همه چيز در حال تغيير و ما نميتونيم در اين جهت هيچكاري بكنيم
مگر در حيطهي ذهني
صبح كه با خودم يه قول دو قول ميكردم كه بيام از بستر بيرون يا نه؟
ذهن هي تكرار ميكرد: امروز روز جمعه است
و بر اساس ذهني من\ جمعه يعني تو نميتوني تا هروقت دلت خواست بخوابي
يعني از بچگي همين بوده\ كل هفته بال بال ميزديم براي خواب
روز جمعه از خروس خون بیدار بودیم
و شاید این همه کشف امروز من باشه
سی
عرض میکنم
جمعههای من براساس جمعههای خوب بچگی و ایام بیبیجهان رقم خورده
در اون زمان بود که تا صبح بیست دفعه از خواب میپریدم، بو میکشیدم که اگر بوی غذا بلند شده باشه
یعنی کارناوال شادی حرکت کرده
جمعههای خوب و دلنشین بیبی و قانون دست بوسی بیبی که از صبح کلهی سحر آتیش در آتش گردون میچرخید و سرخ میشد تا به منقل کوچیک برنجی بنشینه برای اسپندی که همیشه بیبی هنگام ورود بچههاش دود میکرد
منقل سر پلهها منتظر میبود تا با ورود هر یک از بچهها و زاد و رودشان، خاکسترها رو کنار بزنه و مشتی اسپند بریزه روی آتش
مبادا حسودا چشم کنند جمع گرم خانوادهی مان را
و این جمعههای خوب بیبی بود که عطر برنج دودی و خورشت ظهرش کل محل رو پر میکرد
و تو گمان مبر این عطر بزم خانوادگی تنها از خانهی ما برمیخواست
من فرزند عصر طلایی مهر و محبتم
جمعهها روز خدا بود و دست بوسی والدین
نه مانند اکنون که جمعهها روز امام زمان شده است و بس
از همینجا بود که خواب جمعه از برنامههای من برای ابدیت رخت بست و رفت
شاید ذهنم هنوز منتظر صدای فریاد بیبیست که میگفت:
سنگ نزن بچه کوزه ترشیم میشکنه و نوههای ذکور که خنده کنان غیب میشدند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر