کار جدیدم یکی از خاطرات زرین گذشته است
من و بیبی و ..... اینا
یکی از اون روزهای خاص و دوست داشتنی که با اندکی هوای ابری
کانون ادراکم رو سوت می کنه به همون روزها
و چه خوبه که این روزها همونجا گیر کردم
هربار پشت کار مینشینم، میرم در ایام خوب خوب کودکی
چهاردیواری پر از امنیت و مهربانی
همون الگویی که بیچارهمون کرد و شده قیاس امروز
چهطور میشه همچنان حس امن خونه داشت و بزرگ هم بود؟
چه نیازی به درجا زدن در کودکی؟
من نیازمندم
در کودکیها جا موندم
حس لطیف آسایش و محبت که به فراوانی یافت میشد
بیبی جهان بود
مادر گاه چادر به سر میکرد و گاه دامن ژیپوندار میپوشید
که هنوز صدای خش و خش ارگانزای دانش در حین راه رفتن
در خاطرم جا خوش کرده
ساعت شش که پدر میآمد و دیگر در این جهان نیست
داییجان بزرگه که جمعهها به دستبوسی بیبی میامد و دیگر نیست
یا برادر بزرگم ناصر خان که یک جمعه درمیان با پدر میهمان منزلش بودیم و دیگر نیست
منکه چنی بزرگ شدم
دل خوش به شکستن شیشهی ترشی بیبی نه و
بیحوصله از پاسخ یک سلام
همهاش باید مراقب باشم یه حرف اضافه از دهنم در نیاد
محصول ذهن نباشه و نخواسته باشم با اصول اجتماعی بزرگ بشم
صبح خروس خون رفتم کارواش
کارواش هزار ساله
که من رو با المانهای قدیمیم میشناسه
خانم فلان و دارای بهمان و اینها
چنی خودم رو نیشگون گرفتم حرف من دار نزنم
از وقتی برگشتم خونه دوتا سوتی از خودم گرفتم
که هنوز گوشم دستمه و دارم میپیچونم
چهطور میشه مثل بچگی بود و عروسکها رو با بچههای محل تسهیم کرد و به بازی نشست؟
بی اونکه بعد با خودم درگیری داشته باشم
و ایامی که دیگر کسی نیست که بگوید جمعه آمده است
چهطور برخی آرزوی جاودانگی میکنند
وقتی زندگی خبری جز رفتنها بهما نداد