۱۳۸۶ بهمن ۱۳, شنبه

هستی

والله که چه روز خسته کننده‌ای بود. حتی معجزات هم می‌تونه خسته کننده باشه
حس می‌کنم تاثیر وقایع امروز تا با آب از روی عورام پاک نشه، هنوز آدم نیستم. بعضی وقایع گاهی می‌آد که ما به باور آنسوی دیگر هستی برسیم
می‌تونیم هم نرسیم و همون اول با یک انرژی منفی گند بزنیم به‌کل مسیری که می‌تونه روزی بدل به زیباترین تصاویری بشه که نشونت می‌ده
حق نداری ننه من غریبم بی‌کسی در بیاری و هی را به را خودت رو برای کائنات لوس کنی
حق نداری بیست و چهار ساعته از خدا و دنیا و زندگی طلبکار ارث ابوی مرحوم باشی. یا می‌گه: حساب حسابه. حالا شماهم بسم‌الله . دست این فلانی را باید بگیری
و تو می‌آموزی هر لحظه در حال بده و بستون با هستی ، هستی
و این یعنی اینکه تو هستی. و چون هستی، تو هستی، هستی
و اگر روزی نباشی
هستی قطعا یک چیز کم خواهد داشت
چون تو که بخشی از هستی ، هستی
دیگر نیستی تا هستی با تو هستی باشه و هستی دیگر کامل نیست. چون، تو را کم داره

توکلت علی الله


شب اگر وقت کنم باید سری به گوگل‌ارت بزنم. غلط نکنم جای خونة ما کمی تا قسمتی زیاد؛ سُر خورده باشه متمایل به سمت هالیوود
زندگی انقدر اکشن شده که دیگه یادم نمی‌آد چند ساله بودم؟
گور بابای سن و سال.کی‌ به کیه؟ تاریکیه
ما بگیم بیست سال. کی باور می‌کنه. ولی شما باور کن. صبح با رنگ رخسارة پریده پریسا که مثل مادر مرده‌ها گچی بود بیدار شدم. مثل بچگی گفت: پاشو، پاشو
ماشینم رو بردن
واویلا حالا این رو کجای دلم بذارم! بدترش این‌که کالبد اختریم هنوز برنگشته بود و داشت برای خودش پرسه می‌زد. فکر کنم یکربعی طول کشید تا برگشت و من فهمیدم، دیشب ماشین پریسا رو از دم در بردن
وای که چه گریه‌ای می‌کرد. خب آخه طفلی حق داره. ماشین اهدایی مامانم اینا نیست و نتیجة عرق جُبینه( جُوین) بین خاک و خل ساختمان و تیرآهن و تیرچه بلوکه
حالا ما هر چی می‌خواییم یه جوری ساکتش کنیم، می‌بینیم اصلا راه نمی‌ده . کمی دیگه اصرار می‌کردم. متهم ردیف اول بی‌شک خود خدا بود
نه‌اینکه پسر خالة منه! برای همین هرچی می‌شه نگاه چپ‌چپ به سمت نمایندة دائمی و ثابت اهالی این سرا منه بی‌گناه می‌افته
حالا هرچی قسم، آیه که بابا گریه نکن. پیدا می‌شه
باز زار می‌زنه. می‌گم به خدا توکل کن
وسط اشک و آه می‌گه: پس دارم چکار می‌کنم؟
می‌گم: توکل یعنی نباید الان زار بزنی. مطمئن بشین تا خدا خودش ترتیب پرونده سرقت رو بده
یه نگاه عاقل اندر چت بهم انداخت و با همه این‌ها اشک ها رو پاک کرد
ساعت سه هم ماشین در جنوب شهر پیدا شد

۱۳۸۶ بهمن ۸, دوشنبه

روشندل

وقتی دندون یا سر درد می‌آد سراغم ، دنیا در هر نقطه‌ای که باشه متوقف می‌شه و خیلی زود وارد برزخ یا به فراخور حال دوزخ می‌شم
اون‌موقع است که قدر آرامش و سلامتی رو می‌دونم
حالا تو فکر کن، یک‌روز صبح چشم باز کنی و نتونی دیگه دنیا رو ببینی. حداقل می‌شه چند دقیقه به‌طور فرضی امتحانش کرد. چشمت رو ببند
تحت هیچ شرایط باز نک
با تمام چیزهای زیبا و دوست داشتنی که می‌تونستی ببینی تک‌تک خداحافظی کن
من کردم
نتیجه
دیگه تا دود پر از سرب میدان هفت تیر برام دیدنی بود. حتی حاضر به ندیدن برج‌صادرات از پنجرة اتاق کارم نبودم. پشت‌بام‌های نکبتی آن‌سو تر به تصویری نوستالژیک بدل شد که کم مونده بود اشکم را در بیاره
دنبال صدای هیاهو و گاه فحاشی کسبة اهل محل بودم
صدای کلاغ‌ها که از پی هم دنبال موجود نگون بختی گذاشتن
من حتی تمام تصاویری را که از طریق صدا برای خودم ساختم، کشف کردم
هرگز ندیدم پرواز دسته جمعی این ساحران هزار ساله را بین چنارهای کهنة پهلوی. اما با صدای‌شان همه را تصور کرده و می‌بینم
این همة اوهام من از باور رویای مردم زمین نیست؟
آیا شود روزی در جهانی چشم باز کنم که حتی تصورش را نیاموخته‌ام
وای فکر کن، ته خط بفهمیٰ همه راه رو عوضی رفتی
کاش وقت رفتن زندگی را به خودمون بدهکار نباشیم

۱۳۸۶ بهمن ۷, یکشنبه

نقالی



سوال: چرا مرغ از خيابان رد شد؟

ــ داروين: طبيعت با گذشت زمان مرغ را براي اين توانمندي رد شدن از خيابان انتخاب کرده است.
ــ همينگوي: براي مردن. در زير باران.
ــ اينشتين: رابطهء مرغ و خيابان نسبي است.
ــ سيمون دوبوار: مرغ نماد زن و هويت پايمال‌شدهء اوست. رد شدن از خيابان در واقع کوشش
بيهودهء او در فرار از سنتها و ارزشهاي مردسالارانه را نشان ميدهد.
ــ پاپ اعظم: بايد بدانيم که هر روز ميليونها مرغ در مرغداني ميمانند و از خيابان رد نميشوند.
توجه ما بايد به آنها معطوف باشد. چرا هميشه فقط بايد دربارهء مرغي صحبت کنيم که از
خيابان رد ميشود؟
ــصادق هدايت: از دست آدمها به آن سوي خيابان فرار کرده بود، غافل از اينکه آن طرف هم مثل همين طرف است، بلکه بدتر.
ــ شيرين عبادي: نبايد گمان کرد که رد شدن مرغ از خيابان به خاطر اسلام بوده است. در تمام دنيا پذيرفته شده که اسلام کسي را فراري نميدهد.
ــ روانشناس: آيا هر کدام از ما در درون خود يک مرغ نيست که ميخواهد از خيابان رد شود؟
ــ نيل آرمسترانگ: يک قدم کوچک براي مرغ، و يک قدم بزرگ براي مرغها.
ــ حافظ: عيب مرغان مکن اي زاهد پاکيزه سرشت، که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت.
ــ کافکا: ک. به آن سوي خيابان کثيف رفت. مرغ اين را ديد و به سوي ديگر خيابان فرار کرد، ضمن اينکه به ک. نگاهي بي‌توجه و وحشتزده انداخت. اين ک. را مجبور کرد که دوباره به سوي ديگر خيابان برود، تا مرغ را با حضور فيزيکي خود مواجه کند و دست‌کم او را به احترامي وادارد که باعث گريختن مجدد او شود، کاري که براي مرغ دست کم از نظر اندازهء کوچک جثه‌اش دشوارتر مينمود.
ــ بيل کلينتون: من هرگز با مرغ تنها نبودم.
ــ فردوسي: بپرسيد بسيارش از رنج راه، ز کار و ز پيکار مرغ و سپاه.
ــ ناصرالدين‌شاه: يک حالتي به ما دست داد و ما فرموديم از خيابان رد شود. آن پدرسوخته هم رد شد.
ــ سهراب سپهري: مرغ را در قدمهاي خود بفهميم، و از درخت کنار خيابان، شادمانه سيب بچينيم.
ــ طرفدار داستانهاي علمي - تخيلي: اين مرغ نبود که از خيابان رد شد. مرغ خيابان و تمام جهان هستي را ? متر و ?? سانتيمتر به عقب راند.
ــ اريش فون دنيکن: مثل هر بار ديگر که صحبت موجودات فضاييست، جهان دانش واقعيات را کتمان ميکند. مگر آنتنهاي روي سر مرغ را نديديد؟
ــ جرج دبليو بوش: اين عمل تحريکي مجدد از سوي تروريسم جهاني بود و حق ما براي هر نوع اقدام متقابلي که از امنيت ملي ايالات متحده و ارزشهاي دموکراسي دفاع کند محفوظ است.
ــ سعدي: و مرغي را شنيدم که در آن سوي خيابان و در راه بيابان و در مشايعت مردي آسيابان بود. وي را گفتم: از چه رو تعجيل کني؟ گفت: ندانم و اگر دانم نگويم و اگر گويم انکار کنم.
ــ احمد شاملو: و من مرغ را، در گوشه‌هاي ذهن خويش، ميجويم. من، ميمانم. و مرغ، ميرود، به آن سوي خيابان. و من، تهي هستم، از گلايه‌هاي دردمند سرخ.
ــ رنه دکارت: از کجا ميدانيد که مرغ وجود دارد؟ يا خيابان؟ يا من؟
ــ لات محل: به گور پدرش ميخنده! هيشکي نمتونه تو محل ما از خيابون رد بشه، مگه چاکرت رخصت بده. آي نفس‌کش
ــ بودا: با اين پرسش طبيعت مرغانهء خود را نفي ميکني.
ــ پدرخوانده: جاي دوري نميتواند برود.
ــ فروغ فرخزاد: از خيابانهاي کودکي من، هيچ مرغي رد نشد.
ــ ماکياولي: مهم اينست که مرغ از خيابان رد شد. دليلش هيچ اهميتي ندارد. رسيدن به هدف، هر نوع انگيزه را توجيه ميکند.
ــ پاريس هيلتون: خوب لابد اونور خيابون يه بوتيک باحال ديده بوده.
ــ هيتلر: اگر ارادهء ما همچنان قوي بماند، مرغ را نابود خواهيم کرد! فولاد آلماني از خيابان رد خواهد شد
ــ احمدي‌نژاد: خيابان و فناوري رد شدن از خيابان که کشورمان از آن برخوردار است حاصل رشد علمي جوانان ايران و حق ملت ايران است. ما به رد شدن از خيابان ادامه خواهيم داد. موج معنويت و بيداري در دنياي اسلام، به اميد خدا به زودي اين مرغ را از دامان دنياي اسلام پاک خواهد کرد.!!!!!!!!!!
ــ فردوسي پور : چه ميـــــــــکــنه اين مرغه




من خوبم. تو چطور؟




اگر صبح تاشب به زبونمون کنتر ببندن که چقدر به کائناتی که زندگی را بنا به باور و خواست ما ارائه می‌ده، آیة یاس صادر می‌کنه . تازه می‌فهمیم چه گندی به زندگی کشیدیم و خبر نداریم

از خودم می‌گم
قدیم‌تر با باور سقراط گونة حضور رنج از پی شادی
همچون حلقه‌های یک زنجیر از پس هر خنده به انتظار گریه بودم
بعدها متوجه شدم همه به نوعی چنان" بد" را در جهان پذیرفته و باور کردیم که زندگی بر محور آن چرخش د اره
زندگی که بازتاب تصورات، باورها، کلمات، رویاها و ذهنیات و هزاران چیز دیگه است که در هر لحظه داره شکل زندگی ما را ترسیم می‌کنه
هستی آینه‌ای صاف و تمام نمایی از ما ست
باید هر لحظه زیباترین تصویر را برابرش بذاری
می‌گم: چطوری؟
می‌گه: بد نیستم
بد قانون اول زندگی شده که اکنون نیست
خبر، خوبی است
کافی است بگی: خوبم
اما عادت کردیم، بد نباشیم

خوشبختی

وقتی احساس کنی، چیزی برای از دست دادن نداری. یعنی نه اینکه نداری. فهمیدی مالک چیزی نیستی. حتی اختیار آمدن و رفتنت با تو نیست. جرات می‌کنی دل به دریا بزنی و آزادانه زیباترین پروازی که آموختی را تجربه کنی
زندگی در اکنون به این معنا نشسته و من دوستش دارم. از صبح که چشم باز می‌کنم تا وقت خواب، هر لحظه‌اش را دوست دارم و این شاید زیباترین رقصی است که آموحته بودم؟
این زیادی دور گشتن و معنای خوشبختی را با حروفی سخت و دور از دسترس تعریف کردن، درک خوشبختی را غیر ممکن می‌کنه
در حالی‌که هیچ‌یک از ما تجربة فردی از این واژة مقدس مبارک نداره
همه مجموعه‌ای از تعاریف دیگران و گاه گذشته گانی هستیم که هیچ پیدا نیست آنها چطور آنرا تجربه کرده باشند؟
شاید هنوز مثل هجده سالگی منتظر اسب‌سوار معروف و یا شاید با زیرکی سی سالگی در انتظار آقای شوهر و شاید..؟ گاهی اسمش نیمه گمشده بود. نیمه پنهان و کیهانی
به اکنون رسیدم و می‌فهمم، خوشبختی مجموعة احساسی است که تو در آن دغدغه‌ای نداشته باشی جز مهر ورزیدن
جوششی کاملا درونی

مغرضانه

آدم‌ها به اندازه دل‌هاشون پادراز می‌کنند. زندگی می‌کنند. عشق می‌ورزند.
می‌روند، می‌آیند و می‌مانند
اندازه، چشم‌هاشون آرزو می‌کنند. عاشق می‌شن. یادمی‌گیرند.
من هیچ‌وقت هیچ چیزم اندازه، هیچیم نبود. نه نگاهم به قاعده و نه خواستم به قدر ممکن.
شاید این همه دلیل تنهایی اکنونم باشه. خیلی خواستن
خیلی که نه. اندازه خودم رو انقدر بالا گرفتم که کسی قدش پیدا نشد. مثل
پادشاه بی‌ملت؛ امام، بی امت
وقتی هم که می‌خوام بیام پایین و ساده بگیرم، چنان از شور به در می‌شه که به عمر نوح طول می‌کشه، برگردم سرجای اول و چنان ماجرا در نظرم حقیر و اندک می‌شه که تا قرنی چشم دیدن هیچ مرد بی‌جنبه‌ای را ندارم
البته که دور از جان شما
این جماعت اولاد ذکور آدم، در وحلة اول پیش از اینکه بخوان بفهمن تو آدرس می‌خوای یا کار دیگری داری. وارد کمین می‌شن. این لاکردار ها رو یا شکارچی آفرید یا به‌کل ....افسرده
با رویت ایزدبانو، ابروها جمع می‌شه و یک برقی شبیثه برق چشم لوسیفر گربة سیندرلا اینا که گذاشته دنبال گاسپر توی چشمشون هویدا می‌شه
وای به لحظه‌ای که در یک برآورد لحظه‌ای صورت مجموع به نظر جالب بیاد. دیگه تا دم خونه می‌خوان دنبالت بیان تا از اینکه مشکل خودت و پدر جدت حل شده، خیالشون راحت بشه
و وای از وقتی که بخوان برن
به سادگی ریختن ظرفی ماست از نظر چنان محو و نابود می‌شن که گویی چنین موجودی هرگز نزیسته
پیر و جوان هم نداره. ماشالله این قوم از چنان اعتماد به نفس بالایی برخوردارند که با یک نگاه نیم‌بند گمان می‌برند تو منظور دار و در حال ارئه نخ و طنابی
مثل فیلم فارسی‌های قدیمی. دختره داره می‌ره. باد چادرش رو می‌بره بالا و دختر می‌خنده و پسر عاشق می‌شه
دروغ چرا؟ ما که عشقش رو فقط تو فیلم دیدیم. تو چطور؟

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...