هوا حسابی باب دل ماست ، چنان که افتد و دانی
یعنی مهر ماه که میشه نمیدونم ازش بیزار باشم؟
یا دلخوش؟
به زمانهی کودکی، بیزاریست
به زمانهی اکنون، شادیست و پایکوبانی که از یاد کودکی برمیپاید
یعنی تو بگو کجای عمر من از اینکم راضی بودم؟
تو بودی؟
ما اصولن و اصالتن از آنچه که هستیم ناشادیم
و حسرت همانهایی را میخوریم که روزی به دور انداخته بودیم
من و خاطرات کودکی که درش پا میزدم، زودتر بزرگ بشم
شاید میخواستم پر بزنم و برم؟
زیرا
چیزی درونم مرموزانه زمزمه میکرد:
دنیا جاییست در دور دستها
دور از من
بیرون از من
پشت دیوارها
در جیب همسایهها
در خانههاشان
در رفت و آمدهاشان
همانها که از پشت دیوارهای دلشان حسرت من و دیگر همسایگان را میخوردند
برای همین نمیخوام دیگه نه به گذشته انرژی بدم و نه به فردا
اکنون و اینجا را خوش باش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر