق موتورش به ریپ افتاده، به این سادگی میزون نمی‌شه
مهم نیست دنیا پر از چی هست یا نیست؟
مهم ایته که روزگار من نمی‌گذره و از کار کردن هم افتادم. 
البته لذتی که در نوشتن هست .
 در ویرایش نیست. 
با ابن حال وقتی باطری عشق خالی است خلاقیتم نمیاد و نیرو برای زیستن ندارم
کاری که نمی‌شه کرد.
 بذار غرش رو بزنیم که سلطان عالم فکر نکند من گول مالی شدم و چیزی نمی‌خوام
هر روز پشت هم شب می‌شه باز روز می‌شه ولی عمر من هر لحظه‌اش حروم می‌شه

آسمان مال من است

وجدانا خوب به این عکس نگاه کن. 
خوب و با دقت. 
سطح ابرها رو حس کن.
 شنیدی که میگن ابر وجه مونث کائناته ؟
برای همین ایزدبانوان همیشه در هاله‌ای ابر نمایان می‌شوند. 

مثل برنادت یا مریم مقدس
حالا باز به عکس خوب نگاه کن
جان من تو حضور خدا رو حس نمی‌کنی ؟

رویانا

گاهی با دوستان به مزاح تجسم خلاق می‌کردیم که ، کمی صبوری و افزودن به صفرهای حساب بانکی، می‌تونه صد سال به عمرمون اضافه کنهاین‌که شوخی بود.
 ولی داره جدی می‌شه. 
اما با تولد دوماهگی این جناب رویانا دومین گوسفند شبیه سازی شده توسط سلول‌های بنیادی و اعلام آغاز مرحله‌ی بعدی یعنی شبیه سازی انسانی که با کار بر ترمیم نخاع آغاز شده و حتما به انسان ختم خواهد شد و شاید حتی در ممالک از مابهترون رسیده باشد و صدایش را در نمی‌آورند؟
گفتم: حالا ترمیم که چیزی نیست.
 ذهن ما هم ن توانایی داره جسم رو ترمیم کنه.
 اما اگه بناباشه یکی مثل این گوسفنده زبون بسته رویانا بسازند ، چه‌طور بهش روح می‌دهند؟
اگر فابریک به چنین چیزی احتیاج نداشت و صرف تولد، انسانی به حساب بیاد
کسی نشنوه

تکلیف این خدا با اون منت چند هزار ساله‌ی نفخه فیه من الروحی چی می‌شه؟
تکلیف خداوندگاری چی می‌شه ؟
کاش می‌شد این آزمایشات رو متوقف کنند. 
با رسیدن به این راز، قطعا جمعیت زمین خود را نابود خواهد کرد.
 شاید مثل مردم آتلانتیس؟

۱۳۸۵ آذر ۲, پنجشنبه

مارکوپلو



بالاخره این سفر کشف قاره‌‌ی منجمد تفرشی ، تمام شد و برگشتم خونه.

فکر کنم بعد از یک دوش داغ و یک لیوان چای احمد تازه سه ساعت نشستم کنار آتیش تا یخم واشد
البته اتفاقات جالبی در این سفر تجربه کردم که کم دون خوانی و باحال نبود.
هر چی بود جای من اون‌جا و در کنار پدر یا نیست و یا فعلا نیست
نگاه کردم به پست‌هایی که اونجا نوشه‌بودم از خودم ترسیدم! از شما خبر ندارم. 
ولی من ‌موجودی در حال انقراض رو دیدم
جابجایی و هیجان سفر باعث شده بود کانون ادراکم سوت بشه به یک جهان محزون و در حال مرگ.
این کانون رو دست کم نگیر. برجی است با هزاران اتاق یا بهتره بگم هزاران جهان تو در تو
با ورود به هر اتاق تو وارد شخصیت و زمان و مکان جدیدی می‌شی. که اغلب به تعبیر حال بد،
 حال خوب بیانش می‌کنیم. هر چی فکر می‌کنم ، انگار یک تلخه دیگه رفته بود تفرش و من یک جایی گم شده بودم!
نزدیک ترین نقطه به پدر و برادر ارشد ایستاده بودم ولی از نمهایی و بی‌کس می‌لرزیدم
ای روزگار زمانی فقط بودن اسم پدر روی کودکی‌ها،
قاعده سلطانی داشت و امنیت بهشت!عاقبت همه‌ی عشق‌ها فراموشی است.
من در حال گریز بودم. از وحشت لونه‌ای که مال منه و منتظره تا به وقتش بیام سراغش، به من می‌گفت:
هر روز به من نزدیک تر می‌شی. عشقت چه شد؟
یافتی؟
ومن حس فرار از واقعیتی داشتم که در برابرش ناتوان و عاجزم
همون بهتر خونه‌ پیدا نکردم. لابد از صبح رو به قبله می‌نشستم تا جناب مرگ بیاد و رقص معروف رو انجام بدیم

۱۳۸۵ آبان ۲۸, یکشنبه

کمای ناب


دو روزه وارد کما شدم! تمام معادلت ،
باورها و حتی ایمانم به زیر رگبار شک نشسته و من غمگین و گمشده، 
نمی‌تونم از خونه بکنم و حتی ساعتی از اینجار دور برم
می‌ترسم. انگار امنیت پشت در نیست! انگاری می‌ترسم؟
اگه خدا فقط یک خیال خام باشه ؟ خب بعدش تو به خاطر باورش چه‌کار نکردی؟
راستش بی‌عرضگی‌هام شاید گردن خدا بود، که فکر می‌کنم به‌خاطرش خیلی کارها نکردم؟
هست یا نیست بیرون این دیوار خبری نیست. از چشم‌ها شهوت می‌باره. شهوت پول، شهوت جنسی، اجتماعی و الی آخر . از بالا که نگاه می‌کنم می بینم اون پایین همه از روی هم رد می‌شن و فراموش می‌کنند ، در ثانیه یکی له می‌شه
من میون این جنگل وحشتناک چطور می‌تونم انتظار عشق داشته باشم ؟
بی عشق چطوری می‌شه زندگی کرد؟
مثل بچگی ترسیده‌ام و نا امید شدم. دلم می‌خواد برم و از ترس سرم رو بکنم زیر لحاف که شیطون نیاد منو ببره
اگه خدا یک خواب باشه، پس من کجا زندگی رو خواب دیدم؟

کاسه‌ی نذری



اولین بار نیست. آخرین بار هم نخواهد بود. مثل سفر هربارم به زمین
به شوق بازی میام اما بازی یادم میره و اسباب بازی می‌شه هدف بزرگ زندگی
از زمانی که وبلاک بازی رو شروع کردم همیشه همه چیز تا زمانی خوب بود که همونی بودم که هستم
اگر با تو روم ، چنان می‌روم که تو می‌روی
اگر با خود روم ، همان‌گونه می‌روم که خود می‌روم
میام اینجا که به همه زنجیر و دیوارها پشت کنم. می‌نویسم بدون سانسور برای اینکه بتونم خودم رو همچنان نگهدارم چیزی نمی‌کشه ذهنم درگیر کامنت ها و احوال اهالی جزیره‌ی یک وجبی اینترنت می‌شه و باز خودم فراموش می‌شم
بارهای قبل کل وبلاگ رو تعطیل کردم. اینبار می‌خوام خودم رو درست کنم. می‌نویسم نه برای اینکه حتما کسی خوشش بیاد. نه برای اینکه تائیدی بگیرم. فقط برای اینکه خودم رو بنویسم
خاصیت بالای فرهنگ ایرانی برای بده و بستون ها از کاسه‌ی شله زرد نظری شروع می‌شه و با گل‌سرخ و حبه‌ای نبات برمی‌گرده

گاهی حتی از خودم خسته می‌شم. ولی می بینم دیگران من رو با مرلین اشتباه گرفتن. روم نمی‌شه به زبون بیارم و بگم که‌، خسته‌ام
یک تابلو بزنم پشت شیشه که نوشته : انسان خدا انرژی‌اش ته کشیده و فعلا رو زمینه
گاهی دل شکسته و نا امید می‌شم . حتی در بدترین حالات از بی تکلیفی دنیایی آرزوی مرگ می‌کنم. اما به زبون نمیارم! من با چی وارد معامله شدم؟
باز بهشت رو به همین سادگی از دست دادم ؟

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...