از زماني كه كه به اين خانه آمديم همسايه حانهاي يادگار عهد قاجارشديم كه فقط كلاغها و مردي جوان ساكنش هستند. عصرها بين چنارهاي كنار حوض گرد و بزرگ خانه مينشست و ساعتها كتاب ميخواند يا چيزي ميكشيد شايد هم مينوشت
لاغر و بيشتر به مردهاي ميمانست كه خون زير پوستش جريان نداشت! اما امواج غريبي از او ساطع ميشد كه ناخودآگاه ساعتها از پشت پنجره زاغش را چوب ميزدم
ايمان داشتم از چيزي رنج ميكشه يا فرار ميكنه. هميشه در فضايي در مرز خواب و بيداري به نظر ميرسيد. گاهي بلافاصله بعد از بيداري خودم رو به پنجره ميرسونم كه فقط مطمئن باشم هست. هرگز نديدم چيزي بخوره ! گاه حتي زير برف ساعتها همانجا مينشست و به نقطهاي خيره ميماند. شايد به زحمت سي و پنج ساله با موهاي لختي كه دائم روي صورت لاغرش بود
ديروز از صبح جنب و جوشي در خانهاش به پا بود . آدمهاي بسياري آنجا جمع شدند و باغ برابر چشمم دوباره جان گرفت و زيبا شد. شايد ازدواج ميكند ؟ اين لحظهاي بود كه دلم لرزيد و چند بار محكم تپيد! غيرممكن بود . من از پشت پنجره دلباخته بودم
از ته دل گريستم . با تمام وجود محزون بودم . ديدن ميوهها كه در حوض قل ميخورد و ميزها چيده ميشد. بانوي مسني با شكوه و جلال عصاي عاجي به دست داشت و بين همه مديريت ميكرد. از او هيچ خبري نبود
صداي زنگ در مرا به خودم آورد. شتاب زده مقابل آينه خودم را مرتب كردم و اشگها را پاك و به سمت در رفتم. زن جواني با ظاهري محترم و خجل گفت: تلفن خانهشان قطع شده و بايد با صدو هفده تماس بگيرد. بلند بود و لاغر مرا به ياد او انداخت. شايد خواهرش بود ؟
تحملم تمام شد و پرسيدم: عروسيه؟
گفت: سالگرد مرگ پدربزرگمه كه يكهفته بعد از عروسي در همين خانه درگذشت. مادر بزرگ ميگويد او هنوز اينجا زندگي ميكنه
ناخودآگاه دست برد و از جيبش عكسي را درآورد كه عروس و دامادي آلامد را نشان ميداد. مرد لباس فرنچ نظام به برداشت. دستهايم يخ كرد. عكس از دستم افتاد . دست پاچه برداشتم و با عجله به سمت در رفتم و او را محترمانه راهي كرد
پشت در نفسم بند آمده بود و قلبم ديوانه وار ميزد
ماهها عاشق يك روح شده بودم
لاغر و بيشتر به مردهاي ميمانست كه خون زير پوستش جريان نداشت! اما امواج غريبي از او ساطع ميشد كه ناخودآگاه ساعتها از پشت پنجره زاغش را چوب ميزدم
ايمان داشتم از چيزي رنج ميكشه يا فرار ميكنه. هميشه در فضايي در مرز خواب و بيداري به نظر ميرسيد. گاهي بلافاصله بعد از بيداري خودم رو به پنجره ميرسونم كه فقط مطمئن باشم هست. هرگز نديدم چيزي بخوره ! گاه حتي زير برف ساعتها همانجا مينشست و به نقطهاي خيره ميماند. شايد به زحمت سي و پنج ساله با موهاي لختي كه دائم روي صورت لاغرش بود
ديروز از صبح جنب و جوشي در خانهاش به پا بود . آدمهاي بسياري آنجا جمع شدند و باغ برابر چشمم دوباره جان گرفت و زيبا شد. شايد ازدواج ميكند ؟ اين لحظهاي بود كه دلم لرزيد و چند بار محكم تپيد! غيرممكن بود . من از پشت پنجره دلباخته بودم
از ته دل گريستم . با تمام وجود محزون بودم . ديدن ميوهها كه در حوض قل ميخورد و ميزها چيده ميشد. بانوي مسني با شكوه و جلال عصاي عاجي به دست داشت و بين همه مديريت ميكرد. از او هيچ خبري نبود
صداي زنگ در مرا به خودم آورد. شتاب زده مقابل آينه خودم را مرتب كردم و اشگها را پاك و به سمت در رفتم. زن جواني با ظاهري محترم و خجل گفت: تلفن خانهشان قطع شده و بايد با صدو هفده تماس بگيرد. بلند بود و لاغر مرا به ياد او انداخت. شايد خواهرش بود ؟
تحملم تمام شد و پرسيدم: عروسيه؟
گفت: سالگرد مرگ پدربزرگمه كه يكهفته بعد از عروسي در همين خانه درگذشت. مادر بزرگ ميگويد او هنوز اينجا زندگي ميكنه
ناخودآگاه دست برد و از جيبش عكسي را درآورد كه عروس و دامادي آلامد را نشان ميداد. مرد لباس فرنچ نظام به برداشت. دستهايم يخ كرد. عكس از دستم افتاد . دست پاچه برداشتم و با عجله به سمت در رفتم و او را محترمانه راهي كرد
پشت در نفسم بند آمده بود و قلبم ديوانه وار ميزد
ماهها عاشق يك روح شده بودم
وااااای....عجب موشته یه قوی ای بود....
پاسخحذف