۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

یه جزیره




چی می‌شد اگر وسط یک جزیره به‌دنیا اومده بودیم، کسی سواد نداشت
موبایل نبود، اینترنت هم خیالی واهی
فکر کن کسی نبود بگه:
این یعنی زن، اون یعنی مرد
الان حال بهتری نداشتیم؟
با اکتسابی‌های خودمون دنیا رو تعریف می‌کردیم
تا دست چپ و راست رو می‌شناختیم، جغرافیای کمر به پایین فعال نمی‌شد
آسمون گاهی آبی، گاهی خاکستر و گاه زرد، آفتابی بود
قانونی نبود که همه جفت بگیرن، مادر بشن، همسر یا جناب آقای شوهر از آب دراومده باشند
فرهنگ امروز ما ناشی از جهل گذشتگان دیروزه که در ذهن‌شون جا نداشت کسی هم ذاتش اینه که تنها . مجرد بمونه
مجبور می‌شه بره یه دور بزنه احیانا دو سه تا بچه هم بیچاره کنه و تازه بفهمه اصلا مال تاهل و سر سری نیست
خلاصه که
همه چیز وابسته‌ی اکنون و احوال ما
وای حالی به حالی شدم
حتا فکرش هم یه جوریم می‌کنه
آزادی از هر بند


۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

پیامک از عرش



گاهی از خودم می‌پرسم ، چی می‌شه که می‌ریم چرخ می‌زنیم و دوباره به شما برمی‌گردیم؟
هر چه هم که این مواقع نفي‌ت می‌کنم؟ می‌ری و از یک در دیگه برمی‌گردی؟
این مدت که دور خودم چرخ می‌زدم،‌ به خیلی چیزهای تازه‌ای درمورد خودم رسیدم
اما امروز حال و حس خودش را داشت
بنا به هر دلیلی امروز با سی ، چهل، پنجاه نفر تلفنی حرف زدم
که یکی از اون‌ها رو نمی‌شناختم
دختر جوانی به سن پریسای من
پای تلفن گریه می‌کرد و حرف می‌زد
گریه می‌کرد
چون مجبور بود با چند نفر مشترک خونه بگیره
یک خانم دیگه، بی دلیل از اتفاق بد متروی خیابان میرداماد گفت و پشتم را لرزاند
بعد هم خانمی زنگ زد که به گمانم از اون دنیا بود
فقط اومد بگه
مورد توجهی، درد ها می‌آن تا به ما معجزه و شفا را یادآوری کنند
شاید از جنس رنجی که در صدام لمس کرد این‌ها را می‌گفت
به هر حال این روزا جرم بغض‌م زیاد شده؛ زودی خودم رو لو می‌دم
اسباب شرمساری
شاید، با دو سه مورد داستان خفنی که بی‌ربط تعریف کرد بهم یادآوری کرد؛
نه خدایی،
باید بگم پروردگاری
از بیخ گوشم رد شد
و با این که تو رو درش دیدم، بقدری خسته و رنج کشیده بودم
یادم رفت
این همه کمترین رنجی بود که در برابر موهبت بهبودی پریا از تو دریافت کردم
خلاصه که چندتا تماس نیم‌بند این مدلی دیگه هم بود که ای بد نبود
اما آره اگه این ارسال پیامک‌های مناسبتی شما نبود
همان‌طور که اگر در الست شما را ندیده بودیم
البت که تا حالا ورجسته بودیم و به اقیانوس نفی تو غرقه می‌شدیم
آره یا نه؟

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

جفت گیری کلاغ که نایاب بود؛ رسید



بچه که بودیم بزرگترها می‌گفتند، اگر کسی بتونه جفت گیری کلاغ‌ها را ببینه
یا جاودانه می‌شه یا این‌که هر آرزویی داره برآورده می‌شه
که این نه از زیبایی و وجنات کلاغ که از شرم و حیا و زرنگی‌ش بود که بلد بود کجا باید چکار کنه
اما
بگم ازاین کفتر لاتای چایی محله‌ی ما
بس‌که هر خانم ماده‌ای دیدن یه گوشه خفت کردن و خدمت‌ش رسیدن
چشم و گوش کلاغ‌های محله هم باز شده و زدن دنده لات بازی
خدا را چه دیدی ؟ شاید اینم از نشانه ها و علائم آخر زمانی بود
اینام دیدن، کی به کیه؟
تاریکی تا داستان‌ها تموم نشده، دارن سهم‌شون رااز دنیا می‌گیرند
در نتیجه در انظار عمومی هم جفت گیری می‌کنند
حالا اگر قدیم بود و دیدنش جایزه داشت که نمی‌دیدیم
زیاد شده و دردسر
فقط دیدن کلاغ
به قاعدة موجودات‌غیرارگانیک مشمئز کننده هست؛
وای به روزی که ر به ر جلوی چشمت با اون صدای ناهنجار
برای هم عشوه کلاغی بیان
متلک کلاغی بگن و
سر ماده کلاغ دعوای ایل و تباری راه بندازند
و سر آخر
جفت گیری بکنند و به ریش عهد عتیق و جدید آدمی‌ت بخندن


مشق، رویا، در شهر عشق



قدیم‌ها که رویای عشق هنوز رونق داشت و باور من زود به زود مخملین می‌شد
موقع خواب،
خروار خروار، رویایی رنگی و خوش عطر داشتم
که به ذوق جمیعش، زودی به تخت برم و چنان همراه تخیلات رویا گون ول می‌زدم تا به خواب می‌رفتم و
نمی‌فهمیدم کی صبح می‌شد؟
از صبح تا شب هم
کاری جز فکر به احساسات لطیف رنگین کمانی نداشتم و در نتیجه
وقت خواب هم،
به جهان رویا دل‌خوش بودم که
شهر عشق را در آن ساخته و در این آمد و شد مشق رویا بینی می‌کردم
از وقتی باور عشق، محبت، صفا ، صمیمیت از دل رفت
شب با آرام بخش می‌خوابم
صبح با ضد افسردگی از تخت می‌کنم
به مناسبت غروب
هم یک ضد اضطراب می‌اندازم بالا
همه این، سی این‌که، یادم رفت منم وسط بازی بودم
نخ رویا مثل بادبادک بچگی‌ها، ول شد


۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

Two moons on 27th August



سال 82 می‌گفت:
تا ده سال دیگه دنیا به آخر می‌رسه؟
ما که عده‌ای دورش حلقه زده بودیم و چشم از دهانش برنمی‌داشتیم، متحیر پرسیدیم؟
راست می‌گی؟
اونی که ساده تر از ما بود و بابت حرف نشانه می‌خواست پرسید:
یعنی قراره چی بشه؟
گفت: اول نشانه‌ی ظهور حضرت حق
دقت کنید اسمی از هیچ بنی آدمی به میان نمی‌آره
فقط می‌گه حضرت، حق
حقی که قراره بیاد و به حق دار برسه
گفت : اول نشان‌ش این‌که
دو ماه خواهیم داشت.
از این جاش دیگه رفتم تو مایه سیرک و شعبده بازی و شاید شق القمر پیمبر....!
اتاق را ترک کردم
اما دیروز ایمیلی رسید که می‌گفت، در تاریخ پنج شهریور 89
مریخ به‌قدری به ماه نزدیک و درخشان خواهد بود که گویی دو ماه در آسمان هست
دروغ چرا من از دیروز رفتم به فکر این‌که
حالا ما هی شوخی شوخی بازی بازی
می‌گیم، آخر زمانی، قیامت، پایان جهان و............. الی آخرت باورش داریم؟
دروغ چرا برای ذهن من قابل تجسم نیست
ولی به فرض که اقوام مایا راست گفته باشند و در سال 2012 قراره همه چیز تمام بشه
یا اگر نوستراداموس راست گفته باشه و در این ایام تمام بشه
نه؛ اگر جنگ هسته‌ای شد و همه چیز تمام بشه
فکر کن فقط دو سال از عمر همه ما باقی‌ست
کار خاصی نداری؟
اوه ه ه من‌که با همه این‌که دو سه باری هم باهاش رقصیدم هی پشت گوش فردا می‌اندازم
شاید هم یه روز از صبح ولی حیف اگه بنا باشه تموم بشه و
ما چیزی نفهمیدیم از دنیا
حتا یه چوکه مهربونی به هم
نه؟


گروهی باشند که همه کار
حواله‌ت به فردا کنند
بیچاره امروز چه گناه کرده بود
که از حساب بماند، ندانم!
و منم حیرانم

هی نمی‌شه




ما هی سعی می‌کنیم
هی به نتیجه نمی‌رسیم
باز هی سعی می‌کنیم
آدم خوبی باشیم
دوست داشتنی و دل تنگ کن
اما نمی‌شه چون آدرس‌های ما فقط برای ما قابل درک و برای غیر نامفهوم
ما سعی می‌کنیم آدم خوش‌حالی باشیم
رضایتمند و مهربان
باز هم نمی‌شه، چون دیگران با اندیشه‌های خود ما را تعریف و تفسیر می‌کنند
ما سعی می‌کنیم عاشق باشیم
راه نمی ده چون اونی که باید هم زبان تو باشه
یافت نمی‌شه
یعنی باید تا کی هی سعی کنیم
هم زبانی بیابیم و باز هم نمی‌شه؟
هی نمی‌شه
هی نمی‌شه


لحاف چهل تیکه‌





درست همون وقتایی که تازه تازه فکر می‌کردم به هستی بده‌کارم و
در دنیا کاری ندارم به جز ادای دین
این‌جا رو شناختم
از این‌جا یک سلام می‌دادم خدادتا جواب می‌گرفتم
هم‌چی ذوق برم داشت که اوه ه ه
همین‌طور دنبال این اوه رفتم
یادگرفتم تلخ نگم، اندوه را پنهان کنم و خودم را سانسور
برای همون اوه ه ه ها
یه روز همین چندوقت پیشا فهمیدم به طمع یک اوه ه ه ه
به کل از ریخت خودم افتادم
شدم لحاف چهل تیکه‌ای از
اوه ه ه اوه ه ه به به

زبانم لال



انقدر حرف‌ دارم
که کم مونده بترکم

اما زبانم لال
همان به که بسته
باد

دیوانه وار



این مدت راه رفتم و دونه به دونه سانت به سانت دیوارها را وجب زدم
و هم زبانی جز گل‌های بالکنی نبود
احساسم می‌گفت با تکرار تاریخچه‌ی شخصی به تداوم روند پشت سر کمک می‌کنم و من‌که خسته از این همه راه آمده
به تنگ رسیده و گریبان چاک
توان تحمل هیچ لحظه‌ای در گذر را ندارم و با خودم درگیر
برخلاف دیگران همیشه این منم که مقصر همه خطاهای زندگی و
به وسواسی نشسته که هر لحظه با خودم درگیرم
درگیر زجر تحمل سال‌های پیش رو یا
فکر به گذشته‌های پشت سر
از آغاز نفی تلخی ها شدم و مشوق شیرینی پیش رو
سرک کشیدم برای یافتن تنها یک هم‌زبان
اما در پایان پنج سال عمر گندم، ببین چه باوری برام ماند
نفی هرگونه تعلق خاطر
برای منی که به عشق نفس می‌کشیدم و به امید هر لحظه پلک می‌زدم
به کمک و الطاف بیکران دوستانی که بیرون از این‌جا یافتم
از این جا هم بریدم، از دوستی امید کندم و باورها همه به جوی آب ریختم
و هر روز بیشتر به سمت فریاد و فریاد این بغض خفه مانده در گلو رفتم
و اینک چه مانده ازمن
هیچ و هیچ
حال از عشق‌های نهان من افسانه سرایی کنید



سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...