یادم میآد چه شبها و چه روزها گریزان و نالان از خونه زدم بیرون
یا از فراق بچهها در عذاب بودم یا از دست بدبختیهای طی راه
از اقبال سیاه
از مردی که با دروغ تمام آیندهام را تباه ساخت؟
از مردی که بنا بود برسه و خوشبختم کنه؟
از مردی که بنا بود روزی پیدا بشه و عشق را با هم معنی کنیم؟
از زندگی که به هر چیش دل سپردم، از دست رفت
اما همیشه باز در راه بودم
در راه فرار
در راه جستجوی کسی که مثل هیچ کس نیست
کسی مثل خودی که ازش همیشه در فرار بودم؟
وای خدای من
تا کجا با توهمات ذهن رفتم و از خود انگاشتمش
تا کجا فریاد خودخواهی کشیدم که: پس من چی؟
سهم من چی؟
مال من کو؟
عشق من، شوهر من، فرزند من، خونهی من، مال من
همهی عمر در پی ذهن ذلیل مردهی نکبت سر از وسط محلهی بد ابلیس درآوردم
چیزی رو از بیرون خودم میخواستم که تنها در ارادهی من بود
ارادهی آزاد رهایی و خوشبخت بودن
در این دانشگاهی که فقط برای آموختن به آن آمده بودم
قصد ماندن و جا خوش کردن داشتم
یله دادن و رسیدن
از بخت یاری شماست که در این میانه کارزار و نبرد همرزمان و راه برانی همچون گلی و بی بی جهان و دون خوان ومولانا رو دارین- خوشبختی بیش از این می خواستین؟ گیرم یک مرد رِند هایی هم گاه گداری آمده اند وسنگی گذاشته اند به میانه راه و شاید زخمی زده اند- مهم این بوده که از سر انتخاب یا اتفاق شما همراه گلی و بی بی جهان و خوش دلانید نه در کنار ابلیس و بددلان! خواهشن بواسطه همشهری بودنمان ضمانت این قاسم را هم بکنید تا به جبهه خوبان راهش دهند که دلش جز با خوبان نشستن آرام نگیرد/
پاسخحذفتازه اینام که چیزی نیست.
پاسخحذفتازه تازه فهمیدم گلی و بیبیجهان هم راه بند بیار هستن
منم و من
تویی و تو
موضوع اینه که چهطور به خودمون برگردیم؟
چهطور خسته نشیم؟
چهطور افسرده نشیم؟
چهطور بخندیم و شاد باشیم؟ و چهطورهای بسیار شخصی که همه رو گم کردیم
شاید از بخت یاری توست که دنبال هیچ یک نرفته بودی و شاید راحت تر از من بتونی از شر همهاش خلاص بشی
البته به شرطی که باور داشته باشی
که خدا یعنی باور ما
به هر چه باور داشته باشی همون در مسیرت کار میکنه