جاتون خالی
دیروز رفتم یه توک پا توی محل خرید آدینه کنم
چشمم به کتابفروشی محله افتاد که اونوقت جمعه باز بود
به قصد خرید مقوا « فابریانو » قدم به فروشگاه گذاشتن همان و .............. تق کارت بانک درآمدن همان
یعنی سر و پا از خودم ندارم
مثل خانمهایی که وارد طلا فروشی میشن
چنان هیجانزده و شاد بودم که اصلا نمیدونم چهظور سر از قفسهی رنگ روغنها درآورده بودم
بیهیچ فکری کسری رنگ برمیداشتم
دستهام میلرزید، قلبم چنان میزد که تو گویی بردنم بنز زیرپام بندازن
از بچگی کل پول توجیبیهای من همینطور و در همین مغازه به قید دو فوریت تبدیل به ابزار نقاشی یا کتاب میشد
و من هیچگاه نفهمیدم که عشقی بزرگتر از این در زندگی نمیتونم داشته باشم
و در گیر عشقهای پوچ از خودم فارغ شده بودم