۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه

...........


انقدر بغض دارم
اون‌قدر حرف برای گفتن دارم
که اگه شروع کنم.....................
بهتره هیچی نگم
آخه شما چه رفقایی هستید که این مواقع نمی‌تونید کاری بکنید؟
من به کجا و کی پناهنده بشم؟

۱۳۸۷ اسفند ۹, جمعه

تنهایی خفته


خدا می‌دونه ما درون‌مون تا چه حد وحشت از دست دادن‌ها داریم. چرا و چه جنسی را ول کن
چرا؟
از حادثة تصادفم هیچ مطلق را به‌یاد ندارم، اما وحشت صدای مهیب برخورد همیشه در سلول‌هام تکرار می‌شه. خیلی دور خیلی نزدیک
این تعبیری روانشناختانه داره. اما وحشت ما از باب از دست دادن را به کدامین تعبیر نسبت دهیم؟
ریشه‌یابی هر تعبیری در این راستا بی‌نتیجه خواهد بود که تنهایی انسان از آغاز با او عجین بوده. تنهایی خاص روح الهی که در جمع هم ما تنهاییم
او تنهاست
اوی درون
کودک من. گلی
باز خدا پدر گلی را بیامرزه که با اومدنش نصف بیشتر امراض از این دست منو شفا داده
گر غیر از این بود چه خاکی به سرم می‌ریختم و خنده دار آن‌جایی است
که چقدر مشق بزرگی کردیم، زور زدیم و به خود فشار دادیم که با نیروی عظیم گریز از مرکز چنان از مرکزمون دور و از محدوه‌اش خارج بشیم
که حالا باید پوست مون ورقه ورقه در بیاد تا با جون کندن به درونی تر مرکز وجود برگردیم و دوباره از نو
کودک بشیم

۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه

موج عاشقی


ای دل اگر عاشقی
حتما موزیک صفحه رو خیلی‌ها می‌شنوید
این به نظرم با نشاط ترین
زیباترین
شورانگیزترین کار آقای علیرضا افتخاری است
با ریتمی تنظیم شده که به راحتی از هر طول موجی که باشی روی موج نیاز به عشق می‌نشونه
بد نیست حتا با یک قرار شخصی هر روز به خودمون عشق
زیبایی
دوست داشتن ساده
دوست داشتن آسمون بی رنگ
شاید تمرینش باعث بشه امواج زیبای عشق به سمت‌ ما سرازیر بشه؟
خدا می‌دونه چه توانایی‌هایی که در نهاد ما قرار نداده که حتی تصورش برای این کامپیوتر نازنین محاله
معلومه محاله
اینم مثل ذهن انباشته از اطلاعات و برنامه‌ ریزی‌های بیرونی‌ست
مثل آدم‌هایی که رباط شدن و می‌ترسن لبخند بزنن
دست دوستی دراز کنند
و گلدانی را در روز آب بدهند
جان من معرفت به‌خرج بدید و روی منو زمین نندازین
حتی اگر هر روز یک باغ هم آبیاری می‌کنی
یک گلدان کوچیک به‌نام من آب بده
بذار نیروی عشقت به من اینجا برسه
منم ر به ر می‌گم: که چه‌قدر دوستتون دارم
چشم انتظارتون می‌شم و وقتی نارنج ترنج کج می‌شه
از بین نگاهش می‌خونم
شب همه ستاره بارون و بهاری

بو بکش، بهار در راه است



عجب روزی
سلام
سلام به امروز و به دیروز و به فرداهای سبز هنوز نیامده سلام
سلام به اون‌ور آبی‌ها که ببخشید مدتی‌ست سلام نگفته بودم. سلام به این‌ور آبی‌ها که کماکان ارتباطات هفتاد و هفت رنگ‌مان برقرار
سلام به خاطرات قدیمی و سلام به خاطرات نساخته
دو روزه حسابی از خودم راضی‌ام.
چه خوبه که این خانوم پیرة زمستون داره بارو بندیلش رو جمع می‌کنه بره. از خونه نشینی خسته شده بودم. از دیروز رفتم بالکنی. کود دادم. بذر گل کاشتم. یه خبر تازه، امسال یک پیاز مریم هدیه گرفتم و صبح به نیت عشق کاشتم توی گلدون
کلی خزانه سازی برای بادمجان وگوجه‌ها.
بذرها به خاک شسته و رفت پشیت شیشة اتاق کار
از رزها بگم که همه جوانة تازه و یاس‌های امین الدوله ..... خلاصه که امیدوارم امسال سال سبزی باشه
من‌که کاشتن مریم را برای اولین بار به فال نیک گرفتم
شما هم بد نیست یک حرکت کوچیک ساحری انجام بدین
مثلا کاشتن یک بذر کوچیک در لیوان پلاستیکی به نیت عشق
عشق جهانی
عشق به طبیعت
عشق به خود
و احترام به ارادة خلقت
من که کلی تا پوست حال کردم. حتا لمس خاک کلی بده و بستون انرژی داره
توجه به گلدونا، به حالش‌ون باعث یه‌جور ارتباط آرامش بخش برای وقت تنگی می‌شه
مثل غار بلوری تنهایی‌هامون
بیاین یه تکونی بخوریم و از رخوت و وادادن دست برداریم
ما اومدیم برای عشق
عشق را پیدا کنیم
و مثل بذری در ذل دوباره بکاریم و بارورش کنیم

۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه

.وقتی رفتی، فهمیدم کی رفت



بعضی چیزهاهست چون مقدر به بودن بوده و آن‌هم که نیست قرار نبوده باشه
مثل موقعی که وسط یه ماجرای عشقولانة آتشین طرف بذاره بره
اونم می‌ره چون از اول باید می‌رفته. نباید می‌اومده اشتباهه. اندازة حضورش
یا پیامی که با خود، چه منفی یا مثبت آورده
وقتی می‌ره سوگواری نمی‌کنم
حتی برای یاری رفته
حزنی عاشقانه به دل نمی‌گیرم
که برای عاشق محبوب جاودانه است
و آن‌که رفته مال موندن نبوده که منتظر برگشتن باشم
بازصبر می‌کنم
صبر می‌کنم آنقدر که در گرما گرم روزمرگی دوباره دری به صدا در می‌آید
بیا ید خطاست
پر از ابهام است
می‌آید حکم است
حکم‌صوت، اراده و باورم
پس کسی در راه هست که به‌قول فروغ مثل هیچ‌کس نیست
اما من طپش‌هایش را می‌شناسم
حرم نفس‌هایش تا من می‌رسد
پرده به‌سوی مهتاب می‌گشایم
تاعالم هم آمدنش را در یابد
و من
چه تازه می‌شوم
زیبا
زیبا
در خوابی بی‌همتا

مصاحبه با یک مرد تن فروش تهرانی





عرفان را در یکی از پارک‌های شمال شهر تهران می‌بینم. پسر 28 ساله‌ای که کتابی از "کافکا" به دست گرفته و مشغول نت برداری از کتاب است.
عرفان 5 سال است که به زنانی که مشتری او هستند خدمات جنسی ارائه می‌دهد.
عاشق فلسفه، زن و شغل خود است. به زئم خودش تن فروش حرفه ای و متخصصی است و تفاوت زیادی با نامزد خود دارد که همکار اوست.
به نظر او مردی که خدمات جنسی ارائه می‌دهد خوشبخت‌تر است و مثل زنان روسپی افسرده نمی شود.


گفت و گو با عرفان سلسله مراتب فرودستی و فرادستی زنان و مردان را به خوبی نشان می‌دهد. عرفان شغل خود را تخصص بی نظیری می داند و درآمدی بسیار بالاتراز همکاران زن خود دارد. خود را تحقیر شده نمی‌یابد و زندگی خود را مدرن و توام با خوشبختی می‌داند.
وقتی می خواهم از 5 سال پیش بگوید و اینکه چرا چنین فکری به سرش زد، خیلی ساده می‌گوید:

« درست مثل همه زنان فاحشه. من از زمان نوجوانی مثل اکثر پسرهای جوان متوجه بودم که برای زنان میان سال جذابیت هایی دارم. آن زمان که شروع به کار حرفه‌ای (به این معنی که بخواهم پولی بابت خدماتم بگیرم)کردم، دانشجوی دانشگاه تهران بودم. چند بار از طرف همکلاسی‌های مسن تر و حتی یکی از اساتید به من پیشنهاد شد که فقط با آنها سکس داشته باشم. و بعد یکی از همان ها بود که به من پول خوبی داد و گفت حاضر است این رابطه را به همین شیوه ادامه دهد. شروع کار از همین روابط جسته گریخته بود.»

شیوه جذب مشتری عرفان کم کم روشمند می‌شود. او می‌گوید:

« دو سال بعد از آن که چند مشتری ثابت پیدا کرده بودم خانه ای در شمال شهر اجاره کردم و تردد در شمال شهر من را نسبت به بوق ماشین زنان حساس کرد. با زنها می رفتم و تمام مدت از اینکه مثل بچه نوازشم می کنند و تا 600 هزار تومان برای یک شب به من می دهند احساس غرور می کردم.»

او احساس خود را نسبت به زنان اینطور توصیف می کند:

اوایل چندان از زنها خوشم نمی‌آمد یعنی فقط به سکس و جنبه های جنسی زنان فکر می‌کردم. ولی بعد از اینکه این کار را شروع کردم عاشق زنها شدم. موجوداتی بسیار ظریف هستند و پیچیدگی هایی دارند که از کشف آنها در هر زنی لذت می‌برم. زنان میانسالی که مشتری من هستند واقعا ترسناک هستند. وقتی با من حرف می‌زنند از درک آنها و از پیچیدگی دنیای ذهنی آنها وحشت می کنم. ساده ترینشان از بزرگترین مردهایی که می‌شناسم پیچیده تر هستند.

من با تک تک مشتریانم عاشقانه می خوابم.

عرفان با وجود اینکه سال‌ها کنار خیابان ایستاده و امروز هم همه مخارج سنگین خود را از همین طریق تامین می کند اما هیچ‌گاه احساس حقارت را در مقابل مشتریانش حس نکرده. وقتی در این مورد خاص صحبت می‌کند نشانی از افسردگی و تحقیر شدگی یک زن روسپی در حرف‌هایش نیست. همانطور که نشانی از آن نگاه اومانیستی و عاشقانه نسبت به زن. می‌گوید:

« این زنها هستند که به من نیاز دارند. زنانی که می دانم حاضرند به خاطر خدمات من پول زیادی بدهند. بارها در رختخواب امتحانشان کردم. آنها تا 10 برابر توافق اولیه را با کمال میل می‌پذیرند.»

در حاشیه همین حرف‌ها هم‌کاران زن خود را سرزنش می‌کند و می‌گوید: «

زنها بیخود موضوع را برای خودشان نکبت‌بار می‌کنند. البته جامعه هم به این موضوع دامن می‌زند. این یک شغل است مثل همه شغل‌ها. وقتی اینطور به موضوع نگاه کنیم قضیه حل می‌شود. من یک تخصص دارم. بدن و قیافه خوبی دارم، پس از آن استفاده می کنم تا خوب زندگی کنم. هیچ چیز هم نمی‌تواند این کار را برای من قبیح و زشت جلوه دهد. زنان زیادی به خدمات من نیاز دارند و من هم به پول زیادی نیازمندم. پس قضیه ایرادی ندارد. یک معامله عادلانه!» واوووووووو

عرفان می گوید:
« زنان روسپی همه زندگی خود را وقف شغل خود و دردسرهایش می کنند در حالی که او به تفریح، موسیقی و مطالعه خود هم می رسد.»

البته او به این نکته توجه نمی کند که درآمد او قابل مقایسه با زنان روسپی نیست. امنیت او تا این حد در خطر نیست و حس خرسندی او را هیچ یک از زنان همکارش تجربه نمی‌کنند.

در منطقه‌ای که مشتریان عرفان زندگی می کنند، قیمت یک روسپی زن بین 50-150 هزار تومان است در حالی که او برای هر سرویسی که ارائه می‌کند بین 300 تا 600 هزار تومان پول می‌گیرد. این رقم باورنکردنی را می توان با دیدن لباس های مارکدار، ماشین گران‌قیمت و منزل شخصی‌اش حدس زد.

عرفان می گوید تا وقتی که توان این کار را دارد بی‌هیچ شرمساری این کار را ادامه خواهد داد و :" خدا را چه دیدی شاید با یکی از مشتریانم ازدواج کردم. آنها دوست داشتنی و عاشق شدنی هستند".

این جمله خداحافظی عرفان است: حالا باور کردی من خوشبخت‌ترین تن‌فروش جهانم



۱۳۸۷ اسفند ۴, یکشنبه

کسی، بدن اختری منو ندیده؟


خدا خودش عاقبت امروز رو بخیر کنه
از صبح که خودم بیدار نشدم. یعنی چرا شدم، اما نیمه کاره و یحتمل بدن کیهانیم رو جا گذاشتم در جهان رویا
بیدارم ولی حال آدم خواب
خواب کار می‌کنم
خواب راه می‌رم و کافی‌ست همین‌جا، همین حالا چشم برهم بذارم
مطمئنم دیگه بازش نمی‌کنم
نمی‌‌دونم یه رشته از پلکم رفته تا قلبم که تا این بیاد پایین
اون ضربانش می‌ره بالا
انقدر که انگار الان که بایسته
گاه وسوسه می‌شم بازش نکنم و باهاش برم
حتم دارم هنوز علم طب با چنین بیماری مواجه نشده باشه
آدم مبتلا به صرع تکلیفش پیداست، یهو کالبد کیهانی‌ش بی‌اراده می‌ره سیر و سفر
اما به علی نه سفری دیدیم و نه صرع دارم
خدا کنه یه‌بار برای همیشه بسته بشه
دیگه برام
نا نمونده
چیه؟
نمی‌شه که همیشه دیزل نمی‌دونم چی‌چی بهم وصل باشه؟
یه‌موقع هم من اون زیر دست و پا می‌زنم
خب یکی بیاد و منو بکشه بیرون
پس شما چه دوستانی هستید؟ اگر نتونید در این شرایط به‌دادم برسید
برای شادی که همه کاندیدا
یه حرف خوب
یه چیز قشنگ هم می‌تونه معجز کنه

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...