قدیمها که رویای عشق هنوز رونق داشت و باور من زود به زود مخملین میشد
موقع خواب،
خروار خروار، رویایی رنگی و خوش عطر داشتم
که به ذوق جمیعش، زودی به تخت برم و چنان همراه تخیلات رویا گون ول میزدم تا به خواب میرفتم و
نمیفهمیدم کی صبح میشد؟
از صبح تا شب هم
کاری جز فکر به احساسات لطیف رنگین کمانی نداشتم و در نتیجه
وقت خواب هم،
به جهان رویا دلخوش بودم که
شهر عشق را در آن ساخته و در این آمد و شد مشق رویا بینی میکردم
از وقتی باور عشق، محبت، صفا ، صمیمیت از دل رفت
شب با آرام بخش میخوابم
صبح با ضد افسردگی از تخت میکنم
به مناسبت غروب
هم یک ضد اضطراب میاندازم بالا
همه این، سی اینکه، یادم رفت منم وسط بازی بودم
نخ رویا مثل بادبادک بچگیها، ول شد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر