سرشار از حس شکست بود.
اتومبیل بیهدف به جلو میرفت.
تلخیهایی را قرقره میکرد که از آنها آمده.
سرگردان و گریزان از دنیا با مجموع حقارتی که از آن سراغ داشت
انتظار میکشید و به یاد عشقی بود که روحش را آزارده
خیانتی شرمآور او را آسیمه سر به جاده کشانده بود.
صدای بلند موسیقی راه را پیش از ماشین میشکافت و او را جنونآمیز به جلو میبرد.
عرق سرد برپیشانیاش نشست و فکری غریب وجودش را لبالب کرد
چیزی نمانده بود!
فکر پرواز دلش را فشرد. پشتش لرزید.
ولی ذهنش پسندید.
روی صندلی شاگرد دست کشید.
پاکت سیگار را پیدا کرد.
نخی آتش زد.
پک عمیقی و بعد هجوم دود که در سینه جاخوش کرد .
گوشهایش کیپ شد.
میخواست دهان باز کند، باز نمیشد.
خون با سرعت تمام به مغرش میدوید
پیچ پیچید.
او همچنان مستقیم میرفت.
دهانش باز شد و نفس دودزدهاش بیرون دوید.
برابرش سفری بود به عمر ابدیت.
ماشین سبک همچون کاه در میان جهانی از نور و رنگ شناور بود
هستی او را به زیباترین نگاهش میهمان کرد.
هول سفر از یاد رفت.
سبک و آزادانه با شوقی کودکانه میرفت.
ماشین آهسته به پایین میرسید.
زمان کند بود و راه طولانی! خاطرات کودکی.
به یاد پدر افتاد.
به یاد عشقی که در دل داشت.
اما خیال بازگشتنش هیچ نبود
رودخانه خروشان و در تلاطم ، ماشین همچنان پایین میرفت
دست دراز کرد.
تار شفافی را از فضای مقابل گرفت و خود را به آن سپرد
اتومبیل بیهدف به جلو میرفت.
تلخیهایی را قرقره میکرد که از آنها آمده.
سرگردان و گریزان از دنیا با مجموع حقارتی که از آن سراغ داشت
انتظار میکشید و به یاد عشقی بود که روحش را آزارده
خیانتی شرمآور او را آسیمه سر به جاده کشانده بود.
صدای بلند موسیقی راه را پیش از ماشین میشکافت و او را جنونآمیز به جلو میبرد.
عرق سرد برپیشانیاش نشست و فکری غریب وجودش را لبالب کرد
چیزی نمانده بود!
فکر پرواز دلش را فشرد. پشتش لرزید.
ولی ذهنش پسندید.
روی صندلی شاگرد دست کشید.
پاکت سیگار را پیدا کرد.
نخی آتش زد.
پک عمیقی و بعد هجوم دود که در سینه جاخوش کرد .
گوشهایش کیپ شد.
میخواست دهان باز کند، باز نمیشد.
خون با سرعت تمام به مغرش میدوید
پیچ پیچید.
او همچنان مستقیم میرفت.
دهانش باز شد و نفس دودزدهاش بیرون دوید.
برابرش سفری بود به عمر ابدیت.
ماشین سبک همچون کاه در میان جهانی از نور و رنگ شناور بود
هستی او را به زیباترین نگاهش میهمان کرد.
هول سفر از یاد رفت.
سبک و آزادانه با شوقی کودکانه میرفت.
ماشین آهسته به پایین میرسید.
زمان کند بود و راه طولانی! خاطرات کودکی.
به یاد پدر افتاد.
به یاد عشقی که در دل داشت.
اما خیال بازگشتنش هیچ نبود
رودخانه خروشان و در تلاطم ، ماشین همچنان پایین میرفت
دست دراز کرد.
تار شفافی را از فضای مقابل گرفت و خود را به آن سپرد