۱۳۸۵ آذر ۲, پنجشنبه

مارکوپلو



بالاخره این سفر کشف قاره‌‌ی منجمد تفرشی ، تمام شد و برگشتم خونه.

فکر کنم بعد از یک دوش داغ و یک لیوان چای احمد تازه سه ساعت نشستم کنار آتیش تا یخم واشد
البته اتفاقات جالبی در این سفر تجربه کردم که کم دون خوانی و باحال نبود.
هر چی بود جای من اون‌جا و در کنار پدر یا نیست و یا فعلا نیست
نگاه کردم به پست‌هایی که اونجا نوشه‌بودم از خودم ترسیدم! از شما خبر ندارم. 
ولی من ‌موجودی در حال انقراض رو دیدم
جابجایی و هیجان سفر باعث شده بود کانون ادراکم سوت بشه به یک جهان محزون و در حال مرگ.
این کانون رو دست کم نگیر. برجی است با هزاران اتاق یا بهتره بگم هزاران جهان تو در تو
با ورود به هر اتاق تو وارد شخصیت و زمان و مکان جدیدی می‌شی. که اغلب به تعبیر حال بد،
 حال خوب بیانش می‌کنیم. هر چی فکر می‌کنم ، انگار یک تلخه دیگه رفته بود تفرش و من یک جایی گم شده بودم!
نزدیک ترین نقطه به پدر و برادر ارشد ایستاده بودم ولی از نمهایی و بی‌کس می‌لرزیدم
ای روزگار زمانی فقط بودن اسم پدر روی کودکی‌ها،
قاعده سلطانی داشت و امنیت بهشت!عاقبت همه‌ی عشق‌ها فراموشی است.
من در حال گریز بودم. از وحشت لونه‌ای که مال منه و منتظره تا به وقتش بیام سراغش، به من می‌گفت:
هر روز به من نزدیک تر می‌شی. عشقت چه شد؟
یافتی؟
ومن حس فرار از واقعیتی داشتم که در برابرش ناتوان و عاجزم
همون بهتر خونه‌ پیدا نکردم. لابد از صبح رو به قبله می‌نشستم تا جناب مرگ بیاد و رقص معروف رو انجام بدیم

لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...