۱۳۸۵ آذر ۱۶, پنجشنبه

رمال


دیروز بی‌بی رقیه خواب دیده بچه‌ی خان دایی جان مختار که تازه به تکون افتاده و به قولل بی‌بی روح به تنش شسته رو یک چن بو نداده می‌خواد که بدزده
فکر کن ! بچه‌ای که هنوز به‌دنیا نیومده رو می‌خوان بدزدن. اونوقت مردم یا بچه‌هاشون سر از جوی آب خیابون پهلوی در میاره یا از سر راه و کنار بهزیستی
بی‌بی به هر زور و ضربی بود یک جن گیر از توی آستینش رو کرد که به نیمساعت نکشیده از صدقه سر این تلفن همراه در محل حاضر بود. مثل گوسفند زنده در محل
بماند.

 که هر چی ادا و اصول بلد بود رو کرد و یه چیزایی هم دود کرد و نفس محبوبه خانم خان دایی دیگه بالا نمی‌اومد و به عبارتی خودش رو به موت بود
جناب جن‌گیر که متوجه حال بانو محبوبه شد، حرکات انتهایی را انچام داد و کار را ختم بخیر کرد و به گفته‌ی بی‌بی‌همزاد بچه بی‌نوا رو گرفت و کرد تو کوزه
خدا وکیلی دختره داشت از دست می‌رفت کهیک مشت مفت خور نون بخورن. مواظب باشید. آب رو گربه نریزید
بی‌وقت از خونه بیرون نرید
وقتی هم برنج آبکش می‌کنید بسم الله بگید تا جن ها دور بشن وگرنه گرفتار چن گیر و مفت خورتون می‌کنند

سالار عشق


در قدیم زندگی یک صبح داشت که با خروس خون شروع می‌شد و یک شب هم بود که گرمی و چراغ خونه بود. نه از موبایل و ماهواره اثری بود نه چک و سفته‌های منتظره فردا
مردم قانع بودند و مرد حجره را می‌پایید و زن اجاق خونه رو گرم نگه‌می‌داشت. شب که مرد به خونه می‌رسید سرور عالم بود و صدا بی اجازه‌اش از دیوار در نمی‌اومد. زن باور داشت خدا یکی و مرد خونه‌اش یکی. تلاق عار داشت و خفت زن خونه اسمش هوو بود
نه ایمیلی و نه بازار بورس و نه اس ام اس که چرتت رو پاره کنه. حتی وسط موال
آدم ها عاشق می‌شدند و از سر بیکاری انقدر به عشق شون فکر می‌کردن که می‌شدن مجنون. 

حق داشتن به‌خدا تو دستت به هر چی که نرسه. ازش اسطوره می‌سازی. اونم چی، باید صبر کنی تا موعد گرمابه اهل بیت با هم برسه تا آفتاب جمال روی خانم را همزمان با تو روئیت کنه
خب دیگه برای این بدبخت‌ها چیزی نمی‌موند ! برای همین این‌همه عاشق تاریخی داریم. لطفا دیگه نگید نظامی خالی بند. اونموقع امکانات نبود به‌جاش عشق بود
حالا امکانات هست عشق نیست

ببین منو

دلم گرفته است. 
دلم سخت و عجیب گرفته است.
 پنداری چیزی مسیر بغض را سد کرده و بیرون نمی‌ریزد
دلم از تنهایی از بیهودگی لحظات که می‌رود بی عشق همچنان ترسیده
دلم از حزن هزاره‌های تنهایی به درد نشسته
دلم سبزه و شکوفه می خواهد و حیات دل که آب پاشی کنم با گلاب انتظار
دلم عجیب و سخت و فجیع گرفته است .

 دلم گریه نمی‌خواهد امید از دنیا برگرفته اس
دلم می‌خواهد فرار کند.

 از خودم از مادر‌ی‌ام از زنانگی از شوق و شوری بی‌صاحب و وامانده که د رمانده‌ام و زار. باید از همه فرار کنم، ببرم و بروم. برای آغازباید از نقطه‌ای شروع کرد و قدم برداشت
دیگر دلم به حیاط خانه‌ی پدری و نه آغوش گرم مادری خوش نیست. 
دلم رفتن ، رفتنی تا انتهای تهیای دوردست می‌طلبد. آزادم اما قل و زنجیر را می‌بینم
خدایا دستم بگیر و مرا به خانه‌ام برسان

۱۳۸۵ آذر ۱۵, چهارشنبه

متمولین


این جماعت بشری بی‌آنکه بدانند دارای بالاترین ثروت‌ها هستند. 
قلبی که منتظره
گوشی که به انتظار سلامی است از همه‌ی سلام‌ها گرمتر
چشمی که به راهه
و وچودی که پر از انتظاره
به نظرم اینها همه به خود بالیدن داره. 

ما چیزی رو می‌دونیم که خیلی‌ها نمی‌دونند. 
این‌که ما ، من نیستیم. ما نیمه‌ایم. 
ما منتظر عشق نشستیم و باور داریم چیزهایی باید باشد که می‌شناسیم و انتظارشان را می‌کشیم. 
این یعنی باور داریم زندگی زیبا است. 
فقط یکی نیست که با هم بسازیمش و این زیبایی ها را تسهیم کنیم
در تسهیم عشق و زیبایی. 

جهان از نو زاده می‌شود

دست چپ و راست


از زماني كه فهميدم دستي كه باهاش غذا مي‌خورم. 
دست راستمه و در نتيجه آن يكي دست چپ بود كه مي‌گفتند به جهنم مي‌ره و واي به حال اوني كه نامه‌اعمالش رو به اون دستش بدند
ياد گرفتم مسئول تمامي بلاياي طبيعي و غير طبیعی دنيا هستم. 

باوركن
كافي بود كامبيز خان گربه‌ي ورپريده و خپل يا به عبارتی گنده لات محله،  از ديوار صاف بپره روي شيشه ترشي نازنين خانوم جان تقصير من بود تا دختر از آب در آمدن بچه‌ي خان دايي جان
من‌هم كه ديگه حساب كار اومده بود دستم تا صدايي در مياد اول سوراخ موش رو پيدا مي كنم .

 بعد منتظر نتيجه مي‌مونم. 
القصه اينكه امروزها انگشتان زيادي براي اتهام من نشانه رفته كه چرا سوپروومن به دنيا نيومدم و نمي‌تونم يك‌تنه هركول بازي در بيارم؟
فكر كن تو زمونه‌اي كه كسي جرات نمي‌كنه زن بگيره چه به اينكه دختر شوهر بده.

 همه اخم‌ها گره شده كه تو چرا اين‌كار و نمي‌كني؟
البته بماند همين پيدا كردن يكي كه حاضر باشه اين طوق لعنت رو به گردن بندازه، خودش نود درصد کاره. 

اما خب من چه گناهی کردم که باید یک نفره ده درصد باقی رو انجام بدم؟
حتی اگه ماجرا بهم هم بخوره از حالا شخصا مسئولیتش رو قبول می‌کنم و زیر بار حرف زور نمیرم
ما که از اولش مقصر به دنیا اومدیم، این رو میذارم روش لااقل دلم نسوزه

۱۳۸۵ آذر ۱۳, دوشنبه

خدا نه خوابیده، نه بیداره

هیس!خدا خوابیده

عاشق بشیم ؟

تا وقتی چیزی را داریم. 
شاید قدرش رو نمی‌دونیم ولی با از دست دادنش به قول آقای وثوقی: وقتی اومدی نفهمیدم کی اومد. وقتی رفتی فهمیدم کی رفت
حتی درباره سلامتی هم همینطوریم. 

تا وقتی سالمیم، خب سالمیم دیگه! همه مثل ماسالم‌اند
اما یک دندون درد کوچیک کافی است تا دنیا به چشم‌مون تیره و تار بشه
زیادی باور کردیم دنیا رو می شناسیم.

 لحظات عمر هم جزو همون داشته‌هایی است که قدر و سرعتش رو نمی‌فهمیم. ولی کافیه بگن یک هفته دیگه دنیا تموم می‌شه. 
وای که چه قیامتی بشه بیا حالا فکر کنیم یک سال بیشتر وقت نداری.
 بازم می شینی تا یکی از راه برسه و نکرده‌های تو رو جبران کنه ؟
بی‌شک با تمام توان و اراده به دنبال آرزوها راه می‌افتیم
ولی خودمونیم. 

کسی تعهد نکرده چقدر هستیم ؛ حتی یک ساعت دیگه
ما همیشه برای اون چیزها که از اعماق وجود می‌خواهیم هم انرژی و هم توان و تحمل به دست آوردنش رو داریم

۱۳۸۵ آذر ۱۲, یکشنبه

باغ كلاغ‌ها

از زماني كه كه به اين خانه آمديم همسايه حانه‌اي يادگار عهد قاجارشديم كه فقط كلاغ‌ها و مردي جوان ساكنش هستند. عصرها بين چنارهاي كنار حوض گرد و بزرگ خانه مي‌نشست و ساعت‌ها كتاب مي‌خواند يا چيزي مي‌كشيد شايد هم مي‌نوشت
لاغر و بيشتر به مرده‌اي مي‌مانست كه خون زير پوستش جريان نداشت! اما امواج غريبي از او ساطع مي‌شد كه ناخودآگاه ساعت‌ها از پشت پنجره زاغش را چوب مي‌زدم
ايمان داشتم از چيزي رنج مي‌كشه يا فرار مي‌كنه. هميشه در فضايي در مرز خواب و بيداري به نظر مي‌رسيد. گاهي بلافاصله بعد از بيداري خودم رو به پنجره مي‌رسونم كه فقط مطمئن باشم هست. هرگز نديدم چيزي بخوره ! گاه حتي زير برف ساعت‌ها همان‌جا مي‌نشست و به نقطه‌اي خيره مي‌ماند. شايد به زحمت سي و پنج ساله با موهاي لختي كه دائم روي صورت لاغرش بود
ديروز از صبح جنب و جوشي در خانه‌اش به پا بود . آدم‌هاي بسياري آنجا جمع شدند و باغ برابر چشمم دوباره جان گرفت و زيبا شد. شايد ازدواج مي‌كند ؟ اين لحظه‌اي بود كه دلم لرزيد و چند بار محكم تپيد! غيرممكن بود . من از پشت پنجره دلباخته بودم
از ته دل گريستم . با تمام وجود محزون بودم . ديدن ميوه‌ها كه در حوض قل مي‌خورد و ميزها چيده مي‌شد. بانوي مسني با شكوه و جلال عصاي عاجي به دست داشت و بين همه مديريت مي‌كرد. از او هيچ خبري نبود
صداي زنگ در مرا به خودم آورد. شتاب زده مقابل آينه خودم را مرتب كردم و اشگ‌ها را پاك و به سمت در رفتم. زن جواني با ظاهري محترم و خجل گفت: تلفن خانه‌شان قطع شده و بايد با صدو هفده تماس بگيرد. بلند بود و لاغر مرا به ياد او انداخت. شايد خواهرش بود ؟
تحملم تمام شد و پرسيدم: عروسيه؟
گفت: سالگرد مرگ پدربزرگمه كه يك‌هفته بعد از عروسي در همين خانه درگذشت. مادر بزرگ مي‌گويد او هنوز اينجا زندگي مي‌كنه
ناخودآگاه دست برد و از جيبش عكسي را درآورد كه عروس و دامادي آلامد را نشان ميداد. مرد لباس فرنچ نظام به برداشت. دست‌هايم يخ كرد. عكس از دستم افتاد . دست پاچه برداشتم و با عجله به سمت در رفتم و او را محترمانه راهي كرد
پشت در نفسم بند آمده بود و قلبم ديوانه وار مي‌زد
ماه‌ها عاشق يك روح شده بودم

کتاب خسته کننده


دوران نامزدی
عزیزم احساس می‌کنم سال‌هاست تو رو می‌شناسم. مطمئنم تا آخر عمر کنار تو خوشبختم

هفته اول ازدواج

مرد از توی راه پله بوی قورمه سبزی که غذای محبوب اوست را پی می‌گیره تا به پشت در می‌رسه. تمام علائقش پشت در منتظر ایستادند. با ورودش چنان هیجانزده می‌شه که تا مرحله ذوق مرگ می‌رسه
گل مریم، پیرهن آبی، خورشت قورمه سبزی، عطر دیور و.... الی آخر
وقتی رفقا از او می‌پرسند زندگی چطوره ؟
لبخندی میزنه و نمره بیست میده
بهتر از این نمی‌شه ! فکرکن میرسی پشت دری که به باغ بهشت باز می‌شه

ماه ششم ورودی ساختمان

وای باز قورمه سبزی، پیرهن آبی ، گل مریم ، قبض آب و برق . مهمونی خونه اعظم خانم... و الی آخر
فقط باید به شدت مواظب باشی اشتباه دنبال بوی آبگوشت همسایه سر از خونه بغلی در نیاره
باید کتابی بود که هر روز برگی تازه از آن خوانده شود. نه تنها برای جماعت نثوان که ذکور هم از این قاعده خارج نیستند

هر لحظه صراط

جهان میدان مینی است که بایدآهسته و سبک از آن عبور کرد
هرچه اضافه بار بیشتری با خود داشته باشی، 

امکان برهم خوردن تعادل و خطر سقوطت را بر روی مین بالا می‌برد
بزرگترین اضافه بارهای ما، تعلقات خاطری است که به آدم‌ها و اشیاء داریم
در واقع پای‌بند مالکیتیم.

 هر چه راکه دوست داشتنی است برای خود می‌خواهیم. 
گذشته‌های تلخ را هم کناراین بارها می‌کشیم تا از دل‌سوزی برای خود غافل نشویم
آینده ‌ای که هنوز نرسیده و گذشته‌ای که به انتهایش رسیدیم‌.

 ما را در لحظه‌ی اکنون ناتوان و در دسترس می‌سازد
زخم‌های کهنه خود هر یک تله‌ای برای انفجاراند. فریاد های از سر خشم
فریاد گوش خراش
انفجار یکی از این مین‌هاست. 

اگر پیش از رسیدن به پایان؛ مین‌ها یکی‌یکی منفجر شوند تو امکانات و توان برای گذار به سوی دیگر را نخواهی داشت . 
چون انرژی برای ادامه‌ی مسیر رشدت نمانده

کلنگ از آسمان افتاد و نشکست


انگار توی کله‌ام بازار مسگرهاست
پر از فکر و حرف و جنس جور.
کلی حرف دارم برای گفتن.
اما نمی‌دونم چی رو می‌شه گفت ؟
چی جاش اینجا هست یا چی نیست؟
همه‌اش همین‌جا نوک زبونمه ولی این از همون وقت‌هاست که همیشه گفتم
حرف داری برای گفتن، اما نباید حرفی بزنی.
برای این‌که دل خودم رو خنک کرده باشم.
از بی ربط ترین موضوع ها می‌نویسم. می‌دونی؟؟
میگن علی آقا بچه‌اش نمی‌شه.
مریم خانوم گفته تلاقم بده.
البته بعضی ها‌هم معتقدند این مریم خانومه که مادر علی آقا سر عقد بسته‌اش که بچه‌اش نشه!
به‌من چه گناهش با راوی
الهام یک کت مینک تازه از دُبی خریده که چشم جمیع رفقای اناث و کور کرده.
البته زهره جون میگه: خودش که نخریده؟ میگن یه شیخ عرب ..... بهش داده
از همه این‌ها مهم تر اینه که خودکار، خودنویس یا روان‌نویس بیرون از جو، کار نمی‌کنه.
چون؛ آب که سر بالا می‌ره قورباغه ابوعطا می‌خونه


سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...