درست همون وقتایی که تازه تازه فکر میکردم به هستی بدهکارم و
در دنیا کاری ندارم به جز ادای دین
اینجا رو شناختم
از اینجا یک سلام میدادم خدادتا جواب میگرفتم
همچی ذوق برم داشت که اوه ه ه
همینطور دنبال این اوه رفتم
یادگرفتم تلخ نگم، اندوه را پنهان کنم و خودم را سانسور
برای همون اوه ه ه ها
یه روز همین چندوقت پیشا فهمیدم به طمع یک اوه ه ه ه
به کل از ریخت خودم افتادم
شدم لحاف چهل تیکهای از
اوه ه ه اوه ه ه به به
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر