۱۳۹۴ شهریور ۶, جمعه

یک شخص نیمه کاره




کار جدیدم یکی از خاطرات زرین گذشته است
من و بی‌بی و ..... اینا
یکی از اون روزهای خاص و دوست داشتنی که با اندکی هوای ابری
کانون ادراکم رو سوت می کنه به همون روزها
و چه خوبه که این روزها همون‌جا گیر کردم
هربار پشت کار می‌نشینم، می‌رم در ایام خوب خوب کودکی
چهاردیواری پر از امنیت و مهربانی
همون الگویی که بی‌چاره‌مون کرد و شده قیاس امروز
چه‌طور می‌شه هم‌چنان حس امن خونه داشت و بزرگ هم بود؟
چه نیازی به درجا زدن در کودکی؟
من نیازمندم
در کودکی‌ها جا موندم
حس لطیف آسایش و محبت که به فراوانی یافت می‌شد
بی‌بی جهان بود
مادر گاه چادر به سر می‌کرد و گاه دامن ژیپون‌دار می‌پوشید
که هنوز صدای خش و خش ارگانزای دانش در حین راه رفتن
در خاطرم جا خوش کرده
ساعت شش که پدر می‌آمد و دیگر در این جهان نیست
دایی‌جان بزرگه که جمعه‌ها به دستبوسی بی‌بی  می‌امد و دیگر نیست
یا برادر بزرگم ناصر خان که یک جمعه درمیان با پدر میهمان منزل‌ش بودیم و دیگر نیست
من‌که چنی بزرگ شدم
دل خوش به شکستن شیشه‌ی ترشی بی‌بی نه و 
بی‌حوصله از پاسخ یک سلام
همه‌اش باید مراقب باشم یه حرف اضافه از دهنم در نیاد
محصول ذهن نباشه و نخواسته باشم با اصول اجتماعی بزرگ بشم
صبح خروس خون رفتم کارواش
کارواش هزار ساله
که من رو با المان‌های قدیمی‌م می‌شناسه
خانم فلان و دارای بهمان و این‌ها
چنی خودم رو نیشگون گرفتم حرف من دار نزنم
از وقتی برگشتم خونه دوتا سوتی از خودم گرفتم
که هنوز گوش‌م دست‌مه و دارم می‌پیچونم
چه‌طور می‌شه مثل بچگی بود و عروسک‌ها رو با بچه‌های محل تسهیم کرد و به بازی نشست؟
بی اون‌که بعد با خودم درگیری داشته باشم
و ایامی که دیگر کسی نیست که بگوید جمعه آمده است
چه‌طور برخی آرزوی جاودانگی می‌کنند
وقتی زندگی خبری جز رفتن‌ها به‌ما نداد

لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...