۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

خواب جمعه


دیشب خواب دیدم
خوابی قشنگ، پر از مهربانی، سرشار از کودکی
خواب دیدم که به ذوق برداشتن عیدانه به اتاق نشیمن دویدم. یک بستة کوچک کادویی که در آن عروسکی با مارک چهره‌نما خفته بود
بر داشتم، چشم باز کرد،
بغلش گرفتم، گفت ماما
سماور بی‌بی‌جهان قل‌قل می‌جوشید و من با یک کف دست نان سنگک تازه شاد شدم
اختیار جهان به دست باورهای سادة من بود و آمدن پدر به خانة کوچکی که همة جهانم بود
حالا کجا ایستادم؟
چرا نه یک کف دست، بلکه خود نانوایی هم شادم نمی‌کند!
نه یک عروسک
که هیچ موجودی خنده به لب‌هایم نمی‌آورد
چطور شد که فکر کردم اگر روزی این عروسک‌ها جان بگیرند و واقعا خود را در آغوشم بندازند و بگن: مامان. من پر در خواهم آورد؟
به همین اندیشه، همه عمر را بر باد ندادم؟
چرا با هیچ شب و روز عیدی دیگر نمی‌خندم؟
من
من، حتی برای ورود گلی به جهان تازه شاد نیستم
شاید حتی می‌ترسم
چرا انقدر وحشتزده‌ام؟
من از چی می‌ترسم؟ از خستگی‌های پشت سر؟
از هراس آینده؟
چرا امروز را گم کردم؟
چرا به ذوق رسیدن به یک صبح جمعه قند در دلم آب نمی‌شود؟
چرا زیبایی‌های کودکی از دلم رفت و اینچنین غمگینیم؟
تقصیر از سیاست مداران یا عشق‌های پوشالی‌ست که امید صبح و باور زیبایی
چشم براهی و شاد برخاستن را از ما گرفت؟
یا تقصیر مادر که جهان را زیبا تعریف کرد؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...