این مدت راه رفتم و دونه به دونه سانت به سانت دیوارها را وجب زدم
و هم زبانی جز گلهای بالکنی نبود
احساسم میگفت با تکرار تاریخچهی شخصی به تداوم روند پشت سر کمک میکنم و منکه خسته از این همه راه آمده
به تنگ رسیده و گریبان چاک
توان تحمل هیچ لحظهای در گذر را ندارم و با خودم درگیر
برخلاف دیگران همیشه این منم که مقصر همه خطاهای زندگی و
به وسواسی نشسته که هر لحظه با خودم درگیرم
درگیر زجر تحمل سالهای پیش رو یا
فکر به گذشتههای پشت سر
از آغاز نفی تلخی ها شدم و مشوق شیرینی پیش رو
سرک کشیدم برای یافتن تنها یک همزبان
اما در پایان پنج سال عمر گندم، ببین چه باوری برام ماند
نفی هرگونه تعلق خاطر
برای منی که به عشق نفس میکشیدم و به امید هر لحظه پلک میزدم
به کمک و الطاف بیکران دوستانی که بیرون از اینجا یافتم
از این جا هم بریدم، از دوستی امید کندم و باورها همه به جوی آب ریختم
و هر روز بیشتر به سمت فریاد و فریاد این بغض خفه مانده در گلو رفتم
و اینک چه مانده ازمن
هیچ و هیچ
حال از عشقهای نهان من افسانه سرایی کنید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر