چشم باز میکنم
هنوز در بستر هستم، هنوز خودم را باز نیافتم
هنوز گیج و منگ دنیای خوابم که صدایی آشنا میره بالای منبر
بسته به حال روز
یا از چلک که بیصاحب افتاده اونجا، میگه
یا از بیماری گذشتهی پریا، گاهی از جنگهای با برادر و گاه از کمبودهای راه پشت سر
بستگی به این داره چهقدر پر زور بیدار شده باشه؟
یعنی هر چه در طی روز دستم جلوی دهنشه که ور نزنه
همچی که خوابم میبره، جفت پا میپره وسط رویاهام و یا
تا چشم باز میکنم، مینشینه وسط اتاق
این چیه که کسی از پسش برنمیآد؟
پذیرش ما از حقیقت حضورش به نام بخشی از ما
ما بهش قدرت دادیم که باشه
چون فکر میکنیم که تفکر ماست و باید چارهای بیاندیشه
چاره برای چی؟
گذشتهی رفته و پشت سر؟
وقایعی که هیچ کاری جز رهایی از آن ها ما را نیست؟
تا کی این پشت من تحمل حمل این همه تاریکی و شکست و ..... ی رو داره که تمام شده و رفته
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر