از بهمن 57 تا شهريور 58 جهان زرين من زير و زبر شد
بهمن انقلاب و تير پدر رفت
شهريور جنگ شد و
زيرپاهاي نوجوانم جهان فروريخت
امنيت، اقندار .... هرچه که در آن سن کم داشتم، بهیکباره گم شد
در نتیجه هول هولی به پیشواز میرفتیم
به استقبال فقر و تنگدستی
نه که واقعا آره
حسش به زندگی دختری سی ساله با دو بچهی بیپدر هجوم آورد
ما در واقع نمیدونستیم پدر چی داره چی نه؟
ما اصلا هیچی نمیدونستیم
پدر برای ما مثل همه فقط پدر بود
دور از چشم بچههای این یا حتا همون دوره
قلک سیار نبود
ما هم ترسیده بودیم و پیشکی تمرین فقر میکردم
روضه تمام بریم قسمت شیرین ماجرا
شنیده بودم بچههای یکی از دوستان خانم والده، برخی ایام دمی گوجه با سیب زمینی میخورند و نامش شده، پلو سلطنتی
اولین غذایی که یادگرفتم و بختم همین بود
خب من فکر میکردم نه تنها ما فقیر شدیم که راننده، دایه، و مستخدم خونه هم فقیر شدن
فکر کن همه چیز سرجاش بود، فقط به میمنت لقب خانوم کوچیکه بر شانههای حضرت مادر
ما از نا برادر ناخواهری ها ترسیده بودیم
وای چه ایامی بود
منکه همهاش منتظر بودم خواهرایی که عمری برام شاخ و شونه کشیده بودن بیان و ما رو با اردنگی بندازن بیرون
کلی طول کشید تا بفهمم داستان به این سادگیها نیست
خب این سیاست حضرت پدرخدا بود
میترسید بچههاش تنبل و بیکاره بار بیان
یا تغذیه با سیبزمینی پخته،
نشستن در نور فلورسنت و............ بیچاره این خانم والده خودش از سن الان پریسا کوچیکتر بود و ما چه سکان را در دستانش باور داشتیم
اما بگم از ایام نبود گازوئیل و نفت که این جماعت از کجا تا کجا صف میکشیدن
توی اون سرمای سیاه زمستون، سی بیست لیتر نفت یا یک باکس سیگار
ما فقط نمایشش را دادیم
وقتی هم که جنگ واقعی تر شد سر سلامت ماهها و هیئتی ساکن باغ پدری بودیم
بیحضور ناخواهر و برادریها
همهی رنج ما از ندانستههاست
از تاریکیست که میترسیم از نبود اطلاعات
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر