۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

اندر حسنات دانوب آبی



با اجازه هم‌محلی‌ها دمی به خمرة دریاچة قو زدیم و به یاد کودکی‌ها


درود و رحمتی نثار روح و روان پاک آقایان اشتراوس و چای کوف سکی کردیم
یادش بخیر این ایام راهنمایی که خانم والده ما دست از شیکی تحصیل ما در ده فرسخ و آبادی اون‌ور تر دست کشیده بود و ما صبح‌ها
با چشم باز دست در دست دایه و قدم‌زنان یک چارراه آن‌سو ترک تا دم مدرسة راهنمایی
قدم زنک می‌رفتیم
بعد هم با این آهنگ‌ها ورزش صبح‌گاهی و خلاصه خدا بده برکت
یا دانوب آبی یا بالة دریاچه قو و یا فندق شکن
چه ورزش و نرمش حالی ....آخی یاد مدرسه‌های مختلط بخیر که همه آبجی دادش بودیم

راستی، در پرانتز
(‌ یادش بخیر شاهکار پرویز صیاد در کاف شو. دریاچة قو با رقص ایرونی.)
" آقای صیاد، یادت زرین در خاطرات بلوغ و کودکی من "

و وای که می‌خندیدیم به پسر گنده‌های کلاس که مثل پروانه دست‌ها را بالا و پایین می‌بردند
و همان کاری را می‌کردند که ما می‌کردیم
ما دختر و اونا در سن خنثی بودن هنوز نرسیده به مرز بلوغ
هنوز نرفته به رویاهای خوش زیر پتو
باور کن خیلی از این پسران حوا بعدها که به چشم رفیق نگاهم می‌کردند گفتند که پسرها و سن بلوغ. خیال یه جنس مخالف تازه وارد
و ساعت‌ها تخیل پردازی زیر پتو
دور از چشم خانم والده و اهل خانه
که البته خیلی هم خوبه. چرا که نه؟ بالاخره انسان باید به یه انگیزه‌ای راه استفاده از تجسم خلاقش را به‌خاطر بیاره؟
چی بهتر از رویاهای زیر پتویی؟
خلاصه به‌ما چه؟
باز شد غیبت پسران حوا که
نه گمانم
غیبت‌شون در زندگی آدم تا دم گورعادی بشه

یاد آقایان چایکوفسکی و اشتراوس در این وقت شب خوش که ما دوباره حالی کردیم

مشترک مورد نظر دار فانی را ترک گفته



ماشینم که رسما هفت هشت سالی‌ست افتاده کنار محل و فقط باب خرید و اینا تکون می‌خوره
داره غزل خداحافظی رو نه تنها می‌خونه
بلکه داره پاتیلش رو سرمی‌کشه
دیگه چه توقع از من که به این خانمی و حیوونی هستم؟
هرچی خودم رو نیشگون گرفتم و کبود کردم که چهارتا خط بنویسم
دیدم خیر مشترک مورد نظر دار فانی را ترک گفته
آنتن نمی‌ده
خب از همراه اول تا آخرت که کمتر نیستیم هی از خودمون خلقت ارائه کنیم
اونی که از صبح تا شب کاری نداره جز خلقت، اسمش خداست
نه بنده خدای حیوونی، بی عشق تنها مونده‌ای بنام شهرزاد
که تازه اسمشم بد رفته و به یومن هزار و یک شب همه فکر می‌کنن در این پرشین نایت چه‌ها که به این شهرزاد نمی‌گذره
آقا کاش بگذره
دوستان شایعه‌اش کنن
من درخدمت دوستانم
ولی دعا کنید یه چی بشه دور ما هم به روزگار خوش و سیر در بهشتی که وعده فرمودند
برسه که
این انگشتامم دیگه جون نداره تایپ کنه


۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

چه گذشت بر انبیا؟



چرا همیشه فکر می‌کردم فقط ابراهیم مبتلای کلمه شد؟
از آدم تا من همه به این ابتلا گرفتاریم
یا بد می‌فهمیم یا اون‌طوری می‌فهمیم که دل‌مون می‌خواد بفهمیم
یا یه چی تو این مایه‌ها. دینداری‌مون هم از این رشته جدا نیست
حیف از دینی که از ریسمان‌های الهی به رشتة ابتلای به کلمه بپیونده
ابراهیم باور نکرد قراره از بانو سارا بچه‌دار بشه، زوجه اختیار کرد
آدم باور نکرد نباید با ابلیس دم‌خور بشه و زد مستقیم به هدف و آنی کرد که نباید
به قول گلی صاحب‌ش گفته بود از این درخت نخورید. خب نخورید دیگه. آدم هم این‌قدر بی‌تربیت؟
به نوح هم گفت: کشتی بساز
و بین تمام این مبتلایان کسی به این فکر نکرد که
برای رسیدن به نقطة آزمون و خطا از چه تضاد بزرگی عبور شده؟
تمام سال‌های ساخت کشتی . چه استعاره چه حقیقت. بی تردید و در اوج ایمان بود؟
ابلیس گه‌گاه وسوسه و زمزمه نمی‌کرد؟
یا از لحظة قربانی اسماعیل تا رسیدن برکت الهی
چه گذشت بر ابراهیم؟
در فاصلة مصلوب شدن تا ... هر کجا، چه گذشت بر مسیح؟
و از آغاز حرکت تا قتلگاه ، چه گذشت بر حسین ؟
چه گذشت بر انبیا؟
و
چه می‌گذرد در این عبورهای دشوار برما، بر انسانی که در رنج آفریده شد؟
پیامبران با نیرویی مافوق بشر به‌دنیا نیامدند و همه به‌نوعی مبتلای همین کلمات سینه به سینه شده‌اند
در کتاب
بارها تاکید شده: نبی از جنس بشر فرستادم تا دردها و آلام شما را درک کنه
اگر فرشته بود که یک لحظه هم تاب نمی‌آوردید
خلاصه که خدایا از درک فرامین و اشارت‌های شما
تا فهم کوتاه مدت ما می‌دونی از من تا کجا فاصله است؟
تا ترس‌هایی که گاه حقیرم می‌کنه
ترس‌هایی مولود جهل
خدایا دمی مرا به حال خود تنها مذار


اختتامیه جشنواره بیست هشتم




سالی که نکوست از بهارش پیداست
دیگه نتیجة جشنواره بیست هشتم از پیش پیدا بود
دست هیئت داوران و اینا درد نکنه
واقعا در این عصر لزومی به ثبت و نشر و ساخت هست؟
حتا اسمی از فیلم رامبد جوان" دختران حوا پسران آدم به‌گوش نرسید چه به نمایش
یا تصوری که از کار خانم درخشنده و یا .... می‌رفت و ...
آدم باید خودش عاقل باشه،
بلد باشه به‌موقع بخنده و خودی نشون بده
به وقتش داور جشنواره که هیچ
برنده سیمرغ و ........ می‌شی

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

to be or not to be




زندگی پرده در پرده‌ است و
دیگر هیچ
زندگی خواب در خواب و
هیچ نیست
زندگی یعنی
همین لحظه‌ها
تنهایی و
دیگر هیچ
زندگی یعنی، هیچ کس
حتا تو
هر روز هستی و
با غیبتت
دیگر هیچ
زندگی وبلاگ نویسی پشت پرده
و
دیگر هیچ
زندگی یعنی تا هستی، ما را خوش
نبودی،
دیگر هیچ

این نه گلایه است
نه هیچ
معنی واقعی زندگی‌ست



۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

تنهایی عمیق آدمی



خوبی؟
من که خیلی خسته‌ام.
از صبح و میدان آزادی شروع کردم
تا........... اون‌جا که همیشه
به بی‌کسی می‌‌رسم و کم میارم و می‌خوام به روی خودم هم نیارم
یعنی وقتی همة فضای ذهن در گیر یک موضوع بشه
بسیار خسته کننده خواهد شد
هم زمان کش می‌آد و همه چیز یه جورایی تار و کرد می‌شه
البته با یه دوش و شستن هلة انرژی حالم کمی بهتر خواهد شد
ولی نمی‌شه با موهای بلند و خیس خوابید
و چقدر خوابم می‌آد
چرا هیچ امنی نیست این موقع‌ها بهش پناه ببرم؟
وقتی ذهن به سوژه‌های متعدد تقسیم بشه هیچ موضوعی این ‌همه مهم نیست
که آخر شب مغز آدم متورم و داغ کنه
منم یه چی تو همین مایه‌ها و اکسیژن به مغزم نمی‌رسه
و نمی‌تونم به چیزی جز خستگی و .......... فکر کنم
و این‌جاست که تنهایی عمیق آدمی هویدا می‌شه
دیگه لازم نیست تا مرز اتمسفر سوراخ شده، بالا بری تا بتونی تنهایی‌ت را ببینی
و درک کنی
از همون‌جا که نشستی می‌فهمی تا کجا تنهایی




۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

چی بگم از عشق اول؟




منتظر بودم نوبتم بشه و اسمم را صدا کنند. محوطه پر بود از آدم‌های منتظری که هر کدوم برای چیزی اومده بودن که شاید هیچ‌وقت بهش فکر نکردند
از دایرة اجرای احکام می‌گم
اما نه موصوع حکم مهم بود و نه موضوع در حال اجرا
چیزی که خوب یاد گرفتم این‌که
همه‌چیز به وقت خودش می‌شه و من فقط باید صبوری را بلد بشم
اما یه نگاهی لمس‌م می‌کرد و از پله‌ها می‌اومد بالا ، رسید به‌من و ازم گذشت
دوباره و سه باره و چهارباره برگشت
دفعه دوم نگاهش کردم و به سختی تونستم به‌یاد بیارم که
یه روزی من عاشق این مرد بودم. عشقی که بهم حس خوبی می‌داد. البته عشقی احمقانه و خام
یه روزم پسر کوچیکه‌اش اومد و التماس دعا که اگه ردش کنی ما یه کاری می‌کنیم با مامانم آشتی کنه
و طبق معمول بارها مام به حکم زنیت و انسانیت پاروی دل و اینا گذاشتیم
نمی‌گم چه‌قدر پول فال قهوه فقط داده بودم تا اون روز که ببینم بالاخره عاقبت ما و این عشق آخرین مدل که خاری شده بود به چشم جمعیت نسوان چی می‌شه
خب چی فکر کردی؟
زنا همین‌طوری عاشق می‌شن. تو بدو بدوی رفقا و حسی که بهت می‌گه : اوه داره از دستت می‌ره
خلاصه که ما رفتیم و شانزده سال هم از اون زمان گذشته که امروز دوباره دیدمش
وای خدا ما زن ها چه موجودات عجیبی هستیم!!
پناه می‌برم به شما در حالی که ذل زده بودم بهش که داشت نزدیک می‌شد، در چند قدمی چنان نگاهم رو به سمت دیگه دادم که بدبخت از ترسش جرئت نکرد بیاد جلو و راهش رو کج کرد
وقتی از ساختمان خارج می‌شدم با شناختی که ازش داشتم مطمئن بودم الان اون بیرون منتظره
یه‌جوری پیچوندم و از پشتش گذشتم که نه‌گمانم اصلا رفتنم را دیده باشه
بعد هزار بار از خودم پرسیدم: احمق. چرا؟ دو انسان که بودید، یا نه؟
بودیم ولی حسی که از اون زمان به خودم تحمیل کردم شاید باعث این برخورد شد
به هر حال می‌خواستم فکر کنه، بس‌که پیر شده نشناخت‌مش. اون‌موقع‌ها خیلی فیس موهاش رو می داد که انصافا یه سیاه نداشت
و امروز، همه سفید بود. حتا به‌نظرم دوست داشتنی هم نبود.
و چه‌قدر خدا رو شکر کردم که همسرش نشدم
چون این شکلی‌ش رو دوست نداشتم
نه بخاطر موهای سپیدش نه اصلا دیگه اون آدمی که عاشقش بودم ندیدم
از نگاهش شناختم و دک و پُز همیشه فوق‌العاده شیک و تابلوش
اینم از پروندة اولین عشق، بعد از آقای شوهر
به هر حال به‌خاطر همه حس خوبی که با او تجربه کردم از هستی سپاس‌گزارم



تا بعد






خوبم
فقط خیلی خسته‌ام
از صبح تا غروب دور از جون.... دویدم
فعلا بگم هستم و ما خوبیم، تا بعدش خدا بزرگه
راستی
شماها خوبید؟
حتما همه خوب هستید
تا بعد

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

چراغ‌های سبز راه‌های خدایی



چه روزی نه؟
حرف نداره.
من که خیلی خوشم امروز و حتم دارم یکی از بهترین روزهایی خدایی خواهد بود
مهم نیست دیگری الان چه حسی داره.
مهم اینه که من فقط با حال طبیعی خودم امروز را شروع کنم
و حالم از لحظة بیداری گفت: خوبه
پس امروز روز چراغ‌های سبز و راه‌های گسترده است
زندگی سلام
سلام که نفهمیدیم
بالاخره چی تو رو با این همه سختی‌ها دوست داشتنی کرده
نه که فکر کنی فقط این را نفهمیده باشم . خیلی چیزها را تا حالا نتونستم یاد بگیرم که شاید با اون‌ها مفهوم و رنگ رخسارة شما هم تغییر کنه و شما از یاد نبری که هم‌چنان در حال آموزشم و سخت نگیری

اوه گفتم سخت

دیروز چندتا کیف دستی‌ از اینا که بیمارستانا جدیدا مثل پکیج خانواده به دستت می‌دن یادگار بیمارستان‌های پریا و خودم را از خونه انداختم بیرون
در همین حال پریا چونه می‌زد که همه درجه‌ها را ننداز لازم می‌شه
و از من‌که:
بچه‌جان چرا با نگه‌داشتنش راه برای استفاده‌اش باز کنیم؟
و خلاصه که یکی از درجه‌ها را محض احتیاط نگه‌داشت
سرشب اومد که:
الکل نداریم؟
- برای چی می‌خوای؟
می‌خوام درجه رو پاک کنم. انگاری تب دارم
از دیشب افتاده رختخواب،‌ سرماخوردگی.
به همین سادگی
درجه کار دستمون نداد.
ترس پریا برای نگه‌داشتنش کار دستمون داد



سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...