۱۳۸۷ مهر ۵, جمعه

تی‌پارتی


نمی‌دونم چی شد که اینطور شد؟
یا شایدم از اول خودش برای خودش این مدلی بود؟
هرچی که بود از وقتی یادم هست، با طایفة نسوان نمی‌تونستم ارتباط برقرار کنم. گوشت رو بیار جلو، دوستشون نداشتم
شاید از برکات وجود خانم والده از این بانوان گرام دورماندن را بهتر پسندیدم
اما، اما جونم برات بگه، اول و وسط و آخرش خودم زن هستم و اگه بتکونیم از ته کیسه یه سه‌چهارمی زن دارم و گاهی دلم برای یه چیزایی تنگ می‌شه
مثلا: بساط سبزی پاک کردن و غیبت‌های زنونه. به خودت می‌آی شب شده و فریزر تا سال آینده تکمیل
یا میهمانی شیک قهوه و چیزکیک در عصر جمعه.
افه برای آخرین مد پاریس و ماشین آخرین مدل که من هر دو رو کم دارم
و با کمال شرمندگی حتما پیش اون‌ها کم می‌آوردم
منم و یه هوتول مراد برقی که مجبور می‌شدم چهارتا محل اون‌ور تر پارک‌ش کنم
یا شب‌چره‌هایی که تا صبح سی‌دی پسران آدم می‌خونه تا دم، صبح که یکی‌یکی از براکات انرژی‌های ما سوسک شده باشن
فکر کن! دو هفته پیش خامم کرد و تو خیابون برای فروش ماشین ازم شماره گرفت
بلافاصله پشیمون شدم. اما کار از کار گذشته بود. یازده شب که می‌شه یاد ماشین من می‌افته. البته امشب حقش رو دو دستی گذاشتم کف یک دستش
خلاصه از این قبیل قصه‌ها
چه فایده که نه عشق گیرم اومد نه چهارتا رفیق بانو که بشه باهاشون زیر چتر نسترن کمی آب در هاون کوبید
سیبیل آقایون و تاب داد
و برای جنابان شوهراشون دسیسة براندازی به‌پا کرد

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

خواب جمعه


دیشب خواب دیدم
خوابی قشنگ، پر از مهربانی، سرشار از کودکی
خواب دیدم که به ذوق برداشتن عیدانه به اتاق نشیمن دویدم. یک بستة کوچک کادویی که در آن عروسکی با مارک چهره‌نما خفته بود
بر داشتم، چشم باز کرد،
بغلش گرفتم، گفت ماما
سماور بی‌بی‌جهان قل‌قل می‌جوشید و من با یک کف دست نان سنگک تازه شاد شدم
اختیار جهان به دست باورهای سادة من بود و آمدن پدر به خانة کوچکی که همة جهانم بود
حالا کجا ایستادم؟
چرا نه یک کف دست، بلکه خود نانوایی هم شادم نمی‌کند!
نه یک عروسک
که هیچ موجودی خنده به لب‌هایم نمی‌آورد
چطور شد که فکر کردم اگر روزی این عروسک‌ها جان بگیرند و واقعا خود را در آغوشم بندازند و بگن: مامان. من پر در خواهم آورد؟
به همین اندیشه، همه عمر را بر باد ندادم؟
چرا با هیچ شب و روز عیدی دیگر نمی‌خندم؟
من
من، حتی برای ورود گلی به جهان تازه شاد نیستم
شاید حتی می‌ترسم
چرا انقدر وحشتزده‌ام؟
من از چی می‌ترسم؟ از خستگی‌های پشت سر؟
از هراس آینده؟
چرا امروز را گم کردم؟
چرا به ذوق رسیدن به یک صبح جمعه قند در دلم آب نمی‌شود؟
چرا زیبایی‌های کودکی از دلم رفت و اینچنین غمگینیم؟
تقصیر از سیاست مداران یا عشق‌های پوشالی‌ست که امید صبح و باور زیبایی
چشم براهی و شاد برخاستن را از ما گرفت؟
یا تقصیر مادر که جهان را زیبا تعریف کرد؟

تظاهرات ده‌ها همسر يک مرد نيجريه‌اي!


شنیدی؟
بعید می‌دونم کسی نشنیده باشه

یک معلم بازنشستة تاریخ و جغرافیا از اهالی نیجریه به تاریخ پیوست. دیروزدر نیجریه به‌خاطر این آقا که نسبت غریبی با رستم دستان داره تظاهراتی با شرکت هشتاد وشش زن و صد و هفتاد فرزند براه افتاده
ببین ما قدر نمی‌دونیم.
حالا این پسران آدم را که به چهار عقدی و خدادتا زیر میزی دل خوش داشتن را باید روی سر حلوا حلوا کنیم
اما از اون‌جا که ذات بشر ناسپاس و ناشکره، دادگاه مدنی خاص هم همیشه پر ازدحام و قیامتی برپاست
کمی نظر بلند باشید. ایدز هم از افریقا به جهان رخنه کرد
انقدر با این پسران آدم دعوا کنید که به روزگاری بیفتید مثل اون بانوان گرام، دختران حوا برای آزادی آقای شوهر در خیابان‌ها تظاهرات به‌پا کنید
از من گفتن. می‌دونی که از هفت دولت آزادم. دلم برای شماها می‌سوزه که قدر این برکات خدا دادی را نمی‌دونید و با یافتن اولین تارموی مشکوک روانة منزل ابوی گرام می‌شید
هشتاد و اندی زن خواستار آزادی شوهرشون هست و همگی متفقا از ایشون راضی و در کمال عدل و انصاف با هم زندگی می‌کنند، که هیچ. تازه آقا گفته بیام بیرون بعدی هم می‌گیرم
خدا چه جونی و چه رویی به بعضی داده. از صبح هر چی حساب می‌کنم، سر در نیاوردم این جناب چطور زمان را به مساوات بین زن‌ها تقسیم می‌کنه؟
کی وقت کرده صد هفتاد بچه درست کنه؟
حالا باز بشینید تا شاهزادة سوار اسب سفید پیدا بشه

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

منو عشقولانة کیهانی



اگر سرکار خانم والده، این دورنگار را فرستاده بود؛ اصلا جای حیرت نداشت. چون گاهی ایمان می‌آرم او از مولودش فقط شکلش را بلده، نه بیشتر
اما از رفیق رفقا دیگه اصلا انتظار نداشتم که منو نشناسن و فکر کنن، بلدم عشق را فراموش کنم
والله انقدر گفتیم که دست زیاد شد و سر خودمون موند بی‌کلاه. گفتم مدتی اسمش رو نبرم بلکه خود عشق نگران غیبتم بشه و بگرده دنبالم
اما هر زمانی حال خودش رو داره. زمان که هیچ. هر روزی
گاهی صبح با چشم عزا گرفته از تخت جدا می‌شدم تا شب بیست هزار بار از مانیتور می‌پرسیدم، چرا باید بنویسم، وقتی اصلا تو مودش نیستم و جوهرة خلاقیت‌تم بهوت‌افسرده؟
بعد زوری چهار خط کار می‌کردم و این وسطام به هزار و یک دلیل بازیگوشی
تازه‌ها کشف کردم که امواج کیهانی هر روز بخشی از وجودم را ساپورت می‌کنه. البته تاریخ و تقویم نداره
اما دارم با توجه یادمی‌گیرم که، روزی که مود مال نقاشی‌ست، بیخود دنبال نوشتن نرم
روزی هم برای باغبانی‌ست، پس فقط باغبانی کنم
گاهی مثل دیروز، حس خانوم خونه برم‌می‌داره و جو گیر می‌شم، دور از جون همگی، مثل خر یا موتور دیزل خونه رو زیرو رو می‌کنم
چرا همیشه فکر می‌کردم یک کار اصلی هست و باقی اسباب اوقات فراغت؟
همه‌اش اصلیه چون بخشی از من را تجربه می‌کنه. منه عاشق گیاه
منه عاشق، رنگ، سنگ، گل و بخصوص چوب
حتی متریال کار هم با مودم تغییر می‌کنه
حکایت احوالات ایام شهر رمضان
مودم به طریقة خفن محسوسی عرفانی و گپ و گوی کیهانی حال بهتری داره. اما خب چه کنم؟
ببین این از اون ورژن عشقاست، که یا نمی‌گیره یا اگه بگیره نه می‌تونی عشق خطابش کنی. و نه اون شوق مجنون گونه را به جنونی آنی
حسنش‌ هم به اینه طرف، اگر درست چشم باز کنی و درونت را ساکت، هر لحظه نیازش باشه، هست
غلط نکرده باشم، این یه چیزی اونور عشقه. هنوزم معتقدم، عشق تاچ و ماچش با همه
وقتی عشقی نیست، چاپ کنم؟

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

مناجات حضرت امیر



یه چیزایی بزرگه، هر چقدر هم که تو بزرگ باشی
یه چیزایی غیر قابل توصیفه، حتی اگر تو صندوق‌دار، کلمات باشی
بزرگ ، بزرگ، وقتی تو نیاز باشی
در همه زندگیم دو مناجات هست که بد جور قلقلکم می‌ده. یکی جوشن کبیر. دومی، قشنگ ترینش، مناجات حضرت‌امیر در مسجد کوفه است
شب قدر و غیر قدر هم نمی‌شناسه. اما ، حسابی مناجاته
تو از این پایین بزرگی رو می‌بینی، زجه می‌زنه
از ته دل
تو آرومت می‌گیره
درد آدم وقتی خیلیه که از جمع جدا و تک افتاده. می‌شه حکایت مورچه‌ای که با یه قطره بارون فکر می‌کنه، سیل اومده
وقتی می‌بینم علی هم، دردشمی‌گیره، چنان حقیر برابرش قرار می‌گیره و عاجزانه ازش امداد می‌خواد
می‌فهمم این درد فراغ و تنهایی آدمی، ذاتی‌ست
تنها مال من نیست. بعد با وجدان و روحی آروم‌تر به رختخواب می‌رم

وقتی می‌گه:
اى آقاى من، اى آقاى من، تويى رهبر و دليل و من متحير و سرگردان و آيا در حق متحير سرگردان جز دليل و رهبر كه ترحم خواهد كرد؟
فکر کن، علی هم مثل من، متحیر و سرگردان!

وای از وقتی دردمون می‌گیره. فریاد می‌زنیم. خسته شدم. چرا من؟
اى آقاى من، اى آقاى من، تويى سلطان و من بنده امتحان شده و آيا در حق بنده امتحان شده جز سلطان عالم كه ترحم خواهد كرد؟


فکر می‌کنیم، جاودانه‌ایم و تا ابد وقت برای جبران هست. خداحفظ کنه شنبه‌هایی که همیشه برای آغازی در تاریخ هست.
از شنبه شروع می‌کنم
اى آقاى من، اى آقاى من، تويى موجود دايم ازلى و من موجودى زوال پذير و آيا در حق موجودى زوال پذير جز ذات دايم ازلى كه ترحم خواهد كرد؟


گاهی چه هول برمون می‌داره، کسی هستیم!
نیستیم؟
پس داستان حضور روح الهی در ما چی می‌شه؟
باز ما همان مخلوقیم
اى آقاى من، اى آقاى من، تويى آفريننده من و من مخلوق توام و آيا در حق مخلوق جز آفريننده او كه ترحم خواهد كرد؟

خداوندا قدری به قاعدة قدر بزرگی، خودت برای ما رقم بزن
آمین

من نیازم


یه وقتایی دعا می‌کنیم، یه وقتایی که د‌ل‌مون شکسته، تنگه، ناامید یا نگرانه.
البت اگر بخوام تمام موارد رو بگم، تا آخر صفحه جنگه
اما همون‌وقتای ناامیدی، دل‌نازکی، دل‌تنگی، دل‌ شکستگی و خلاصه هر جایی که یه دلی به تنگ اومده
دعا می‌کنیم
گاهی یه جورایی بد فرم بهمون می‌شینه و انگار صدای سر‌خوردن جوهر که بهتر از سر خوردن گچ روی تخته سیاهه را می‌شنوی که داره پای امریة امضاء شد و مراد مورد قبول واقع شد
حالا حتی ممکنه خیلی هم صدایی نشنوی، اما یه نقشی روی دلت می‌شینه
نقش استجابت، مثل عطر گلاب‌ی که در صحن حرم پیچیده
مثل ربنای دم افطار
مثل گرسنگی‌های لحظه به لحظه، پی‌ ِ دیدار
مثل عطش ناب باور و ایمان
خلاصه که چه حالی می‌ده

ناشناس


وقتی ما تا این حد تابع ابر و باد و مه و خورشید و فلک هستیم؛ کدام قانون می‌تونه ما رو تعریف کنه؟
یه روز از صبح یله داده بر تخت سلطنت چشم باز می‌کنیم. روز بعد ته دوزخ
بعضی اوقات خنثی و خواجه، گاه آتشفشانی، خارج از اندازه
یه روز امواج کیهانی مال ما نیست و چراغ ها همه قرمز و دست اندازها در راه منتظر ایستاده
روز بعد همه سبز و جاده‌ها آسفالته
امروز کافیه مرد بقال با خندة شیرین سلامم کنه و از ته برزخ ببره پشت ویترین نوشابه‌های خنک، در داغی تابستان گرما زده
فرداش با ترشرویی حتی جوابم را نده و برم توی موتور داغ زیر یخچالش
یک قبض ناهمراه این همراه بدمصب که همیشه از ترس خاموشه، یا برقی که از بیزاری، شدت نور، همیشه کم‌رنگ
خلاصه تا وقتی به هر نسیم و وزة زنبورک ما بالا و پایین می‌شیم، چطور می‌تونیم تعریف درستی از منه، من داشته باشیم؟
چطور می‌تونیم دیگران را قضاوت کنیم؟
چطور می‌شه دنیا را تشریح کرد، زشت، زیبا، بی‌رنگ، ناهماهنگ، بهشتی، خدایی، اهریمنی؟

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

تابش آگاهی


وقتی خالی می‌شی
وقتی از تعلقات می‌بری و دنبال خودت می‌گردی
وقتی عشق باعث تپیدن قلبت نیست
وقتی چیزی، هیچ‌چیز در ذهنت وجود نداره که تو بهش بی‌اندیشی
باید خیلی کارت درست باشه. چون تو موندی و یه من ؟؟؟؟؟
اصل ماجرا همینه. همون نقطة کوری که در سیاه‌وسفید چالة خودت گیر می‌افتی.
نه ذراتی که پراکنده بشی و نه امواج خطی که از یه‌جا آویزون بشی.
در نتیجه تاپش آگاهی هم در اون پارادوکس اطلاعاتی که ذهن تو باشه وجود نداره که بخواهی به ماندگاری، مرگ، یا عبور موقت از این تونل زمان فکر کنی
حتی مهم نیست زمان طولی‌ست، یا عرضی
وای به روزت که اگر منه خوبی نباشی. چون مجبوری خودت رو از اولین پنجرة دم دست به بیرون پرتاب کنی
و
همة درد من از زشتیه، تنگ من است که نمی‌تونم با خود، تنهام دوام بیارم. مدتی این رو فهمیدم. مدتی هم هست دیگه نه انتظار می‌کشم
نه دلم می‌خواد انتظار بکشم که یه مخلوقی، مخلوق تر از من بیاد و من را از این کهکشان راه شیری در بیاره
از خودم چه خیری دیدم، که از دیگری ببینم
عجب حکایت غریبی‌ست این رمضان
فکر بد نکن، قضاوت نکن، غیبت نکن، حلال و حرام و به‌پا...................... الی آخر
مجبوری هر لحظه در کمین و شکار خودت باشی
مجبوری ذهنت را ببندی
مجبوری با همه چیز مبارزه کنی. حالا چطور می‌شه با سرکوب به آرامش و سکوت ذهن رسید؟
تو مجبوری هرکول یا خضر باشی
مجبوری وارد مدیتیشن بشی و با خودت رو در رو بشینی
خدا کنه، شماها قشنگ باشید

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...